جمعه, ۲۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 10 May, 2024
تفنگ بهتر است یا قلم
پیشترها مادرها و مادر بزرگهای گیل و دیلم وقتی یکی از اعضای خانواده، دلگیر از روزگار لب به سخن میگشود و به خاطر این دلگیری از روزگار آیندهای تاریک را برای خودش و یا خانوادهاش پیشگویی میکرد بلافاصله صاحب سخن را به سکوت امر میکردند و تاکید میکردند که « هر وقت هزار ساعت دارد» یعنی اینکه باید در لحظه لحظهای که میگذرد زبانت را به گونهای بچرخانی و از چیزها و اتفاقات خوب حرف بزنی چرا که در هر ثانیه از زمان اکنون، سرنوشت هزار ساعت آینده رقم زده میشود.
این نگاه اگرچه خرافی به زمان اکنون و به تعبیری به هر ثانیه از زمان اکنون شکلی بسط یافته میدهد و بر همین سیاق است که نویسندهای مثل ملک میان با تاثیر از این باور خرافی در مورد زمان (یا شاید نگاهی فلسفی) نام داستانش را اینچنین زیبا انتخاب میکند که «روز هزار ساعت دارد» و باز بر اساس همین تعریف از زمان است که اگرچه میتوان در هر لحظه از زمان به گذشته پلی زد و واقعیتهای گذشته را مو به مو مرور کرد هم میتوان سرنوشت آینده را نیز رقم زد. راوی قصه که دعانویسی و سرگردانی در سرنوشت اوست اگرچه نه به گونهای شش دانگ که خیلی پررنگ این موضوع را برای ما روایت میکند و حتی تا آنجا پیش میرود که در برگی از کتابش دست دعانویسان را هم رو میکند و در لفافه نشان میدهد که اگرچه دعانویسان (یا به تعبیر کتاب دعاگران) از آینده میگویند به گونهای هم خود مقدمات چنین آیندهای را فراهم میکنند (آنجا که زن نازا توسط زنی ناشناس تندتند به زیرزمین خانه برده میشود و زن ناشناس در گوشش آرام زمزمه میکند...).
اما جدای از این مساله در این رمان راوی است که بار اصلی قصه را بردوش میکشد. او که در روز نحس «پنجیک» ( باز به زعم اعتقادات مردمان گیل و دیلم و تقویم باستانیشان که اینک ۱۵۸۲ سال آن را پشت سر گذاشتهاند) نه با سر که با دو پایش چشم به این جهان گشوده بار اصلی قصه را و روایت را در « روز هزار ساعت دارد» از ابتدا تا انتها با زبانی ویژه که فردیتی خاص را تداعی میکند بر دوش میکشد و این زبان برساخته و به زعم من فاخر نشان میدهد که زبان نه تنها برای راوی نردبانی برای پیش بردن داستان است بلکه خود دارای اهمیتی ویژه است و راوی با وجود استفاده از اسامی جاها و نامها و کلمات بومی در جایجای کتاب چنان از عناصر و حتی ساختار بومی زبان استفاده کرده و آن را به زبانی قدمایی پیوند زده که خواننده حرفهای غیربومی در این میان نه تنها عذاب نمیکشد بلکه خیلی زود به آن خو میگیرد.
شاید این یکی از حسنهای اساسی این رمان (باز به تعبیر نویسنده این سطور) است چراکه با وجود دستمایه قرار دادن این زبان ویژه، نویسنده داستانی خوشخوان را پیش روی ما قرار میدهد. داستان خانوادهای گاوچران را که مشخصه اصلی آن عشق و عذاب است؛ داستان زندگی آدمها و البته بهگونهای کمرنگتر گاوها چرا که توی چنین خانوادهای باید هم سرنوشت انسانها به گاوهاشان پیوند بخورد و هم از این منظر است که میبینیم در یک خانواده گاوچران گاوها هم مثل آدمها دارای نام هستند و راوی به شخصیتپردازی آنها نیز به عنوان عناصر قصه میپردازد و در میان گاوها « لاچمه» تا سرحد یک گاو اسطورهای نمایش داده میشود؛ گاو پلنگکشی که در مدخل قصه راوی از او میگوید که سرانجام نیز نه توسط پلنگ و جانور دیگر و نه به مرگ طبیعی که شاید به خاطر یک کینه ازلی ابدی در جنگهای داخلی و کشت و کشتارها در ملک میان به رگبار بسته میشود.
