سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

شناخت نفس


شناخت نفس

آیا نفس و یا به عبارتی روح آدمی موجودی است مجرد از ماده

آیا نفس و یا به عبارتی روح آدمی موجودی است مجرد از ماده؟(البته مراد ما از نفس آن‏حقیقتی است که هر یک از ما در هنگام سخن با عبارت: من، ما، شما، او، فلانی، وامثال آن از آن حکایت می‏کنیم و یا بدان اشاره مینمائیم، و نیز مراد ما به تجرد نفس این است که‏موجودی مادی و قابل قسمت و دارای زمان و مکان نباشد).

حال که موضوع بحث روشن شد و معلوم گشت که در باره چه چیز بحث می‏کنیم، اینک‏میگوئیم: جای هیچ شک نیست که ما در خود معنائی و حقیقتی می‏یابیم و مشاهده می‏کنیم که ازآن معنا و حقیقت تعبیر می‏کنیم به(من)، (و میگوئیم من پسر فلانم، - و مثلا در همدان متولد شدم، - من باو گفتم و امثال این تعبیرها که همه روزه مکرر داریم).

باز جای هیچ شک و تردید نیست که هر انسانی در این درک و مشاهده مثل ما است من وتمامی انسانها در این درک مساوی هستیم و حتی در یک لحظه از لحظات زندگی و شعورمان از آن‏غافل نیستیم مادام که شعورم کار میکند، متوجهم که من منم و هرگز نشده که خودم را از یاد ببرم.

حال ببینیم این(من)در کجای بدن ما نشسته و خود را از همه پنهان کرده؟قطعا درهیچیک از اعضای بدن ما نیست، آنکه یک عمر میگوید(من)در داخل سر ما نیست، در سینه ما ودر دست ما و خلاصه در هیچیک از اعضای محسوس و دیده ما نیست، و در حواس ظاهری، مائیم‏که وجودشان را از راه استدلال اثبات کرده‏ایم، چون حس لامسه و شامه و غیره پنهان نشده و دراعضای باطنی ما هم که وجود آنها را از راه تجربه و حس اثبات کرده‏ایم، نیست.

بدلیل اینکه بارها شده و میشود که من از اینکه دارای بدنی هستم و یا دارای حواس‏ظاهری یا باطنی هستم، بکلی غافل میشوم و لیکن حتی برای یک لحظه هم نشده که از هستی‏خودم غافل باشم، و دائما(من)در نزد(من)حاضر است، پس معلوم میشود این(من)غیر بدن وغیر اجزاء بدن است.

و نیز اگر(من)عبارت باشد از بدن من و یا عضوی از اعضای آن و یا(مانند حرارت)خاصیتی از خواص موجوده در آن، با حفظ این معنا که بدن و اعضایش و آثارش همه و همه مادی‏است و یکی از احکام ماده این است که بتدریج تغییر می‏پذیرد و حکم دیگرش این است که قابل‏قسمت و تجزیه است‏باید(من)نیز هم دگرگونی بپذیرد و هم قابل انقسام باشد، با اینکه می‏بینیم‏نیست.

به شهادت اینکه هر کس به این مشاهده، (که گفتیم آنی و لحظه‏ای از آن غافل نیست)مراجعه‏کند، و سپس همین مشاهده را که سالها قبل یعنی از آن روزیکه چپ و راست‏خود را شناخت وخود را از دیگران تمیز میداد، بیاد بیاورد، می‏بیند که من امروز، با من آن روز، یک(من)است وکمترین دگرگونی و یا تعددی بخود نگرفته، ولی بدنش و هم اجزاء بدنش و هم خواصی که دربدنش موجود بوده، از هر جهت دگرگون شده، هم از جهت ماده و هم از جهت صورت و شکل، وهم از جهت‏سائر احوال و آثارش جور دیگری شده، پس معلوم میشود(من)غیر از بدن من است وای بسا در حادثه‏ای نیمی از بدنش قطع شده، ولی خود او نصف نشده، بلکه همان شخص قبل ازحادثه است.

