سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
جشـــن تــولد امیـــد و آرزو
برف همه جا را سفیدپوش کرده بود انگار یک نفر فرچه بزرگی برداشته و روی همه زشتیهای شهر را با رنگ سفید پوشانده بود، توی کوچه از بس ماشینها آمده و رفته بودند که برف کوبیده و لیز بود، بچهها که حسابی از دیدن برف سر ذوق آمده بودند دلشان میخواست نسترن دستشان را رها کند تا توی کوچه همدیگر را دنبال کنند. فردا شب جشن تولد سه سالگی آنها بود، حالا دیگر امید و آرزو برای خودشان حسابی زبان درآورده بودند و شیرین زبانی میکردند.
- امید! امید! باز داری چیکار میکنی؟
- مامان! می خوام آدم برفی دُرس کنم!
- پاشو مامان، دستکشات خیس میشه اونوقت دستات سردشون میشه، زود باش بریم خریدامون رو بکنیم، فردا شب جشن تولد داریم عزیزم، همه میان خونه مون، خاله ناهید، دایی شاهین مامان جون! زود باش دست منو بگیر عزیزم!
آرزو در حالیکه شال گردن نارنجیاش جلوی دهانش را گرفته بود، گفت:
- آخه مامان! ما دلمون میخواد آدم برفی درس کنیم دیگه! دیشب که برف اومد بابایی خودش قول داد آدم برفی درس کنیم دیگه!
عادتش بود که آخر هر جملهای که میگفت یک «دیگه» هم اضافه میکرد این «دیگه» را جوری طلبکارانه میگفت که خنده دار بود، نسترن خم شد و چشمهای سیاه و درشت آرزو را بوسید.
- بوسم نکن دیگه!
این را گفت و خودش را لوس کرد نسترن سفت دستش را گرفت و گفت:
- دیرمون شد بچهها، قول میدم عصر که بابایی از سر کار اومد همه مون بریم تو حیاط یه آدم برفی درست کنیم، الان هویج نداریم تو خونه که بذاریم واسه دماغش! زود باشید بریم بخریم تا تموم نشده!
از وقتی دوقلوها به دنیا آمده بودند نسترن کارش را توی شرکت رها کرده بود و تمام وقتش را برای بچهها میگذاشت، بعضی اوقات کلافهاش میکردند و دلش میخواست برگردد سرکارش و چشمهایش را ببندد و یادش برود که مسئولیت دو بچه شیطان و شلوغ را دارد، اما بیشتر اوقات امید و آرزو حسابی سرش را گرم میکردند، آرزو خیلی شیرین بود، هر چیزی را زود یاد میگرفت، خیلی زودتر از امید دندان درآورد و زودتر هم زبان باز کرد همین که توانست سرپا بایستد و توی دستش خودکار و مداد و مدادرنگی بگیرد شروع به خط خطی کردن دیوارها کرد، بهزاد هم برای اینکه بیشتر از این دخترش شاهکارهای هنریاش را روی دیوار نکشد تا ارتفاع یک متری از کف زمین را با کاغذ پوشاند و یکجور دفتر دیواری درست کرد، حالا که سه سالش شده بود روزی بیست بار سی دیهای کارتون را میدید، خسته هم نمیشد کارتونهای باب اسفنجی و توت فرنگی راتاتویل و ... را تقریبا حفظ بود اما باز از نو مینشست و میدید، امید آرامتر بود بعضی اوقات سر اسباب بازیها با آرزو دعوایش میشد اما خیلی زود گریهاش بند میآمد و یک گوشه مینشست.
- والا این بچه من یا معتاد میشه یا فضانورد!
این را بهزاد به شوخی میگفت.
- آخه میشینه یه گوشه و زل میزنه به یه جا، یه جوری میره تو حس که آدم فکر میکنه آلبرت انیشتینه!