سر نوشتی شاید شبیه سرنوشت « اسولا» و « ایسمال» که برادر و داماد راویاند؛ آنها که به شورشیان آژگلوم این ده افسانهای (که به درستی معلوم نیست در کجای این جهان قرار دارد) پیوستهاند و توسط قزاقها دستگیر و اعدام میشوند. اما راوی که گاه از پدر گاوچرانش و گاه از برادرانش و گاه از ملک میانیها و یاسوریها گاه از ایسوب و امانی گاه از مرواری و ملک دویر و گاه از زندگی خودش، خلوت خودش و رویاها ی خودش مینویسد در چنین داستان نمادینی نماد چه کسی است؟ او دعانویسی را به دستور پدرش آموخته و هم از « کتابچه آقا» چیزهای زیادی آموخته و مینویسد. آیا راوی این داستان را باید در همین جایگاه بررسی کرد؟ آیا او به واقع دعانویس سرگردانی است که زندگی به شیوه دراویش در طالع اوست و سر گردانی در این عالم مانع آن میشود که گوشهای آرام بیابد در آنجا سر به زمین بگذارد و بمیرد؟ یا نه بهواقع راوی این قصه را باید به گونهای دیگر ببینیم در نقش نویسنده متنی که پیش روی ماست و اگراز چنین زاویهای مو شکافانه به درون این قصه نقب بزنیم در این میان با ظرافتی قابل تحسین نقش عوض کردنهای گاه به گاه راوی قصه را خواهیم دید.
راوی قصه گاه به گاه نقش عوض میکند. گاه نقش یکی از عناصر اصلی داستان را بازی میکند. نقش دعانویسی سرگردان را که بار بهدنیا آمدنش را در روزی نحس بر دوش میکشد و گاه در جایگاه نویسنده داستان قرار میگیرد که کتابی پیش از این نوشته به نام «مرگ بیتوبه بیوصیت» و گاه این نقشهای دو گانه درهم میآمیزد بهنحوی که تشخیص هریک از دیگری مشکل میشود و به زعم من کلید داستان در یک کلمه نهفته است: «نویسنده بودن»... و انگار سرگردانی و عذاب و از گذشته و آینده گفتن در طالع اوست چرا که به تعبیر داستایفسکی هر رمان از اعماق خون و رنج انسانها بیرون میآید و خوب میدانیم که رمان را نویسنده مینویسد. و جالب آن است که چه بخواهیم و چه نخواهیم جامعه بشری و به تعبیری انسان و انسانها از نویسنده انتظار دارند و گاه انتظارشان بیش از توان نویسندها جدا از رسالتی است که نویسنده برای خود تعریف کرده است و چنین است که کسانی چون شورشیان افسانهای آژگلوم که مرامی اشتراکی دارند «ملک دویر» را روانه میکنند تا راوی را از «طیران» به آژگلوم بیاورد و رییسشان که «نوتاش» نام دارد به راوی گوشزد میکند تا به رسالت خود عمل کند و برای شان بنویسد. اما راوی آب پاکی را روی دستشان میریزد چرا که راوی اصولا سیاسینویس نیست و به تعبیری دیگر سفارشی نمینویسد. اینبار اما نوتاش از او میخواهد که حالا که قلمش را غلاف کرده تفنگ بردارد و باز راوی تاکید میکند که نمیتواند گلولهاش را حتی توی سینه دشمنش بکارد و چنین است که راوی شب هنگام از آژگلوم میرود و آژگلوم افسانهای توسط هواپیماهای ب ۵۲ بمباران و با خاک یکسان میشود.
