یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

وقتی کلاغ ها آواز می خوانند


وقتی کلاغ ها آواز می خوانند

فرمانده به راننده اشاره می کند نزدیک پل نگه دارد بعد به مأمورهای عقب اشاره می کند مرد را با خودشان بیرون بیاورند اما از راننده می خواهد توی ماشین بماند مرد نمی تواند جایی را ببیند, مأمورها مواظبند زمین نیفتد

مرد همین که رسید، یک بار دیگر حرف‌هایی که قرار بود بگوید در ذهنش مرور کرد. «آقای اصلان، من سه ماهه که از زندون آزاد شدم اما هنوز بی‌کارم. یک ماهه که اجاره خانه‌ام را نداده‌ام الان هم هیچ پولی در بساط ندارم. از بس از آشنا و غریبه پول گرفتم خجالت می‌کشم. اگه تنها بودم یه خاکی تو سرم می‌ریختم، اما زنم پا به ماهه و به پول احتیاج دارم، به توصیه آقا میتی آمده‌ام کاری برام دست و پا کنین، هر کاری باشه از عهده‌اش بر میام.»

مرد پس از آن آب دهانش را فرو داد و با دشواری زنگ زد، آن‌وقت سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شده است. مدتی بود که نمی‌توانست سرش را بالا بگیرد، گویی سرش روی گردنش سنگینی می‌کرد. صدای خشنی از پشت در بگوش رسید و او را به خود آورد. مرد نالید:«آقا اصلان هسن.»

در باز می‌شود و مردی آبله‌رو خودش را نشان می‌دهد. چند بار کمربندش را جابه‌جا می‌کند و نگاهی به سراپای مرد می‌اندازد.

ـ سلام آقا اصلان!

ـ فرمایش؟

ـ آقا میتی گفت بیام خدمتتون.

اصلان به دو سوی کوچه سرک می‌کشد، بعد عقب می‌کشد و از مرد می‌خواهد داخل شود. هر دو از حیاط که با خشت خام فرش شده، به سردابی گود و نموری می‌روند. لامپ زرد کدر سقف به سختی آن‌جا را روشن کرده بود. اصلان از مرد می‌پرسد چه‌کار دارد. مرد شروع می‌کند به گفتن چیزهایی که از بر کرده بود، اصلان حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:«یک کلام بگو کار می‌خوای...»

بعد بدون این‌که منتظر بماند به سوی کارتن‌هایی که گوشه‌ای روی هم چیده شده بود می‌رود و رو به مرد می‌کند:«به اندازه مصرف یه هفته‌ات بردار بیار بالا تا چرتکه بندازم.»

مرد مردد می‌ماند. نمی‌داند چه‌گونه انتخاب کند. چندتا کارتن را ناشیانه جابه‌جا می‌کند و در یکی را هم باز می‌کند. اصلان که شک کرده است می‌گوید:«ببینم از این کار سررشته داری؟»

مرد کمی منمن می‌کند و می‌گوید:«تا حالا دست‌فروشی نکردم، اما از عهده‌اش برمیام.»

ـ خودت چی، اهل دودی؟

ـ نه والا...

ـ ولی گفتی زندان بودی؟

ـ درسته، اما جرمم فرق داشت.

اصلان با تعجب نگاهی به سراپای مرد می‌اندازد و یک‌باره چهره‌اش باز می‌شود و می‌گوید:«آها فهمیدم...»

مرد هیچی نگفت. اصلان باز کمربندش را جابه‌جا کرد و رو به مرد کرد:«خوب گوش کن، این کارتن تیرِ... ای‌یکی آزادی و تو اون وینستونه و اون کارتن گوشه‌ای هم بهمنِ. بایس بدونی فرق اونا چیه! تیر از همش بهتره، قیمتش ارزونه، استفاده‌اش هم عالیه؛ صدی سی، ‌سود داره؛ برا همی تا دلت بخواد می‌تونی قالب کنی. بعد نون تو وینستونه. اما چون قیمتش گیرونه فقط پول‌دارا و مایه‌دارا می‌خرن. آزادی هم بد نیست، جوونا مشتریش هستن، اما سودش کمه. بهمن ول کن که مال الدنگ‌هاست.»

آن‌وقت خودش خم شد و کارت خالی برداشت و هفت هشت باکس تیر گذاشت، بعد سه باکس وینستون رویش گذاشت و دست آخر یک باکس آزادی. و کارتن را دست مرد داد و دونفری از سرداب بیرون آمدند.