و همچنین اگر این دو مشاهده را با هم بسنجد، می‏بیند که(من)معنائی است‏بسیط که قابل‏انقسام و تجزیه نیست، ولی بدنش قابل انقسام هست، اجزاء و خواص بدنش نیز انقسام می‏پذیرد، چون بطور کلی ماده و هر موجودی مادی اینطور است، پس معلوم می‏شود نفس غیر بدن است، نه

همه آن است و نه جزئی از اجزاء آن، و نه خاصیتی از خواص آن، نه آن خواصی که برای مامحسوس است و نه آن خواصی که با استدلال به وجودش پی برده‏ایم و نه آن خواصی که برای ماهنوز درک نشده است.

برای اینکه همه این نامبرده‏ها هر طوری که فرض کنید مادی است و حکم ماده این است‏که محکوم تغییر و دگرگونی است و انقسام می‏پذیرد و مفروض ما این است که آن چیزی که درخود بنام(من)مشاهده میکنم، هیچیک از این احکام را نمی‏پذیرد، پس نفس به هیچ وجه مادی‏نیست.

و نیز این حقیقتی که مشاهده می‏کنیم امر واحدی می‏بینیم، امری بسیط که کثرت و اجزاء ومخلوطی از خارج ندارد، بلکه واحد صرف است، هر انسانی این معنا را در نفس خود می‏بیند ودرک می‏کند که او اوست، و غیر او نیست و دو کس نیست، بلکه یکنفر است و دو جزء ندارد بلکه‏یک حقیقت است.

پس معلوم می‏شود این امر مشهود، امری است مستقل که حد ماده بر آن منطبق و صادق‏نیست و هیچیک از احکام لازم ماده در آن یافت نمیشود، نتیجه می‏گیریم پس او جوهری است‏مجرد از ماده که تعلقی به بدن مادی خود دارد، تعلقی که او را با بدن به نحوی متحد می‏کند، یعنی‏تعلق تدبیری که بدن را تدبیر و اداره مینماید، (و نمی‏گذارد دستگاههای بدن از کار بیفتند و یانا منظم کار کنند)و مطلوب و مدعای ما هم اثبات همین معنا است.

● ادله و براهین منکرین تجرد روح

در مقابل ما همه علمای مادی‏گرا و جمعی از علمای الهی، از متکلمین، و نیز علمای‏ظاهربین، یعنی اهل حدیث، منکر تجرد روح شده‏اند و بر مدعای خود و رد ادله ما برهانهائی‏اقامه کرده‏اند که خالی از تکلف و تلاش بیهوده نمیباشد.

۱) مادیین گفته‏اند: رشته‏های مختلف علوم با آن همه پیشرفتی که کرده و به آن حد از دقت‏که امروز رسیده، در تمامی فحص‏ها و جستجوهای دقیقش، به هیچ خاصیت از خواص بدنی‏انسان نرسیده، مگر آنکه در کنارش علت مادیش را هم پیدا کرده، دیگر خاصیتی بدون علت مادی‏نمانده تا بگویند این اثر روح مجرد از ماده است، چون با قوانین ماده منطبق نیست و آن را دلیل‏بر وجود روح مجرد بگیرند.

و در توضیح این گفتار خود گفته‏اند: سلسله اعصاب که در سراسر بدن منتشر است، ادراکات تمامی اطراف بدن و اعضای آن و حاسه‏هایش را پشت‏سر هم و در نهایت‏سرعت‏به عضو مرکزی اعصاب منتقل می‏کند، و این مرکز عبارت است از قسمتی از مغز سر که‏مجموعه‏ای است متحد و دارای یک وضعی واحد، بطوریکه اجزائش از یکدیگر متمایز نیست واگر بعضی از آن باطل شود و بعضی دیگر جای آن را پر کند، این دگرگونی‏ها در آن درک نمیشود، و این واحد متحصل همان نفس ما است که همواره حاضر برای ما است، و ما از آن تعبیر می‏کنیم به(من).

