یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

حیرت ادبی


حیرت ادبی

وقتی شعر روی پلاکارد را خواندم, برق از چشمم پرید مثلا آقایان می خواستند با آن یک بیت شعر, سال نو را به همشهریهای عزیزشان و مسافرین نوروزی استان تبریک گفته باشند

وقتی شعر روی پلاکارد را خواندم، برق از چشمم پرید. مثلا آقایان می خواستند با آن یک بیت شعر، سال نو را به همشهریهای عزیزشان و مسافرین نوروزی استان تبریک گفته باشند. اما چه شعری، چه تبریکی! به اینجا و آنجای دیوان خواجه ناخنک زده بودند و با وصله پینه کردن دو تا غزل، یک بیت بی بدیل از خودشان ابداع کرده بودند. عین ترشی هفت بیجار کدبانوهای گیلان زمین که هر جزئش، از جعفری و نعناع و ترخون و مرزه گرفته تا ریحان وآویشن و سوسنبرش را، از این بیجار و آن بیجار دست چین می کنند. شعر مونتاژ شده آقایان آن قدر بدیع و بی بدیل بود که در هیچ یک از نسخه های موجود حافظ، نمی شد سراغش را گرفت.

شک نداشتم که برای خلق این شاهکار ادبی، از قصد توی دیوان خواجه مظلوم دست نبرده بودند، چرا که از این جور جراحیها روی اشعار خواجه شمس الدین، حتی از مرحوم علامه محمد قزوینی و دکتر قاسم غنی هم بر نمی آمد.

اما این که چرا دست به چنین کاری زده بودند و آیا دانسته بود یا ندانسته، باید عرض کنم که پاسخ این پرسش، پیش داعی آشکار است. اما خداآگاه است که از گفتنش شرم دارم و لاجرم معذورم. پلاکارد را که از طرفین به دو تا درخت کنار خیابان بسته بودند، به همراهم نشان دادم و مثل آدم دلخوری که از کسی بی حرمتی دیده باشد، به او گفتم: ببین چه دسته گلی به آب داده اند؟! طرفم با این که هیچ نسبتی با شعر و ادبیات نداشت و حتی به سبب رشته تخصصی اش، علی الظاهر باید با هرچه ذوق و قریحه هنری سر ناسازگاری هم داشته باشد، وقتی شعر را خواند، بلافاصله ایرادش را فهمید و عرضم را تایید کرد. اما به دلیلی که درسطر بالا خواندید، با بی خیالی در جوابم گفت: حالا تو هم این قدر حساس نباش. اینها هم مثل من و تو آدمند و آدمی هم جایزالخطاست! با جوابی که رفیق شفیقم داد، غصه ام دوتا شد. گفتم برادر عزیز! این بیت حافظ ضرب المثل شده و سر زبان مردم کوچه و بازار است و دانستنش دخلی به سواد ندارد. این بیت خواجه را ببین:

من از بیگانگان هرگز ننالم

که با من هرچه کرد آن آشنا کرد

این شعر هم جزء امثال سائره است و از قضا، مشهدی تقی بقال محله که سواد خواندن و نوشتن را از مکتبخانه های قدیم یاد گرفته، این بیت را از حفظ است و پشت سرفامیل و آشنای بدحساب می خواند. آن وقت شما می فرمایید آدمی جایزالخطاست؟!

جایزالخطا بودن بنی آدم آن قدرها هم بی حساب و کتاب نیست که بشود خطای بچه گانه آدم های بالغ و عاقل را جایز دانست.

استفاده از شعر برای تبریک گفتن سال نو، کار زیبایی است. به شرطی که شعر را لااقل در حد الفاظ و صورت ظاهری اش بشناسیم و از اشعار فارسی، به اقتضای حال مخاطب بهره بگیریم. وگرنه تشبث به شعر و ادبیات یا هر فضیلت دیگر، بدون آشنایی حداقلی با آنها، سبب آسیبهای دوسویه می شود.

از یک سو به شعر و نظایر آن لطمه می زند و از دیگر سو، سبب وهن کسی می شود که به سوی آن رفته است. بسیاری از آدمها، زیبایی سخن را در آراستن آن به شعر و تعابیر ادبی می دانند و استفاده از واژه های دهن پرکن یا اصطلاحات مطنطن را هنرمی شمارند. درحالی که سادگی خود از مصادیق زیبایی است و ادیبان و منتقدان سخن دان، مخاطبین شان را همواره از تضییع و اداهای به ظاهر عالمانه پرهیز داده اند. اگر ما شاعر و ادیب نیستیم ما باید به همین واژه های در اختیارمان اکتفا کنیم و در بیان مقصود، از جاده اعتدال خارج نشویم. نصیحت مرحوم سهراب که یادمان هست؟ «ساده باشیم چه در زیر درخت، چه در باجه بانک» به این جا که رسیدم، همراهم خواست جوابم را بدهد که نگذاشتم. در واقع اجازه خواستم تا حرفم را تمام کنم. او می دانست که حق با من است و همان اول گفتگو هم، حرفم را تأیید کرده بود. اما این بار با جوابش می خواست که من ادامه ندهم و به قول خودش، روز اول عیدش را با آن هوای قشنگ بهاری خراب نکنم. به او اطمینان دادم که عیدش را خراب نخواهم کرد و مخصوصا وقتی گفتم؛ بگذار ماجرای خنده داری را برایت تعریف کنم، ذوق کرد و مشتاقانه آماده شنیدنش شد.

