جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

دزد میوه


دزد میوه

مرد باغبان که به زحمت باغی سرسبز و پر محصول را آماده کرده بود، روزی متوجه شد که فردی بالای یکی از درختان سیب او نشسته و مشغول خوردن سیب است.
باغبان بسیار عصبانی شد و فریاد زد: خجالت …

مرد باغبان که به زحمت باغی سرسبز و پر محصول را آماده کرده بود، روزی متوجه شد که فردی بالای یکی از درختان سیب او نشسته و مشغول خوردن سیب است.

باغبان بسیار عصبانی شد و فریاد زد: خجالت نمی‌کشی که میوه‌های باغ مرا می‌دزدی؟

مرد غریبه به چشمان باغبان زل زده بود و در حالی که سیب‌های آبدار را گاز می‌زد، هیچ سخنی نمی‌گفت. باغبان صدایش را بالاتر برد.

در آن زمان غریبه گفت: چرا باید بیایم پائین و دیگر سیب نخورم؟ این باغ متعلق به خداست و من هم

بنده خدا هستم.

پس این حق من است که در باغ تو میوه بخورم. باغبان فکری کرد و از پسر خود خواست تا چوب بلندی بیاورد. باغبان از پائین درخت چند ضربه به غریبه زد.

غریبه فریاد کشید که نزن تو حق نداری مرا بزنی. باغبان گفت، برای چه نزنم؟ این چوب در دست من متعلق به خداست و من هم بنده خدا!

مترجم: آرش میری خانی

منبع: ‏‎ ‎Kidsworldfun.com