پس اینکه احساس می‏کنیم که ما غیر از سر و پیکرمان هستیم، درست است و لیکن صرف‏این احساس باعث نمیشود بگوئیم پس(ما)غیر از بدن و غیر از خواص بدنی ما است، بلکه ازآنجا که مرکز اعصاب مجموعه‏ای است که توارد ادراکات در آن بسیار سریع انجام میشود، لذاهیچ آنی از آن غافل نمی‏مانیم.

چون لازمه غفلت از آن بطوری که در جای خود مسلم شده است، بطلان اعصاب و توقفش‏از عمل است و آن همان مرگ است.

و نیز اینکه می‏بینیم نفس(من)همواره ثابت است نیز درست است، اما این هم دلیل تجردنفس نیست و از این جهت نیست که حقیقتی است ثابت که دستخوش تحولات مادی نمیشود، بلکه این حس ما است که(مانند دیدن آتش آتش‏گردان بصورت دائره)، در اثر سرعت واردات‏ادراکی، امر بر ایمان مشتبه میشود، مثل حوضی که دائما نهر آبی از این طرف داخلش میشود و ازطرف دیگر بیرون می‏ریزد، به نظر ما می‏رسد که آب ثابت و همواره پر است و عکس آدمی یادرخت و یا غیر آن که در آب افتاده، واحد و ثابت است.

همانطور که در مثال حوض، ما آنرا آبی واحد و ثابت‏حس می‏کنیم، در حالیکه در واقع نه‏واحد است و نه ثابت، بلکه هم متعدد است و هم متغیر تدریجی، چون اجزاء آبی که وارد آن‏میشود، بتدریج وضع آنرا تغییر میدهد، نفس آدمی نیز هر چند به نظر موجودی واحد و ثابت وشخصی به نظر می‏رسد، ولی در واقع نه واحد است و نه ثابت و نه دارای شخصیت.

و نیز گفته‏اند نفسی که بر تجرد آن از طریق مشاهده باطنی اقامه برهان شده، در حقیقت‏مجرد نیست، بلکه مجموعه‏ای از خواص طبیعی است و آن عبارت است از ادراکهای عصبی که‏آنها نیز نتیجه تاثیر و تاثری است که اجزاء ماده خارجی و اجزاء مرکب عصبی، در یکدیگر دارند، و وحدتی که از نفس مشاهده میشود، وحدت اجتماعی است نه وحدت حقیقی و واقعی.

● رد ادله مادیین منکر تجرد روح

مؤلف: اما اینکه گفتند: (رشته‏های مختلف علوم با آن همه پیشرفت که کرده و به آن حد ازدقت که امروز رسیده، در تمامی فحص‏ها و جستجوهای دقیقش، به هیچ خاصیت از خواص بدنی‏انسان نرسیده مگر آنکه در کنارش علت مادیش را هم پیدا کرده، دیگر خاصیتی بدون علت مادی‏نماند، تا بگوئی این اثر روح مجرد از ماده است)سخنی است‏حق و هیچ شکی در آن نیست، لکن‏این سخن حق، دلیل بر نبود نفس مجرد از ماده که برهان بر وجودش اقامه شده، نمیشود.

دلیلش هم خیلی روشن است، چون علوم طبیعی که قلمرو تاخت و تازش چهار دیواری ماده‏و طبیعت است، تنها میتواند در این چهار دیواری تاخت و تاز کند، مثلا خواص موضوع خود(ماده)را جستجو نموده احکامی که از سنخ آن است کشف و استخراج نماید، و یا خواص آلات وادوات مادی که برای تکمیل تجارب خود بکار می‏برد بیان کند و اما اینکه در پشت این‏چهار دیواری چه می‏گذرد و آیا چیزی هست‏یا نه؟و اگر هست چه آثاری دارد؟در این باره نبایدهیچگونه دخل و تصرفی و اظهار نظری بنماید نه نفیا و نه اثباتا.