اصلان همه را توی دفتری یادداشت کرد. مرد دسته‌ای پول از جیبش بیرون آورد، اما اصلان قبول نکرد و گفت باشد برای بعد، بعد یک‌باره پرسید:«راستی می‌دونی کجا بفروشی؟»

ـ آره، آقا میتی گفتن نزدیک پل خین عرب، سمت جاده‌ای که ماشینا وارد شهر میشن.»

ـ آفرین، اون‌جا از همه‌جا بهتره، نه مأموری موی دماغت می‌شه، از طرفی مسافرایی که تازه وارد میشن اولین چیزی که می‌خوان سیگاره.»

مرد خداحافظی کرد و راه افتاد، اما پیش از این که به در برسد، اصلان از همان‌جا داد زد: «یادت باشه بیش‌تر مشتری‌ها کله سحر میان، بخصوص راننده‌ها!»

مرد چیزی نگفت و از آن‌جا بیرون آمد.

اصلان با صدای زنگ بیدار می‌شود و با دل‌خوری در را باز می‌کند. از دیدن مرد کت‌وشلوارپوش مشکی خودش را جمع‌وجور می‌کند و برایش راه‌بازمی‌کند. مرد عبوس است و بدون حرف می‌آید تو. اصلان دنبالش می‌آید و از همان‌جا می‌گوید:«آقا میتی، آدمی که فرستاده بودی راش انداختم.»

مرد باز هم جوابش را نمی‌دهد و می‌رود روی تخت چوبی توی حیاط می‌نشیند. اصلان هم دنبالش راه‌می‌افتد و روبه‌رویش خبردار می‌ایستد. بعد برای این‌که دلش را به‌دست بیاورد می‌گوید:«آقا مِیتی ازش پولم نگرفتم، گفتم وقتی فروخت بیاره بده.»

مرد انگاری نشنیده، چون زیر لب نجوا کرد:«اوضاع خیلی خرابه، فردا کلهٔ سحر آقا را می‌زنن. فقط امروز رو وقت داریم و گرنه ما هم بایس غزل خداحافظی رو بخونیم.»

اصلان قیافه‌اش را درهم می‌شود و وانمود می‌کند از این موضوع ناراحت است. مدت زیادی هیچ‌کدام هیچی نگفتند. بعد مرد کت‌شلواری برخاست و برای اولین‌بار چشمانش را به صورت اصلان دوخت و با لحن خشک و آمرانه‌ای گفت:«ببین چی میگم، دو تا ساک عقب ماشین است. قبل از تاریکی اونا را ببر زیر پل خین عرب و زیر سنگ‌های مخفی کن، طوری که نه دیده بشه و نه کسی خواست پیدا کنه زیاد دنبالشه بگرده.»

بعد یک‌باره برگشت و راه افتاد آمد بیرون. اصلان همچنان که تکرار کرد خیالش راحت باشد، همراه او بیرون آمد و سوار بنز سیاهی شدند که سرکوچه پارک شده بود.

ظهر شده بود که مرد کنار جاده نزدیک پل خین عرب و زیر درخت تنومندی کارتن سیگارهایش را گذاشت. همان‌طور که اصلان گفته بود از هر سیگار چند تا دم دست گذاشت و بقیه را میان بوته‌های خار، کمی دورتر پنهان کرد. بعد جلد سیگاری را باز کرد و روی تکه مقوایی چسباند و خودکارش را بیرون آورد و زیر آن با خط درشت نوشت: بهمن، آزادی، تیر. بعد آن را به شاخه درخت آویزن کرد.

اولین مشتری راننده کامیونی بود که ماشینش را نگه داشت و رفت زیر پل شاش کند. بعد موقع برگشتن همان‌طور که داشت تسمه شلوارش را می‌بست، با دیدن سیگارها به‌ سوی او آمد و دو بسته وینستون خرید.

بعد یک پراید فیلی که چند تا جوان توش بودند؛ آمدند و چند بسته آزادی خریدند. به گروهی از کارگران هم که اون نزدیکی کار می‌کردند، چند بسته تیر فروخت. هنوز هوا روشن بود که احساس کرد وقت رفتن است. چون آفتاب پریده بود؛ می‌دانست تا به خانه برسد هوا تاریک خواهد شد و زنش دلواپس می‌شود.