بهزاد توی یک چاپخانه کار میکرد، کارش سخت و سنگین بود اما وقتی خانه میآمد دوقلوها همه خستگیاش را با شیرین زبانی از تنش در میکردند، هر روز عصر بهزاد مجبور بود دو بار توی خانه بیاید و بیرون برود، چون یکبار آرزو میخواست در را باز کند و بپرد توی بغل بهزاد و بار دیگر امید میخواست این کار را بکند! نسترن همین که بهزاد میرسید و با هم یک چای میخوردند روی مبل وا میرفت و برای یک ساعت هم شده بود نفسی تازه میکرد. با آنکه مثل خیلی از زوجهای جوان درگیر مشکلاتی مثل وام و قسط بودند و بعد از پنج سال زندگی مشترک هنوز نتوانسته بودند حتی یک ماشین دست دوم بخرند اما گرما و صمیمیت بینشان کمبودها را نشان نمیداد، خانهشان قدیمی بود و یک حیاط نقلی داشت، دو اتاق جمع و جور که یکی از آنها دربست مال بچهها بود، برای همین همیشه تا در را باز میکردی پر بود از عروسک و پازلهای به هم ریخته، توپ فوتبال و وسایل پلاستیکی خانهسازی، نسترن هر روز آنها را جمع میکرد و سعی میکرد به بچهها یاد بدهد که خودشان وسایلشان را جمع کنند اما گوششان به این حرفها بدهکار نبود و معمولا آرزو همه چیز را میانداخت گردن امید و میگفت:
- امید اینا رو ریخته کف خونه دیگه!
خرید کردن با دو بچه سه ساله کار خیلی سختی است، هر کدام از آنها هر چیزی را که میدیدند، میخواستند نسترن آنها را به یک فروشگاه برد و به سلیقه خودشان برایشان کلاه، ماسک بادکنک، شمع، ریسههای رنگی و تمام وسایلی که برای تزئین خانه نیاز داشت خرید، کیک را هم سفارش داد، دو خرگوش سفید که کنار هم خواب بودند شکل کیکی بود که نسترن برای فردا شب از مرد فروشنده میخواست آماده کند، بیعانه را داد و بیرون آمدند، آفتاب روزهای برفی چشم را اذیت میکند بعضیها عینک آفتابی زده بودند، امید و آرزو هم گیر دادند که ما عینک میخوایم! زمانی که چیزی میخواستند تنها وقتهایی بود که کاملا با هم تفاهم داشتند و حرف شان را تکرار میکردند، آنقدر اصرار کردند که نسترن مجبور شد برای هردویشان عینک آفتابی بخرد، آرزو عینک را چند بار به چشم زد و درآورد و بعد با تعجب گفت:
- مامان! عینک رو میپوشم تاریک میشه، در میارم روز میشه عینک من خرابه دیگه!
خندهاش گرفته بود، بچهها با عینک دودی قیافه بامزهای پیدا کرده بودند نسترن کمی خجالت میکشید، چون تقریبا هر کسی که از کنارشان رد میشد آنها را نگاه میکرد، خیلیها از دیدن دوقلوها ذوق میکنند.
- مردم نمیدونن بزرگ کردن دوقلو چقد سخته، وقتی آدم میخواد مهمونی بره آماده کردنشون چه مکافاتیه غذادادن بهشون، خوابوندنشون، حموم کردنشون، مردم از دور نگاه میکنن میگن آخی نازی! چقد خوشگلن و این حرفا، ولی چه میدونن چه دردسرهایی داره!
هر وقت نسترن تلفنی با مادرش حرف میزد این را میگفت، خانواده مادریاش هنوز توی کاشان زندگی میکردند، سه ماه اول که بچهها به دنیا آمده بودند رفته بود کاشان پیش مادرش ولی موقتی بود و حالا سه سال بود که دست تنها بچهها را به دندان میکشید. از دیروز عصر که برف بارید هوا خیلی سردتر شده بود، باد که میزد انگار شلاق بود، نسترن دوقلوها را سوار اتوبوس کرد و با خریدهایش سرکوچه پیاده شد، عصر بهزاد از راه رسید، چهرهاش خسته بود اما سعی میکرد این را نشان ندهد، بچهها با جیغ و داد رفتند و کلاههای کاغذی شان را سرشان کردند و عینکها را به چشمشان زدند، بهزاد از خنده غش کرده بود.
- وای نسترن! امید رو نگاه کن شبیه اون مگسه شده تو نیک و نیکو!!
نسترن به امید نگاه کرد و خندهاش گرفت، بهزاد راست میگفت ولی نسترن مثل همه مادرها فوری گفت:
- واه! رو بچهام اسم نذار، خیلی هم خوشگله پسرم!