چون نهایت چیزی که علوم مادی میتواند در باره پشت این دیوار بگوید این است که من‏چیزی ندیدم، و درست هم گفته چون نباید ببیند، و این ندیدن دلیل بر نبودن چیزی نیست، (وبه همین دلیل اگر علوم مادی هزار برابر آنچه هست‏بشود، باز در چهار دیواری ماده است)و درداخل این چهار دیواری هیچ موجود غیر مادی و خارج از سنخ ماده و حکم طبیعت، نیست تا اوببیند.

و اگر مادیین پا از گلیم خود بیرون آورده، بخود جرات داده‏اند که چنین آسان مجردات رامنکر شوند علتش این است که خیال کرده‏اند کسانیکه نفس مجرد را اثبات کرده‏اند، از ناآگاهی وبی بضاعتی بوده، به آثاری از زندگی که در حقیقت وظائف مادی اعضای بدن است‏برخورده‏اند، وچون نتوانسته‏اند با قواعد علمی توجیهش کنند، از روی ناچاری آن را به موجودی ماورای ماده‏نسبت داده‏اند و آن موجود مجرد فرضی را حلال همه مشکلات خود قرار داده‏اند.

و معلوم است که این حلال مشکلات به درد همان روزهائی میخورده که علم از توجیه آن‏خواص و آثار عاجز بوده و اما امروز که علم به علل طبیعی هر اثر و خاصیتی پی برده، دیگر نبایدبدان وقعی نهاد، نظیر این خیال را در باب اثبات صانع هم کرده‏اند.

و این اشتباه فاسدی است، برای اینکه قائلین به تجرد نفس، تجرد آن را از این راه اثبات‏نکرده‏اند و چنان نبوده که آنچه از آثار و افعال بدنی که علتش ظاهر بوده به بدن نسبت دهند، وآنچه که به علت مادیش پی نبرده‏اند به نفس مستند کنند، بلکه تمامی آثار و خواص بدنی را به علل‏بدنی نسبت میدهند، چیزیکه هست‏به بدن نسبت میدهند بدون واسطه، و به نفس هم نسبت میدهند، اما بواسطه بدن، و آثاری را مستقیما به نفس نسبت میدهند که نمیشود به بدن نسبت داد، مانند علم‏آدمی به خودش و اینکه دائما خودش را می‏بیند، که بیانش گذشت.

و اما اینکه گفتند: (بلکه از آنجا که مرکز اعصاب مجموعه‏ای است که توارد ادراکات در آن‏بسیار سریع انجام میشود و لذا هیچ آنی از آن غافل نمی‏مانیم الخ، سخنی است که معنای درستی‏ندارد و شهودی که از نفس خود داریم، به هیچ وجه با آن منطبق نیست).

مثل اینکه آقایان از شهود نفسانی خود غفلت کرده و رشته سخن را از آنجا به جای دیگربرده‏اند، به واردات فکری و مشهودات حسی برده‏اند، که پشت‏سر هم به دماغ وارد میشود و به‏بحث از آثار این توالی و توارد پرداخته‏اند.

من نمی‏فهمم چه ربطی میان آنچه ما اثبات می‏کنیم و آنچه آنان نفی می‏کنند هست؟اگراموری پشت‏سر هم و بسیار زیاد که واقعا هم زیاد و متعدد است، فرض بشود این امور بسیار زیادچگونه میتواند یک واحد را تشکیل دهد بنام(من و یا تو)؟علاوه این امور بسیار زیاد که‏عبارت است از ادراکات وارده در مرکز اعصاب، همه امور مادی هستند و دیگر ماورای خود، غیر از خود چیزی نیستند، و اگر آن امر(من)که همیشه جلو شعور ما حاضر و مشهود است ویکی هم هست، عین این ادراکات بسیار باشد، پس چرا ما آن را بسیار نمی‏بینیم و چرا تنها آن امرواحد(من)را می‏بینیم و غیر آن را نمی‏بینیم؟ این وحدت که در آن امر برای ما مشهود و غیر قابل‏انکار است از کجا آمد؟.