سال نو بود و برای رفیقی که من داشتم وعده خنداندن، عیدی خوبی برایش بود. گفتم: در دوران مدرسه، یعنی سی و چند سال قبل، یکی از همکلاسی های ما- که بیشتر کلاسها را دو ساله بالا می آمد- خیلی دوست داشت لفظ قلم حرف بزند و انشاهای ادیبانه بنویسد. بنده خدا از پس همان کتاب فارسی اش هم بر نمی آمد، ولی با این حال از هوسش دست نمی کشید. البته برای این کار تقلای زیادی می کرد، اما نه مثل بچه های درسخوان. اگر عین آنها عرق می ریخت و دود چراغ می خورد، می توانست به هدفش برسد و مثلا بشود ادیب! اما تقلاهای همکلاسی ما عجیب و غریب بود و شگرد متقلبانه ای داشت. برای به کار بردن کلمات ادبی و دهن پرکن، تعداد زیادی از واژه های عربی یا کلمات مهجور فارسی را -که بعضی مربوط به ماقبل تاریخ بود!- روی یک تکه کاغذ می نوشت و آنها را حفظ می کرد.

بعد از هر کدام به وقت نیاز، در صحبت کردن یا نامه نوشتن به کار می برد. شگرد اصلی اش موقع انشاء نوشتن بود. از قضا درست برخلاف علاقه اش به متون ادبی، توی انشاء نویسی واقعا می لنگید. منتها برای این که انشاهایش را، مطابق میلش از آب در بیاورد، حیله عجیبی به کار می برد. به این صورت که اول به اتکاء استعداد ضعیفش، انشایی می نوشت و بعد به سراغ فرهنگ لغت می رفت. دراین مرحله لای کتاب فرهنگ می گشت و تعدادی واژه ادبی یا عربی به دلخواه خودش پیدا می کرد و آنها را به جای کلمات ساده انشایش می گذاشت. البته ملغمه خنده داری می شد. این دانش آموز پرتلاش، با هر والذاریاتی که بود، دیپلمش را می گیرد و یک سال همراه چند نفر از رفقا، مهمان آدم متشخصی می شود. آنها به یک مناسبت که از آن بی خبرم، برای صرف شام به منزل این آقا دعوت شده بودند.

از شگرد انشاء نویسی همکلاسی ما چند سالی بود که می گذشت، اما آن هوس ادیبانه و شوق به کار بردن الفاظ پارسی دری، هنوز در کله اش خلجان داشت. به هرحال رفقا شام را در محضر آن شخص شخیص تناول می کنند و زمان ترک ضیافت فرا می رسد. همکلاسی عزیز در ذهن خود به دنبال کلمات فاخر و مجللی است تا مراتب امتنان قلبی خود را به شرف عرض میزبان برساند. دوستان از جای خود برخاسته اند و در صفی منظم، برای عرض تشکر به سوی خداوند خانه می روند که در آستانه در ایستاده است. همکلاسی قدیمی ما، واژه نفیس و دلخواهش را پیدا کرده و به همین خاطر، مشعوف و خرسند به نظر می رسد و لحظه شماری می کند تا هرچه زودتر، نوبت به او برسد. چند لحظه بعد در مقابل میزبان گران قدر می ایستد، درحالی که لبخندی ملیح بر چهره دارد، سرش را به نشانه احترام کمی پایین می آورد و در مقام قدردانی عرض می کند: «قربان! واقعا امشب از محضرتان مشمئیز شدیم» و تعارفات دیگر.

به همراهم گفتم:حالا تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

بنده خدا بعداز کلی تقلای ذهنی، از بین واژه های عربی و ادبی ای که از بر بود، کلمه «مشمئز» را به جای «مستفیض» گرفته و تحویل میزبان بدشانس داده بود. حتی همین کلمه عوضی را درست تلفظ نکرده بود و به جای «مشمئز» گفته بود «مشمئیز».

باید حال درونی میزبان متشخص را پیش خودت مجسم کنی که با شنیدن این کلمه، چه اشمئزازی به او دست داده است! رفیق همراهم چند لحظه ای بود که از ته دل می خندید و توجهی به توضیحات بعدی ام نداشت. خنده اش که تمام شد، به او گفتم: حکایت شعر مونتاژ شده روی پلاکارد، همان حکایت هوسهای ادیبانه همکلاسی ماست و توفیری با هم ندارند.

به کار بردن مشمئز به جای مستفیض، همان است که این بیت خواجه را:

«از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند»

این جوری مونتاژ کنی:

«ساقیا آمدن عید مبارک بادت

یادگاری که در این گنبد دوار بماند!»

منصور ایمانی