اما مساله ظریفی در این میان باقی میماند وآن رسالت نویسنده بودن است و باید پرسید که آیا راوی به رسالت خود عمل کرده یا نه؟ راوی به دستور آژگلومیها ننوشته اما از سوی دیگر کتابی که پیش روی ماست نشان میدهد که راوی با اراده خود از آژگلومیها هم نوشته و خواننده را با آنها آشنا کرده. همانطور که از خیلی چیزها و آدمها دیگر نوشته از«یایا»ی سابقا شورشی که اینک در انزوای خود نبرد را درون صفحات شطرنج و در حرکات مهرهها جستجو میکند تا «عمه سمرقند» که سر وسری با « آنها» دارد و تا حضور مقتدرانه و همیشگی پلنگ که نشانی دایمی از قدرت و بیرحمی است و....... و آیا برای نویسنده رسالتی والاتر از این وجود دارد که از انسان و از علایق و رویاهایش بنویسد ؟ از انسان نوشتن رسالت نویسنده است یا به دستور انسان نوشتن ؟...
« روز هزار ساعت دارد» در کلیتی که اکنون پیش روی ماست رمانی است قابل ستایش و کم نقص اما به زعم نویسنده این سطور امساک و به واقع خساست بیش از اندازه نویسنده باعث شده که بهمحض آنکه خواننده رمان به تک تک شخصیتهای قصه خو میگیرد بیرحمانه مجبور میشود که با آنها خداحافظی کند و این همه باعث میشود که خواننده با پایان یافتن قصه هنوز احساس تشنگی کند. چرا که احساس میکند راوی هنوز جا داشت که از خودش و تک تک عناصر قصهاش روایت کند و بیهیچ وسواس و هراس و خستی بر صفحات این کتاب بیفزاید و شاید هم چنین نباشد و من اشتباه میکنم. نمیدانم. اما به سیاق دعانویسها که راوی قصه «روز هزار ساعت دارد» خود یکی از آنهاست نویسنده این سطور هم میخواهد از آینده رمان بگوید و این روایت گونه را (نه نقدگونه را) بر این رمان اینگونه به پایان ببرد :
آنجا که تاریخ رمان نویسی با محوریت «صدسال تنهایی» به دو بخش اساسی تبدیل خواهد شد؛ بخش پیش از ظهور صد سال تنهایی و بخش پس ازآن و در این سو البته دو دسته نویسنده را خواهیم یافت که بسیاری از این نویسندگان شور حاصل از خواندن صد سال تنهایی آنها را به وادی نوشتن سوق داده بدون آنکه این اتفاق چیزی از ارزش قلمشان بکاهد و من فریدون حیدری ملک میان را جزو این دسته میدانم که بی شک قلمها از او خواهند نوشت.
فرشاد کامیار
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران رئیس جمهور انتخابات رئیسی دولت سیزدهم مجلس شورای اسلامی دولت سید ابراهیم رئیسی انتخابات مجلس رافائل گروسی مجلس سیدابراهیم رئیسی
پلیس آتش سوزی گروگانگیری هواشناسی تهران قتل شهرداری تهران فضای مجازی سیل بارش باران آموزش و پرورش سلامت
گاز نفت هوش مصنوعی نمایشگاه نفت قیمت طلا قیمت دلار پالایش و پتروشیمی خودرو قیمت خودرو مالیات مسکن حقوق بازنشستگان
نمایشگاه کتاب کتاب نمایشگاه کتاب تهران تلویزیون سینمای ایران زندان سریال حضرت معصومه (س) محمدمهدی اسماعیلی سینما دفاع مقدس تئاتر
رژیم صهیونیستی فلسطین روسیه حماس جنگ غزه رفح حمله به رفح نوار غزه اوکراین چین مصر ولادیمیر پوتین
فوتبال استقلال رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ لیگ برتر باشگاه استقلال بازی باشگاه پرسپولیس پرسپولیس ذوب آهن دورتموند
فناوری فیبرنوری ناسا اپل ایلان ماسک آب سامسونگ گوگل پارک فناوری پردیس
تخم مرغ آسم روغن زیتون هندوانه بیماران خاص کبد چرب ناباروری