و اما پاسخی که آقایان از این پرسش داده و گفتند: وحدت، وحدت اجتماعی است، کلامی‏است که به شوخی بیشتر شباهت دارد تا به جدی برای اینکه واحد اجتماعی وحدتش واقعی وحقیقی نیست، بلکه آنچه حقیقت و واقعیت دارد، کثرت آن است، و اما وحدتش یا وحدتی است‏حسی، مانند خانه واحد و خط واحد، و یا وحدتی است‏خیالی، مانند ملت واحد و امثال آن، نه‏وحدت واقعی، چون خط از هزاران نقطه و خانه از هزاران خشت و ملت از هزاران فرد تشکیل‏شده است.

و آنچه ما در باره‏اش صحبت می‏کنیم، این است که ادراکات بسیار که در واقع هم بسیارندبرای صاحب شعور یک شعور واقعی باشند، و در چنین فرض لازمه اینکه میگویند: این ادراکات‏فی نفسه متعدد و بسیارند، به هیچ وجه سر از وحدت در نمی‏آورد و فرض اینجا است که در کنار این‏شعورها و ادراکات کس دیگری نیست که این ادراکهای بسیار را یکی ببیند، بلکه به گفته شما خوداین ادراکهای بسیار است که خود را یکی می‏بیند(بخلاف نظریه ما که این اشکالها بدان متوجه‏نیست، ما در ورای این ادراکات، نفسی مجرد از ماده قائلیم که سراپای بدن و سلسله اعصاب وبافته‏های مغزی و حواس ظاهری و باطنی، همه و همه ابزار و وسائل و وسائط کار او هستند، واو در این چار دیواری بدن نیست، بلکه تنها ارتباط و علاقه‏ای باین بدن دارد).

و اگر بگویند: آن چیزیکه در ساختمان بدنی من(من)را درک می‏کند، جزئی از مغز است‏که ادراکهای بسیار را بصورت واحد(من)درک می‏کند نه سلسله اعصاب، در جواب میگوئیم: بازاشکال بحال خود باقی است، زیرا فرض این بود که این جزء از مغز عینا خود همان ادراکهای‏بسیار و پشت‏سر هم است نه اینکه در یک طرف مغز سر، جزئی باشد که قوه درکش متعلق باین‏ادراکهای بسیار شود، آنطور که قوای حسی بمعلومات خارجی تعلق می‏گیرد، آنگاه از آن معلومات‏صورت‏هائی حسی انتزاع می‏کند(دقت فرمائید).

سؤال دیگری که در باره این امر مشهود و فراموش نشدنی(من)هست و جوابش هم همان‏جوابی است که در باره وحدت آن از دو طرف گفته شده، اینستکه این امری که به نظر شما مادی‏است‏با اینکه ماده ثبات ندارد و دائما در تحول است و انقسام می‏پذیرد، ثبات و بساطت‏خود رااز کجا آورد؟نه فرض اول شما میتواند جوابگوی آن باشد و نه فرض دوم.

علاوه بر اینکه فرض دوم شما هم در پاسخ از سؤال قبلی - یعنی این سؤال که چگونه‏ادراک‏های متوالی و پشت‏سر هم با شعور دماغی بصورت وحدت درک شود - و هم از این سؤال‏ما که چرا(من)تحول و انقسام نمی‏پذیرد فرض غیر درستی است آخر دماغ و قوه‏ای که در آن‏است و شعوری که دارد و معلوماتی که در آن است، با اینکه همه اموری مادی هستند، و ماده ومادی کثرت و تغیر و انقسام می‏پذیرد، چطور همواره بصورت امری که هیچیک از این اوصاف راندارد، حاضر نزد ما است؟با اینکه در زیر استخوان جمجمه ما، جز ماده و مادی چیز دیگری‏نیست؟

