چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا

پایان غصه‌های کفش قرمزی


پایان غصه‌های کفش قرمزی

روزی روزگاری در یکی از سرزمین‌های دور، دختری فقیر در یک مزرعه زندگی می‌کرد. دخترک در روزهای گرم تابستان مجبور بود، به سختی در مزرعه کار کند و در روزهای سرد زمستان برای جمع‌آوری …

روزی روزگاری در یکی از سرزمین‌های دور، دختری فقیر در یک مزرعه زندگی می‌کرد. دخترک در روزهای گرم تابستان مجبور بود، به سختی در مزرعه کار کند و در روزهای سرد زمستان برای جمع‌آوری هیزم به جنگل می‌رفت.

چند روز بود که کفش‌های دخترک پاره شده بود ولی چون پولی نداشت، مجبور بود بدون کفش راه برود.

مادر دختر کوچولو به سختی بیمار بود به همین خاطر دخترک دستمزدی را که از کار در مزرعه دریافت می‌کرد دارو می‌خرید تا حال مادرش بهتر شود.

روزها به سختی سپری می‌شدند و پاهای دخترک دیگر توان راه رفتن نداشتند. یک روز زمستانی که دخترک در جنگل مشغول جمع‌آوری هیزم بود به کلبه‌ای در وسط جنگل رسید و پیرزنی را دید که مشغول بافتن گیوه‌ای به رنگ قرمز است.

پیرزن با دیدن پاهای دخترک که از شدت سرما قرمز شده بود، از او خواست تا به کنارش بیاید و در کنار آتشی که روشن بود بایستد و گرم شود. دختر کوچولو با حسرت به گیوه‌های گرم و زیبایی که پیرزن بافته بود، نگاه می‌کرد، آرزو داشت که پیرزن یکی از کفش‌ها را به او هدیه دهد فرقی نمی‌کرد که چه رنگی باشند، دخترک فقط به این فکر می‌کرد که گیوه‌ها از پاهایش در برابر سرما محافظت می‌کنند و می‌تواند بهتر کار کند و با پولی که به دست می‌آورد مادرش هرچه زودتر خوب شود.

دختر کوچولو چشم‌هایش را بسته بود و در کنار آتش در رویایی شیرین غرق شده بود که احساس کرد سرما وجودش را فرا گرفته، چشمانش را باز کرد و با تعجب دید کلبه و پیرزن در کنار او نیست.

دخترک با تعجب به اطرافش نگاه کرد، پلک‌هایش را چند بار به هم زد، به طرف چوب‌ها رفت، چقدر دیر شده بود خورشید در حال غروب کردن بود، باید به خانه باز می‌گشت.

دخترک در حال جمع‌آوری هیزم بود که متوجه شد، دیگر پاهایش از سرما نمی‌لرزد وقتی به پاهایش نگاه کرد گیوه‌های قرمز و زیبایی را دید که پوشیده بود.

اول فکر کرد در خواب است اما حقیقت داشت. او صاحب کفش گرم و زیبایی شده بود،با عجله به طرف خانه رفت تا این خبر خوش را به مادرش بدهد. خوشحالی دخترک طولی نکشید، وقتی به خانه رسید، زن همسایه با دکتر کنار مادرش بودند. دخترک با نگرانی پرسید چه اتفاقی افتاده است، زن همسایه گفت مادرت حال خوبی ندارد.

باید برای او دارویی دیگر تهیه کنی، آیا به اندازه کافی پول داری تا دکتر دارو را به مادرت بدهد. دخترک هیچ پولی نداشت، اما به آنها قول داد تا چند روز دیگر بیشتر کار کند و پول دکتر را بدهد.

در همین لحظه زن همسایه نگاهی به گیوه‌های زیبای دخترک کرد و گفت: اگر کفش‌هایت را به من بدهی، من دارو را تهیه می‌کنم. انتخاب سختی بود، چند ساعت بیشتر نبود که پاهای دختر گرم شده بودند، بدون کفش دخترک چگونه می‌توانست کار کند اما بالاخره تصمیم خود را گرفت کفش‌ها را درآورد و به زن همسایه داد. وقتی زن همسایه و دکتر رفتند، دخترک بر بالین مادر نشست و از این‌که حال مادرش بهتر شده بود، احساس خوشحالی می‌کرد.

ناگهان دخترک نگاهش به دو جفت کفش قرمز زیبای دیگر افتاد که کنار تختخواب مادرش افتاده بود.

از آن به بعد دخترک همیشه کفش به پا داشت و همه مردم شهر از دخترک مهربان گیوه‌های گرم و زیبا می‌خریدند.