رفت سیگارهایی که پشت بوته‌ها پنهان کرده بود برداشت و همه را توی کارتنی چید، بعد آن را زیر بغل زد و راه افتاد. هنوز به جاده نرسیده بود یک باره ایستاد. فکر کرد اگر با این قیافه و سیگارها به خانه برود، در و همسایه‌ها هیچی، جواب زنش را چی بدهد. تازه فهمید چه خوب شد اصلان گفت این‌جا سیگار فروشی کند.

مدتی با خودش کلنجار رفت. نفهمید چه‌گونه به ذهنش خطور کرد می‌تواند سیگارها را همان نزدیکی جایی پنهان کند و فردا دوباره سراغ آن‌ها برود، بردن آن کارتن به خانه هیچ‌وجه درست نبود. بی‌معطلی برگشت و اطرافش را جست‌وجو کرد. اما جای مناسبی نیافت، ناگهان چشمش به پل افتاد. برقی در چشماش درخشید. درسته از همه‌جا امن‌تر بود. چه کسی این‌جا می‌آمد که بخواهد سیگارهای او را پیدا کند. همچنان که به نقشه‌اش فکر می‌کرد از راه باریکه نزدیک پل پایین رفت و خودش را به ستون‌های سیمانی پل رساند. کمی دورتر سنگ‌های درشتی روی هم کود شده بود. تصمیم گرفت سیگارها را زیر سنگ‌ها مخفی کند.

با احتیاط چند تا سنگ را برداشت و همین که حفره‌ای میان آن‌ها پیدا شد سعی کرد کارتن را توی آن قرار دهد، اما حفره کوچک بود و کارتن جا نمی‌شد. چند سنگ دیگر را برداشت؛ اما بی‌فایده بود. تصمیم گرفت باکس‌های سیگار را بدون کارتن بین سنگ‌ها پنهان کند، اما باز هم درست و حسابی جا نشدند و از لای تخته سنگ‌ها دیده می‌شدند. فهمید اگر سنگ بزرگ زیری را بردارد دیگر جا به اندازه کافی باز می‌شد. هنوز درست سنگ را جابه‌جا نکرده بود که چشمش به بند سیاهی افتاد. کنجکاو شد و به تندی سنگ‌های اطراف را کناری ریخت. نگاهش روی دو تا ساک مشکی میخ‌کوب شد. ظاهرش نشان می‌داد نو است. توی آن چی بود و این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ ترس ناشناخته‌ای به جانش افتاد.

هراسان نگاهی به اطراف انداخت، اما کسی دیده نمی‌شد. روشنایی کم‌رنگ غروب اریب‌وار از لبه پل روی زمین پهن شده بود. همان‌موقع کلاغی از روی دیواره پل قار زد. احساس بدی پیدا کرد، مادرش همیشه می‌گفت؛ تک کلاغی که آواز بخواند بد یمن است. اما کنجکاوی چنان امانش را بریده بود که اهمیتی نداد و با دستان نرم و سفیدش سنگ‌ها را یکی‌یکی برداشت و ساک‌ها را بیرون کشید. با ترس و لرز زیب یکی از ساک‌ها را باز کرد. نگاهش سخت شد، همراه با ترس و شگفتی بسته‌های درشت اسکناس را دید. چشمانش را بست و دوباره باز کرد، اشتباه نکرده بود. بعد ساک دیگر را باز کرد. هر دو ساک مملو از بسته‌های پول بود. خواست ساک‌ها را بردارد و از آن‌جا فرار کند. اما ترسید و همان‌جا ایستاد.

می‌دانست خیلی‌ها او را دیده بودند که امروز کنار جاده سیگار می‌فروخت. دوباره برگشت؛ نمی‌دانست چه‌کار کند. بدون این که بداند چند بسته اسکناس درشت برداشت و توی لباسش پنهان کرد، آن‌وقت ساک‌ها را همان‌جا که بود گذاشت و سنگ‌ها را مثل اول درست کرد. بعد رفت سیگارهاش را برداشت و به تندی از آن‌جا دور شد. تصمیم گرفت فردا هم بیاید و مثل امروز سیگار فروشی کند، تا کسی به او مشکوک نشود. این بار صدای آواز چند کلاغ دیگر شنیده شد؛ بعد هم گروهی کلاغ سر صدای کرکننده‌ای راه انداختند؛ باز هم توجه نکرد و سعی کرد چند بار با دستانش پول‌ها را لمس کند. وسوسه پول آرام و قرارش را گرفته بود، حتا وسوسه شد برگردد و همه را بردارد و برای همیشه خودش را گم و گور کند، اما تندی منصرف شد و همه‌چی را به فردا موکول کرد.