و اما اینکه گفتند: (بلکه این حس ما است که در اثر سرعت واردات ادراکی امر برایش‏مشتبه میشود و کثیر را واحد و متغیر را ثابت و متجزی را بسیط درک می‏کند)، نیز غلطی است‏واضح، برای اینکه اشتباه خود یکی از امور نسبی است که با مقایسه و نسبت صورت می‏گیرد، نه‏از امور نفسی و واقعی، چون اشتباه هم هر قدر غلط باشد، برای خودش حقیقت و واقعیت است، مثلا وقتی ما اجرام بسیار بزرگ آسمان را ریز و کوچک و بصورت نقطه‏هائی سفید می‏بینیم وبراهین علمی به ما می‏فهماند که در این دید خود اشتباه کرده‏ایم و همچنین اگر شعله آتش‏گردان رادائره می‏بینیم، و اشتباهات دیگری که حس ما می‏کند، وقتی اشتباه است که آنچه را در درک خودداریم، با آنچه که در خارج هست‏بسنجیم، آنوقت می‏فهمیم که آنچه در درک ما هست در خارج‏نیست، این را میگوئیم اشتباه، و اما آنچه که در درک ما هست‏خودش اشتباه نیست، به شهادت‏اینکه بعد از علم به اینکه اجرام آسمانی به قدر کره زمین ما و یا هزاران برابر آن است، باز هم ماآنها را بصورت نقطه‏هائی نورانی میبینیم و باز هم شعله آتشگردان را بصورت دائره میبینیم پس دراینکه آن جرم آسمان در دید ما نقطه است و آن شعله دائره است، اشتباهی نیست، بلکه اشتباه‏خواندنش، اشتباه و غلط است.

و مسئله مورد بحث ما از همین قبیل است، چه وقتی حواس ما و قوای مدرکه ما امور بسیارو امور متغیر و امور متجزی را بصورت واحد و ثابت و بسیط درک کند، این قوای مدرکه ما، دردرک خود اشتباه کرده، برای اینکه وقتی معلوم او را با همان معلوم در خارج مقایسه می‏کنیم، می‏بینیم با هم تطبیق نمی‏کند، آنوقت میگوئیم اشتباه کرده، و اما اینکه معلوم او برای او واحد وثابت و بسیط است که دروغ نیست و گفتگوی ما در همین معلوم است، از شما می‏پرسیم: این‏معلوم فراموش نشدنی ما(من)چیست؟مادی است؟یا مجرد؟اگر مادی است پس چرا واحد وثابت و بسیط است و چگونه یک امری که هیچگونه آثار مادیت و اوصاف آن را ندارد در زیرجمجمه ما جا گرفته و هرگز هم فراموش نمیشود؟و اگر مجرد است که ما هم همین را می‏گفتیم.

پس از مجموع آنچه گفته شد، این معنا روشن گردید: که دلیل مادیین از آنجا که از راه حس‏و تجربه و در چهار دیواری ماده است، بیش از عدم وجدان(نیافتن)را اثبات نمی‏کند، ولی‏خواسته‏اند با مغالطه و رنگ‏آمیزی عدم وجدان را به جای عدم وجود(نبودن)جا بزنند، ساده‏تربگویم دلیلشان تنها این را اثبات کرد که ما موجودی مجرد نیافتیم، ولی خودشان ادعا کردند: که‏موجود مجرد نیست، در حالیکه نیافتن دلیل بر نبودن نیست.

و آن تصویری که برای جا زدن(نیافتن)بجای(نبودن)کردند، تصویری بود فاسد که نه بااصول مادیت که نزد خودشان مسلم و به حس و تجربه رسیده است، جور در می‏آید و نه با واقع‏امر.

