سه شنبه, ۲ مرداد, ۱۴۰۳ / 23 July, 2024
مجله ویستا

خیلی لحظه‌ها دست به‌کار می‌شوند تا ما دوباره به دنیا بیاییم


خیلی لحظه‌ها دست به‌کار می‌شوند تا ما دوباره به دنیا بیاییم

این روزها چقدر دلم می‌خواهد بنویسم، اما انگشتانم از همسویی با دلم طفره می‌روند. وقتی بیقراری بر جانم چنگ می‌اندازد؛ وقتی بین زمین و آسمان معلق می‌مانم؛ وقتی بین نشستن و رفتن …

این روزها چقدر دلم می‌خواهد بنویسم، اما انگشتانم از همسویی با دلم طفره می‌روند. وقتی بیقراری بر جانم چنگ می‌اندازد؛ وقتی بین زمین و آسمان معلق می‌مانم؛ وقتی بین نشستن و رفتن در تردیدم؛ اجزای وجودم هم با یکدیگر سر سازگاری ندارند... دل سویی می‌رود و اوی من سوی دیگر... من می‌مانم و منی که در خویشتن خویش مبهوت و گیج، پر و بال می‌زند. منی که جایی جا مانده است...

حتی گنجشک‌ها هم در بهت من حیرانند. وقتی آهسته کناری می‌نشینم؛ تا مسحور جیک جیکشان شوم و دانه چیدنشان را با عشق ببینم؛ دیگر با دستانم غریبی می‌کنند و خیره تر از من نگاه می‌کنند. گویی می‌خواهند بپرسند تو همانی؟ پس بپر... نمان... غافلند که در خیالم آسمانی دارم؛ که به مخیله‌ی هیچ گنجشکی نمی‌گنجد... به سیمرغ می‌اندیشم؛ به قاف!

هی پوست می‌اندازم و این پوست انداختن‌ها، گاه شیرینند و گاه دردناک... گاه مرا دچار هراس‌های بزرگ می‌کنند و لرزه بر جانم می‌افتد که نکند... باز با خودم می‌خندم و می‌گویم: دوباره ترسو شدی؟ دل دریایی، هم سکون را می‌شناسد و هم توفان را. به خود نهیب می‌زنم که: این نیز بگذرد؛ آرام گیر...

هر چه بیشتر زندگی می‌کنم ؛ دچارتر می‌شوم... چشم‌های خیس را بیشتر می‌بینم و دلم تندتر می‌زند... سکوت مرموز سیب‌ها را می‌فهمم و شوق قمری‌ها را می‌شناسم... به کشف معنا از پشت نگاه دو عاشق می‌رسم... رنج‌ها را می‌سوزم و شادی‌ها را می‌رقصم... بی تاب و بی قرار رو به نمی‌دانم کجای هستی پیش می‌روم. این نمی‌دانم کجا را دوست دارم و برای سفر تا افق‌های دوردست دلم پر می‌زند.

خیلی لحظه‌ها، خیلی شب‌ها، خیلی روزها، خیلی چیزها در عالم هستی دست به کار می‌شوند تا ما دوباره و دوباره به دنیا بیاییم؛ پر بگیریم؛ بزرگ شویم؛ پوست بیندازیم؛ نو شویم؛ بپریم... در هر لحظه از زندگی من و تو، خیلی روزنه‌ها هست که ما را می‌کشاند به عالم نور؛ به ماورای بودن زمینی... لحظه‌ها سرشارند از نور و تاریکی، سکوت و سرود، نوا و ناله، لبخند و اشک، عشق، حس، نگاه، شور، التهاب و همه ی چیزهایی که من و تو را می‌سازند؛ در ما به راه می‌افتند و دست ما را می‌گیرند و لحظه‌هامان را شریک و همراه می‌شوند.

تو که می‌توانی هر کسی باشی؛ نزدیک من یا دور از من... حتی می‌توانی خود من باشی؛ باش... باش تا بال پریدنم باشی... باش تا معناهای فراموش شده را با تو احیا کنم... باش تا در پرسه‌های حیرانی، دست‌هایم در انجماد تنهایی نلرزد... باش تا با هم، به بودنِ ناب برسیم. باش تا باشم...