هنوز هوا تاریک است که ماشین پاترولی با پنج سرنشین پشت در قرارگاه می‌ایستد. نگهبان دم در از توی کیوسک بیرون می‌آید و در را باز می‌کند. پیش از آن‌که ماشین بیرون برود، نگهبان نگاهی به سرنشینان پاترول می‌اندازد، با این که شیشه‌ها تیره است و به سختی توی ماشین دیده می‌شود، اما فرمانده عملیات را می‌بیند که کنار دست راننده نشسته است. مردی هم با چشمان بسته میان دو مأمور دیگر نشسته است. حدس می‌زند او را به دادگستری می‌برند، اما از این موضوع تعجب می‌کند. می‌داند این‌وقت صبح فقط اعدامی‌ها از قرارگاه بیرون می‌روند.

پاترول گازش را می‌گیرد و می‌اندازد توی جاده کمربندی تا زودتر برسد. جاده خلوت است و تنها گاهی کامیونی زوزه‌کشان از روبه‌رو پیدا می‌شود و بعد باز سکوت و خاموشی. فرمانده دست می‌کند توی جیبش و کاغذی بیرون می‌آورد و آدرس آن را می‌خواند. همچنان که نگاهش به آدرس است زیر لبی به راننده می‌گوید:«آهسته‌تر برو!»

راننده جوان است و همچنان که به جاده چشم دوخته است می‌گوید:«باشه قربان.»

نزدیکی پل خین عرب فرمانده سرفه‌اش می‌گیرد. بعد مردی که چشم‌هایش بسته است بهانه می‌گیرد باید دستشویی برود. فرمانده با تمسخر می‌گوید:«هوس کله‌پاچه نداری؟»

مردی که چشماش بسته است، با همان جدیت می‌گوید:«نه... اما اگه یک نخ سیگار بدین بد نیس.»

فرمانده به راننده اشاره می‌کند نزدیک پل نگه دارد. بعد به مأمورهای عقب اشاره می‌کند مرد را با خودشان بیرون بیاورند؛ اما از راننده می‌خواهد توی ماشین بماند. مرد نمی‌تواند جایی را ببیند، مأمورها مواظبند زمین نیفتد.

به زمین خاکی که می‌رسند فرمانده به مأمورها اشاره می‌کند پارچه چشم‌بند مرد را بردارند و او را به زیر پول ببرند. کمی مکث می‌کند و دوباره می‌گوید، اگر محموله درست بود می‌توانند آزادش کنند و خودشان با محموله برگردند.

با رفتن آن‌ها فرمانده به آرامی به سیگار فروش نزدیک می‌شود:«یک بسته بهمن.»

ـ بهمن ندارم.

ـ آزادی.

ـ اونم تموم شد.

ـ پس چی داری؟

ـ فقط تیر!

ـ اما تیر تلخه؛ یه چیز ملایم بده!

ـ فکر کنم یه بسته وینستون برام مونده.

فرمانده بدجوری به مرد نگاه می‌کند و با حالت خاصی می‌پرسد:«وینستون... جنس امریکایی می‌فروشی؟!»

مرد از این که پیشنهاد فروش وینستون داده پشیمان می‌شود. برای این که درستش کند تندی می‌گوید:«اینا که اصلی نیس، تو مملکت دیگه درس می‌کنن و مارک وینستون می‌چسبونن.»

ـ اما برا امریکا که تبلیغ میشه.

مرد نمی‌داند چه بگوید. احساس بدی پیدا می‌کند. سعی می‌کند آب دهانش را فرو دهد، اما نمی‌تواند. دهانش خشک و زبانش به سقف دهانش می‌چسبد. در همان‌موقع سروکله مأمورها پیدا می‌شود. توی دستشان دوتا ساک دیده می‌شود. ساک‌ها را می‌شناسد. ترسش بیش‌تر می‌شود. احساس می‌کند زانوهاش می‌لرزند.

فرمانده بدون این که نگاهش را از مرد بردارد، دستمال چشم‌بند را به‌سوی مأمورها دراز می‌کند و آمرانه می‌گوید:«چشماش را ببندید و دستگیرش کنین. سزای کسی که جنس امریکایی می‌فروشه اعدامه.»

مرد توان اعتراض کردن ندارد. مأمورها چشم‌هاش را می‌بندند و او را سوار پاترول می‌کنند. مرد ساکت و بی‌صدا چشمان ترس خورده‌اش را از پشت شیشه تیره پاترول به جاده می‌دوزد.

علی آرام



همچنین مشاهده کنید