چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

پدر بزرگم، پدرم، برادرم، پسرش،...


وقتی کوچیک بودیم گاهی که برادر بزرگترم از خونه می رفت بیرون و بابام قبل از اون می یومد خونه، تنمون می لرزید که نکنه الان سراغشو بگیره و مادرم مجبور بشه هزار تا بهونه جور کنه تا …

وقتی کوچیک بودیم گاهی که برادر بزرگترم از خونه می رفت بیرون و بابام قبل از اون می یومد خونه، تنمون می لرزید که نکنه الان سراغشو بگیره و مادرم مجبور بشه هزار تا بهونه جور کنه تا مبادا بچش بعد از یه چند ساعتی که با ترس و لرز با دوستاش گذرونده بیاد خونه و همه خوشی هایی که کرده با خوردن چند تا سیلی و لگدو...زهرش بشه!!

همیشه وقتی داداشم یواشکی می یومد تو و نگران فقط به صورت مادرم نگاه می کرد ببینه که قراره از بابام کتک بخوره یا مادرم تونسته یه جورایی بیرون رفتنشو قایم کنه، دلم می خواست برم و به بابام بگم :«تو که می دونی داداشم چقدر پاک و مهربونه! تو که بچه تو می شناسی! مگه خودت جوونی نکردی؟

مگه نمی گی وقتی بی اجازه بابات می رفتی بیرون و دیر می یومدی خونه از بابات کتک می خوردی؟ چرا حالا خودت با این کارات خوشیاشو زهرش می کنی و با این رفتارت بهش توهین می کنی؟ مگه به بابات ایراد نمی گرفتی؟ چرا خودتم همون کارایی رو میکنی که بابات باهات کرده؟»

ولی چون خودمم ازش می ترسیدم هیچ وقت این کارو نکردم و چون کاری از دستم برنمی اومد از برادرم حرصم می گرفت که با دیر کردناش باعث می شد دلشوره بگیریم که مبادا کتک بخوره.

سالها بعدش وقتی برادرم ازدواج کرد مطمئن بودم بهترین پدر دنیا می شه. برادرم مهربون بود و خوب و پاک...

چند شب پیش خونشون بودم، پسر برادرم بعد از شام اومد خونه ولی مستقیم رفت تو آشپزخونه و مادرشم بلافاصله رفت دنبالش. برادرم با صدای بلند گفت "خانوم نرو دنبالش! بازم لوسش نکن! تا کی می خوای ازش حمایت کنی؟ بذار مرد بار بیاد." بعدم با تحکم گفت "کجا بودی؟"پسرش اومد تو اتاق و برادرم به طعنه گفت"به به! می بینم که مرد شدی و دیر میای خونه و واسه خودت می ری گردش و تفریح و و مارو دیگه قبول نداری..." داشتم صورت بابام و می دیدم که قبل از کتک زدنش همیشه یه همچین سخنرانیایی می کرد و اونقدر می گفت و می گفت تا خودشو حسابی عصبانی کنه و بعدشم شروع کنه به کتک زدن.

حالا دیگه نمی ترسیدم! همین جور که از شدت ناراحتی صدام می لرزید یه مرتبه داد زدم و به برادر زادم گفتم "می بینی عزیزم؟ همین بابات یه زمونی تن هممونو می لرزوند چون بابام بهش سخت می گرفت و اونم دوست نداشت زیر بار حرف زور بره و برا همینم کتک می خورد. اون موقع شبا تا صب براش گریه می کردم ولی اگر می دونستم خودشم بعدا همون کارا رو تکرار می کنه باور کن وقتی بابام می زدش به صدای بلند قهقهه می زدم" ! برادرم با تعجب نگاهم کرد.

گفتم" تا چند نسل باید مادرا به خاطر رفتار اشتباه بعضی پدرا این وسط هی بلرزن و حرص و جوش بخورن؟».

نویسنده : نادره پیشداد