آرزو فوری شاخکهایش جنبید و گفت:
- نیکو کیه دیگه؟
نسترن مثل همیشه چند تا دستور کوچک صادر کرد، شیر دستشویی چکه میکنه بهزاد درستش کن، این ماشین لباسشویی هم توی آَشپزخونه خیلی جلو دسته، ببر بذارش تو حموم فعلا، امروز و فردا باهاش کار ندارم، یه دستمال هم بردار اونجا، اون دیوار بالای بخاری اتاق بچهها رو یه دست بکش، دوده گرفته خیلی توی چشم میزنه. بهزاد توی انجام دادن این کارها خیلی تنبل بود و پشت گوش میانداخت ولی فایده نداشت، فردا کلی مهمان داشتند و دیگر نمیشد بهانه بیاورد که حالا بذار اخبار ورزشی رو ببینم، حالا شام رو بخوریم، حالا... چایش را خورد و ماشین لباسشویی را برد توی حمام گذاشت، برای شیر دستشویی باید واشر میخرید، قرار شد فردا زودتر از سرکار بیاید و این کار را بکند، نسترن دستمالی را مرطوب کرد و به بهزاد داد چهارپایه تق و لقی را از ته انباری آورد و رویش رفت و با مکافات دیوار را پاک کرد، دیگر آخرهای کار بود که یک دفعه تعادلش را از دست داد، چهارپایه از زیرپایش دررفت، دستش را به دیوار گرفت ولی سرخورد به لوله بخاری برخورد کرد و با صدای بلندی کف اتاق افتاد. نسترن جیغ زد و به طرف اتاق دوید، بچهها هم با ترس دنبالش رفتند بهزاد در حالی که درد توی چهرهاش بود خودش را جمع و جور کرد، دستش روی کمرش بود و کف اتاق نشسته بود.
- چیزی نیست، هیچی نشده، صد دفعه گفتم این چهارپایه رو بنداز دور نسترن!
نسترن میدانست این موقعها بحث کردن با بهزاد فایده ندارد وگرنه میگفت تا حالا ده دفعه گفتم بهزاد! این چهار پایه رو ببر جوشش بزنن! این را نگفت، برای همین لحنش را آرامتر کرد و گفت:
- ترسیدم بهزاد! خدا رو شکر که سالمی، جائیت درد نمیکنه؟ دستت؟پات؟ درنرفته بهزاد!
بچهها انگار زبانشان بند آمده باشد فقط نگاه میکردند، بهزاد نگاهی به چهارپایه کرد که یکی از پاهایش کاملا در رفته بود.
- نه خوبم! آخ... آخ.... با پشت افتادم رو این وسایل خونه سازی بدجور دردم گرفت.
بلند شد و رفت تویهال و چند دقیقهای استراحت کرد و بعد صندلی کوتاهی که داشت را آورد و چند تا بالش رویش گذاشت و لوله بخاری اتاق بچهها را با کلی دردسر سرجایش گذاشت، لوله داغ شده بود و بهزاد هول هولکی درستش کرد.
شام را خوردند و نسترن لیست بالابلندی را برای فردا به بهزاد داد.
- قربون دستت اینا رو فردا سر راهت بگیر بهزاد، کاغذ رو میذارم تو جیب کتت، بهزاد! یادت نره! به خدا خیلی سخته با امید و آرزو خرید رفتن وگرنه خودم میرفتم میگرفتم. میوه پلاسیده بهت نندازن، کیک رو هم سر راهت بگیر، میدونی کدوم شیرینی فروشیه که؟ بهش بیعانه دادم، گفتم رو کیک میوه نذاره، آها! راستی! واسه مامانت هم دوغ بگیر بیار، یادم رفت امروز بخرم، سالاد اولویه درست کردم واسه فردا شب، نوشابه نمیخوره و...
نسترن همه چیزهایی که لازم بود را به بهزاد گفت و باز تکرار کرد چون میدانست با آنکه بهزاد الان چشم چشم میگوید فردا باز نصف لیست را یادش میرود خرید کند! ساعت نزدیک یازده شب شده بود، بهزاد رفت بخوابد، نسترن گفت:
- بچهها! دیگه دیر وقته، پاشید برید تو اتاقتون.
- نه مامان! من خوابم نمیاد میخوام باب اسفنجی رو ببینم!
این را آرزو گفت.
- پاشو! پاشو ! آرزو، فردا کلی کار داریم، دخترم فردا باید زود بیدار بشی تو آشپزخونه بهم کمک کنی.
- میگم میخوام باب اسفنجی ببینم دیگه!
نسترن تلویزیون و ویدئو را خاموش کرد، مثل همیشه بچهها نق نقی کردند،دست هر دو را گرفت و برد توی اتاقشان، تختشان را مرتب کرد، هوا سرد شده بود کمی شعله بخاری را بیشتر کرد، بچهها را بوسید و شب به خیر گفت و در اتاق را بست تویهال نگاهی انداخت، حسابی به هم ریخته بود، دو صندلی پلاستیکی بچهها همانطور روبروی تلویزیون و کلاه بوقی و عینکهایشان روی مبل قرار داشت و... خیلی خسته بود و خوابش میآمد و حوصله نداشت بیشتر از این خانه را مرتب کند، به همان وضع گذاشت باشد تا فردا، لامپ را خاموش کرد و به اتاق خواب رفت.
