چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
داستان یک دشمنی
سالها قبل در جنگلی سبز و زیبا در هندوستان مرد دانایی زندگی میکرد. روزی از روزها، عدهای از اهالی دهکده نزد او آمدند و گفتند: ای مرد دانا، چارهای بیاندیش. جغد در دهکده ما دیوانه شده و به هر کلاغی که در سر راه خود میبیند حمله میکند و آن پرنده نگونبخت را میکشد. مرد دانا گفت: مشکلی نیست. مگر شما نمیدانید که این دو پرنده از دیرباز با یکدیگر دشمن بودهاند.
حال بنشینید تا داستان دشمنی آنها را برایتان بازگو کنم: در زمانهای خیلی دور تمامی موجودات زمین تصمیم گرفتند تا برای خود پادشاهی برگزینند. انسانها مرد دانشمند و فرزانهای را به حکمرانی خود برگزیدند. حیوانات، حکمرانی مقتدرتر از شیر نیافتند و اما چون تمامی پرندهها زیبا بودند، آنها مجبور شدند تا جغد را به خاطر داناییاش به عنوان پادشاه پرندهها برگزینند. همه پرندهها از این تصمیم استقبال کردند جز کلاغ. کلاغ از میان جمعیت با صدای بلند فریاد زد چطور این پرنده بیریخت و عصبانی را به عنوان سرور خود برگزیدید؟ آیا موجود بهتری در میان شما نبود. او این سخن را گفت و فرار کرد.
جغد به شدت خشمگین شد و او را تعقیب کرد. دیگر پرندهها که خشم جغد را دیدند تصمیم گرفتند تا قو را مهتر خود کنند و این شد که داستان دشمنی جغد و کلاغ سر گرفت. شما نیز به یاد داشته باشید که عصبانیت نه تنها باعث آزار دیگران میشود، بلکه در درجه اول به خودتان آسیب میزند و بهتر است حتی از حیوانات هم درس بگیریم.
مترجم: آرش میریخانی
منبع: whereincity.com