آنچه که علمای روانکار و عصر جدید در نفی تجرد روح فرض کرده‏اند

۲) و اما آنچه که علمای روانکاو عصر جدید در نفی تجرد نفس فرض کرده‏اند، این‏است که نفس عبارت است از حالت متحدی که از تاثیر و تاثر حالات روحی پدید می‏آید، چون‏آدمی دارای ادراک بوسیله اعضای بدن هست، دارای اراده هم هست، خوشنودی و محبت هم‏دارد، کراهت و بغض نیز دارد، و از این قبیل حالات در آدمی بسیار است که وقتی دست‏به دست‏هم میدهند و این، آن را و آن، این را تعدیل می‏کند و خلاصه در یکدیگر اثر می‏گذارند، نتیجه‏اش‏این میشود که حالتی متحد پدید می‏آید که از آن تعبیر می‏کنیم به(من).

در پاسخ اینان میگوئیم: بحث ما در این نبود، و ما حق نداریم جلوی تئوریها و فرضیه‏های‏شما را بگیریم، چون اهل هر دانشی حق دارد فرضیه‏هائی برای خود فرض کند و آن را زیر بنای‏دانش خود قرار دهد(اگر دیواری که روی آن پی چید بالا رفت‏به صحت فرضیه خود ایمان پیداکند و اگر دیوارش فرو ریخت، یک فرضیه دیگری درست کند).

گفتگوی ما در یک مسئله خارجی و واقعی بود که یا باید گفت هست، یا نیست نه اینکه‏یکی وجودش را فرض کند و یکی نبودش را، بحث ما بحثی فلسفی است که موضوعش هستی‏است در باره انسان بحث می‏کنیم که آیا همین بدن مادی است‏یا چیز دیگری ماورای ماده است.

۳) جمعی دیگر از منکرین تجرد نفس، البته از کسانیکه معتقد به مبدا و معادند در توجیه‏انکار خود گفته‏اند: آنچه از علوم، مربوط به زندگی انسان، چون فیزیولوژی و تشریح بر می‏آید، این‏است که آثار و خواص روحی انسان مستند هستند به جرثومه‏های حیات، یعنی سلولهائی که اصل‏در حیات انسان و حیوانند و حیات انسان بستگی به آنها دارد، پس روح یک اثر و خاصیت‏مخصوصی است که در این سلولها هست.

و تازه این سلولها دارای ارواح متعددی هستند، پس آن حقیقتی که در انسان هست و باکلمه(من)از آن حکایت می‏کند، عبارت است از مجموعه‏ای از ارواح بیشمار که بصورت اتحادو اجتماع در آمده و معلوم است که این کیفیت‏های زندگی و این خواص روحی، با مردن آدمی ویا به عبارتی با مردن سلولها، همه از بین می‏رود و دیگر از انسان چیزی باقی نمی‏ماند.

بنا بر این دیگر معنا ندارد بگوئیم: بعد از فنای بدن و انحلال ترکیب آن، روح مجرد او باقی‏میماند، چیزیکه هست از آنجائیکه اصول و جرثومه‏هائیکه تاکنون با پیشرفت علوم کشف شده، کافی نیست که بشر را به رموز زندگی آشنا سازد و آن رموز را برایش کشف کند، لذا چاره‏ای‏نداریم جز اینکه بگوئیم: علل طبیعی نمیتواند روح و زندگی درست کند و مثلا از خاک مرده‏موجودی زنده بسازد، عجالتا پیدایش زندگی را معلول موجودی دیگر، یعنی موجودی‏ماوراء الطبیعه بدانیم.

و اما استدلال بر تجرد نفس از جهت عقل بتنهائی و بدون آوردن شاهدی علمی، استدلالی‏است غیر قابل قبول که علوم امروز گوشش بدهکار آن نیست، چون علوم امروزی تنها و تنها برحس و تجربه تکیه دارد و ادله عقلی محض را ارجی نمی‏نهد

اکبر همتی

http://poroge.parsiblog.com