- بوووووووووووم!
صدا مثل یک بمب توی خانه پیچید نسترن و بهزاد با اضطراب از خواب پریدند، بهزاد سریع لامپ را روشن کرد از تویهال صدایی شبیه دویدن به گوش رسید و بعد درهال باز و با صدای بلندی بسته شد، بهزاد سریع تویهال آمد، از توی حیاط هم صدای دویدن آمد و بعد در حیاط باز و بسته شد و کسی توی کوچه میدوید.
- وای! دزد بود بهزاد؟
نسترن ترسیده بود.بهزاد لامپهال را روشن کرد، روی فرش کمی گلی بود صندلی پلاستیکی بچهها مچاله شده بود.
- نترس! دزد بوده فکر کنم تو تاریکی پاش گرفته به صندلیها.
این را گفت و سریع توی حیاط دوید و توی کوچه را نگاه کرد، زیر نور کمرنگ کوچه رد کفش یک نفر که با عجله توی برفها دویده بود، دیده میشد، قلبش کمی تند میزد، در حیاط را بست، هنوز درهال را باز نکرده بود که صدای جیغ نسترن بلند شد.
- بهزاد! بهزاد! برس به دادم...بچههاااااا
بهزاد اصلا نفهمید که همانطور با دمپاییهای خیس و گلی دارد تویهال میدود، برای یک لحظه فکر کرد نکند بچهها را دزدیدهاند، نسترن خم شده بود روی آرزو، صورت آرزو چیزی بین کبود و سفید بود، بوی تند گاز توی اتاق پیچیده بود، نسترن جیغ میزد.
- گاز گرفته بچهها رو... بهزاد...
بهزاد دستپاچه شده بود، تازه فهمید دیشب که زمین خورد و دستش به لوله بخاری گرفت آن را خوب جا نینداخته و از کنارش گاز توی اتاق برگشته بود و بچهها... فوری پنجره را باز کرد، هوای سرد توی اتاق پیچید.
- زود باش بهزاد، زنگ بزن اورژانس... بجنب...
نسترن گریه میکرد و توی سرو صورتش میزد، وحشت کرده بودند بچهها به سختی نفس میکشیدند میخواستند بالا بیاورند ولی نمیتوانستند، چند دقیقه بعد اورژانس آمد، بچهها را سریع به بیمارستان رساندند، دکتر همان لحظهای که بچهها را دید گفت:
- نترسید خانم! به موقع به دادشون رسیدید، خدا رحم کرده.
یک ساعتی بچهها را توی چادر اکسیژن نگه داشتند و بعد مرخص شدند امید و آرزو با تعجب اطرافشان را نگاه میکردند، نمیدانستند چرا توی بیمارستان هستند. آرزو خودش را انداخت توی بغل نسترن و گفت:
- مامان! من که وسایلم رو جمع کردم دیگه! چرا خانم دکتر میخواد به من آمپول بزنه دیگه؟
نسترن گریه میکرد و بچهها را محکم بغل کرده بود، ساعت نزدیک دو شب بود، بهزاد هم بغض کرده بود خودش را گناهکار میدانست و مدام با خودش فکر میکرد اگر کمی دیرتر متوجه شده بودند شاید فردا شب به جای جشن تولد امید و آرزو...
دکتر آمد و گفت:
- آقا خدا خیلی دوستتون داشته که متوجه شدید، نگفتید چطور متوجه شدید؟ خودتون بوی گاز رو فهمیدید؟
بهزاد انگار یکدفعه یادش آمده باشد چه اتفاقی افتاده گفت:
- نه خانم دکتر! فقط خدا خواست دزد اومده بود خونه مون، تو تاریکی پاش گرفته بود به وسایل بچهها که کف اتاق بود زمین خورد، ما از صدای اون بیدار شدیم، بعد... فقط خدا خواست...
بهزاد نتوانست حرفش را تمام کند، بغضش ترکید، همه چیز مثل یک کابوس بود که یک اتفاق آن را به رویا تبدیل کرد، کافی بود آن شب نسترن صندلی بچهها را از کف اتاق برمیداشت، آن وقت...
فردا شب توی جشن تولد بچهها وقتی همه موضوع را شنیدند خدا را شکر کردند، مادربزرگ گفت:
- وقتی خدا بخواد یک اتفاق کوچک، زندگی آدم رو زیر و رو میکنه، بخواد سنگ و شیشه رو بغل هم نگه میداره، وای به روزی که نخواد...
یگانه مرادخانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست