پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
میراث
میشه صدات رو بیاری پائین افشین؟
- واسه چی صدام رو بیارم پایین؟ مگه حرف بدی میزنم؟ میگم آقا جون خدا رحمتش کنه، جاش تو بهشت، مطمئنم با کاری که تو میکنی راضی افشین ۲۸ سال را تازه پر کرده بود، قد بلند و اندام مناسبی داشت، پیراهن سیاه آستین کوتاه پوشیده بود و ریشش را چند روزی بود که اصلاح نکرده بود، حرف که میزد و دستهایش را تکان میداد عضلات بازویش حتی از زیر لباس هم مشخص بود، مربی باشگاه بدنسازی بود، از بچگی هیچ علاقهای به درس نداشت و به جایش اهل بازار و معامله بود، همیشه میگفت آدم عاقل مغزش رو واسه دو دو تا چارتای ریاضی و دیکته، فرسوده نمیکنه جایی سلولهای خاکستریش رو خرج میکنه که نون توش باشه! دیپلم را با هزار ضرب و زور و خواهش تمنای پدرش گرفت، حتی توی کنکور هم شرکت نکرد و یکراست خدمت سربازی رفت، سربازیاش که تمام شد هنوز موهایش در نیامده بود که به مکانیکی ارسلان رفت، برادر بزرگترش و شاگرد شد، دو سال بیشتر دوام نیاورد، کارش خوب بود اما نمیخواست به قول خودش نانخور داداش ارسلان باشد، میخواست برای خودش کسی باشد، به همین خاطر با سیامک دوست و هم خدمتیاش توی کار وسایل برقی رفت، هفته ای دو سه بار میرفت کردستان و از آنجا جنس میآورد، رادیو، تلویزیون، کولر، اتو و... کار پر دردسر و فرساینده ای بود اما از پولی که در میآورد راضی بود.
- حیف که پول آدم مجرد برکت نداره وگرنه تا حالا میتونستم یه آپارتمان کوچیک داشته باشم!
این را سه سال بعد گفت وقتی که جشن تولدش را میگرفت، البته پول مجردی برکت داشت اما افشین ولخرج بود، هر هفته کیف و کفش نو میخرید، سفر میرفت، یک هفته شمال بود، سه روز کیش و این اواخر هم پایش به دبی و ترکیه و مالزی باز شده بود!
- به کسی مربوط نیست مامان، هر کسی آزاده حرفش رو بزنه، پول خودمه، واسهاش عرق ریختم، دلم بخواد هر کاری باهاش میکنم! به کسی مربوطه؟ شما هم نمیخواد حرص این رو بخوری که شمسی چی گفت، حاجی چی فکر میکنه، هر کی هر حرفی زد بگو افشین اختیار مال خودش رو داره!
این را چند باری به مادرش گفته بود، وقتی او از در و همسایه یا توی فامیل میشنید که افشین پولهایش را میدهد دست باد از او گله میکرد!
ارسلان سرش را پایین انداخت، رویش نمیشد به مادرش نگاه کند، لبش را گاز گرفت و چیزی نگفت.
- ها؟ چیه؟ ساکتی؟ حرف حساب جواب نداره نه؟ مامان مگه من حرف بدی میزنم، میگم ارث و میراث رو تقسیم کنین، هر کسی سهم خودش رو برداره! خب تقسیم کنین، کاغذ قلم بردارین بیارین، مگه نمیگین حاجی وصیت نامه ننوشته، خب یعنی خودمون تقسیم کنیم.
ارسلان بیشتر از این نتوانست خودش را کنترل کند و با صدایی که شبیه داد زدن بود گفت:
- حالا که بابا به رحمت خدا رفته، شد حاجی؟ حالا شد بابا واسهات؟ یادته چی کشید از دستت؟ پیرش کردی، با کارات سکتهاش دادی، یادته تو بیمارستان بودم بهت زنگ زدم گفتم افشین خودت رو برسون بیمارستان، بیا حداقل یه حلالیتی از بابا بگیر، گفتی اون هیچیش نمیشه، الان با بچهها کلاردشتم، اگه شد آخر هفته میام! یادته؟ حالا چطور یادت افتاد بابا داری؟ بوی گوشت خورده به دماغت نه؟!
افشین از کوره در رفت و جواب داد.
- حرف دهنت رو بفهم! باز دور برداشتی ارسلان! ببین من شاگرد مدرسهایهات نیستم هر چی بگی بگم چشم آقا معلم! یه جوری حرف میزنی انگار فقط بابای تو بود، خوبه فرخنده دو ماه تر و خشکش کرد اونوقت تو شدی وکیل وصی؟ حیف که حرمت بزرگتریت رو نگه میدارم وگرنه .....
- وگرنه چی؟ چیکار میتونی بکنی؟ ...
این را گفت و خیز برداشت طرف افشین، افشین هم جلوتر آمد و چیزی نمانده بود گلاویز شوند که فرخنده جیغ کوتاهی زد و خودش را وسط انداخت.
- بسه دیگه! خجالت نمیکشید؟ از پیرهنهای سیاتون شرم نمیکنید از مامان خجالت بکشید. بذارید کفن آقاجون خشک بشه بعد واسه هم شاخ شونه بکشید، الان دو هفته نشده خاکش کردیم اونوقت شما چهار بار سر ارث و میراث دعواتون شده؟
این را گفت و بغضش ترکید، انگار اشکهایش آبی بود که روی آتش بریزد، مادر هم آرام از جایش بلند شد و بدون اینکه نگاهی به بچهها بیندازد از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. افشین سراغ یخچال رفت و بطری آب را برداشت و یک نفس سرکشید، ارسلان همانجا روی مبل نشست و دستش را روی پیشانیاش گذاشت.
- من میرم ولی بهتون گفته باشم، ساخت و پاخت کنین به خاک بابام میکشونمتون دادگاه! فرخنده با توام! با آقا معلم توافق کنی یادم میره خواهری به اسم فرخنده داشتم!
این را گفت و بدون اینکه منتظر جوابی بماند در را باز کرد و بیرون رفت. دو سالی میشد که خانه مجردی گرفته بود، اجارهاش اذیتش میکرد ولی نمیخواست توی خانه بماند، حاجی این اواخر خیلی از دستش حرص میخورد، چند باری سر دیر آمدنهایش از او سوال پرسیده بود، افشین جواب سربالا داده و حاجی هم اوقاتش تلخ شده بود.
- من میرم، دیگه یه دقیقه هم اینجا نمیمونم، برم زیر پل بخوابم بهتر از اینه که هر شب سین جیمم کنن!
این حرف را زده بود و دو سال پشت سرش را هم نگاه نکرد، خانه مجردی گرفت، پنجاه و سه متر بیشتر نبود اما او را راضی میکرد، راحت سیگارش را آنجا میکشید، صدای موسیقی را بلند میکرد و لازم نبود در خانه مراعات کسی را بکند، دیگر مادر نبود که از او بخواهد کفشهایش را بیرون از خانه در بیاورد یا لباسهایش را روی زمین نیندازد، راحت و البته کاملا شلخته زندگی میکرد، همیشه آپارتمانش از ظرفهای یک بار مصرف غذا، مقواهای پیتزا، شیشههای خالی نوشابه و ته سیگارهایی که همه جا بود پر بود، از توی حمام گرفته تا سینک آشپزخانه و حتی گلدان حسن یوسف که کنار تلویزیون خشک شده بود.
- آقای رفیعپور! همه شواهد و مدارک نشون میده که شما تو این ماجرا دست داشتین، پزشک قانونی تایید کرده که ضربات چاقو رو یه مرد زده، از طرف دیگه قاتل کلید داشت و با متهم نشست و برخاست داشتند، نشستن با هم میوه خوردن، معلومه چون دو تا پیش دستی اونجا بود، تازه متهم اونقدر اعتماد داشت که رفت و خوابید و قاتل که شما باشید با چاقو توی خواب ایشون رو زدید، شما از نظر بدنی ضعیف تر از مقتول بودید و این میتونه دلیل قانعکنندهای باشه که شما منتظر شدید ایشون بخوابه تا بتونید نقشه تون رو عملی کنید، از قرار معلوم انگیزه کافی هم برای ارتکاب جرم داشتین، اختلاف سر ارث و میراث پدری، پرونده تون هنوز توی دادسرا مفتوحه!
ارسلان نای حرف زدن نداشت، دو روز از بازداشتش میگذشت، بارها بازجو این حرفها را زده بود، هر روز هم مدارک و شواهد بیشتری علیه او جمع میشد، پزشکی قانونی نتیجه آزمایش اثر انگشت را داده بود، روی چاقوی میوهخوری و فنجان نسکافه اثر انگشت او دیده میشد.
- شما تو برگه بازجوییتون نوشتید که قبل از دادگاه، یعنی درست هشت روز پیش افشین رو ندیدید.
- آره ! ندیدمش.
- مطمئنید؟ ولی امروز یکی از همسایههای افشین شهادت داده که شما رو دیده که حدود هفت شب پیش به داخل خانه افشین رفتین، اون گفته که شما کاملا سراسیمه و آشفته بودید.
ارسلان به هم ریخته بود، حس میکرد کسی گلویش را فشار میدهد، نفسش بالا نمیآمد.
- آره! من گفتم ندیدمش، دروغ گفتم جناب سروان، ترسیده بودم... اون شب رفتم اونجا گفتم؛ شاید بشه با هم حرف بزنیم، گفتم؛ راضیاش میکنم دیگه مادر رو نکشونه دادگاه، اما نشد، سی، چهل دقیقه حرف زدیم، آره نسکافه هم خوردم، اون اثر انگشت منه ولی من افشین رو نکشتم، دلم ازش خون بود ولی جناب سروان، اون داداش من بود، دو سال ازش بزرگتر بودم، رفیق و همبازی بودیم....
بغض بدی در گلویش بود، حس میکرد همه تکههای پازل درست دارد جور میشود و در آخر وقتی تکمیل شود عکس بزرگ او چاقو به دست بالای سر جنازه افشین دیده میشود. با صدایی که شبیه التماس و گریه بود، گفت:
- ولی به خدا به ارواح خاک آقام نکشتمش، آخه آدم چطور میتونه برادرش رو بکشه، اون هم سر چی؟ پول، زمین، یا خونه؟! شما میدونید چی میگید جناب سروان؟....
جملهاش تمام نشده بود که اشکهایش سرازیر شد، دستبند فلزی آنقدر محکم بود که نمیتوانست راحت دستشهایش را بالا بیاورد و اشکهایش را پاک کند.
- من میدونم چی دارم میگم، شما متهم به قتل هستید، انگیزه کافی برای ارتکاب جرم داشتین، اثر انگشتتون تو صحنه جرم هست، یه نفر شهادت داده که شما اون شب رفتین پیش افشین، پزشک قانونی ساعت مرگ رو بین ده تا یازده تشخیص داده، شما هفت رفتید اونجا، با هم حرف زدید، بحث کردید، افشین خوابش برده، شما هم از فرصت استفاده کردید و اونو با هشت ضربه چاقو کشتید. این چیزیه که ما از کنار هم قرار دادن مدارک بهش رسیدیم. حالا بگید چقدر پول برداشتید؟
- پول؟
ارسلان شوکه شده بود، چون علاوه بر برادرکشی به دزدی هم متهم شده بود.
- بله! پول! آدمی مثل افشین باید پول زیادی در خانهاش باشد، یه مهره درشت توزیعکننده شیشه، نیاز داره پول تو دست و بالش باشه.
- چی؟ شیشه؟
افسر کلافه شده بود، از پشت میزش بلند شد و آمد درست روبهروی ارسلان خم شد، ارسلان نفس او را روی صورتش حس میکرد، جدیت عجیبی توی چهره افسر بود، چیزی که تنهادر کتابهای جنایی خوانده بود.
- یعنی میخوای بگی شما خبر نداشتی که افشین شیشه توزیع میکرد؟ میخوای بگی نمیدونی که اون خودش مصرف داشته؟ میخوای بگی برادرشی ولی خبر نداری که چهار بار سابقه حبس کوتاه مدت داره؟
حرفهای افسر هر لحظه ارسلان را گیجتر میکرد.
- نه به خدا خبر ندارم، این حرفا چیه؟ اون ورزشکار بود، چطور میشه معتاد باشه، باشگاه داشت، توزیعکننده کدومه جناب سروان! دو سالی بود مجردی زندگی میکرد، بعضی اوقات چهارماه یا ششماه ازش خبری نمیشد میگفت: میره سفر خارج از کشور!
- تو یا خیلی باهوشی یا واقعا خیلی از همه جا بیخبر! میخوای نتیجه آزمایش خونش رو بیارم، ماشاا... خودت معلم زبان انگلیسی هستی، حتما یه چیزایی که تو آزمایش نوشته میفهمی. بهتره وقت من و خودت رو بیشتر از این نگیری، من اصلا حال و حوصله سر و کله زدن با تو رو ندارم، تو که جرات خلاف کردن نداشتی غلط کردی آدم کشتی!
جمله آخر را با فریاد بلندی گفت، جوری که ارسلان حس کرد نفسش از ترس بند آمده، ابهت صدای افسر، توی اتاق پیچید و ارسلان حس کرد از توی سوراخ گوشهایش رد شد و مغزش را مثل دریل برقی سوراخ کرد.
- سرباز!
افسر با همان تن صدای بالایش سربازی را صدا کرد و از او خواست تا ارسلان را به بازداشتگاه برگرداند. اتاق ساکت شده بود، افسر یکبار دیگر با دقت نگاهی به پرونده انداخت، صورتجلسه، صحنه قتل، گزارشهای پزشک قانونی، گزارش شهود و... مدام دستش را روی شیشه روی میزش میکشید، عادت داشت وقتی غرق فکر بود این کار را به صورت غیرارادی انجام بدهد. دو ساعت بعد استوار یکم میکائیلی وارد شد، پوتینهایش را محکم به هم چسباند و احترام نظامی گذاشت.
- آزاد استوار! آزاد! چه خبر؟
- قربان خبرهای خوبی دارم، آخرین شماره تماسهای موبایل افشین رو از مخابرات گرفتیم، یکیش برای شخصی به اسم میرزا شازندی بود، پیش بچههای دایره مبارزه با مواد مخدر پرونده داره، توزیعکننده است، تو زندان با افشین بوده، هم بند بودن، جالب اینجاست که درست روز بعد از قتل افشین بازداشت میشه، میفرستنش زندان، جرمش هم این بود که تو اتوبان خلاف، رانندگی میکنه، افسر راهنمایی که جلوش رو میگیره بدون هیچ حرف و حدیثی شروع میکنه به کتک کاری، به نظرم مشکوک میاد!
سروان دلش میخواست ذکاوت کارمندش را تحسین کند اما ذهنش درگیر شده بود، دستش را دراز کرد و پوشه قرمزرنگ را از دست استوار میکائیلی گرفت و سرگرم مطالعه شد، نیم ساعت بعد گفت:
- فرضیه تو اینه که شازندی میدونسته افشین تنهاست، میدونسته اختلاف خانوادگی داره، میاد اونو میکشه، بعد فرداش دعوا درست میکنه بره زندان، چند وقتی که نباشه، آبها از آسیاب میافته، درسته؟
- بله قربان!
شازندی دستهایش را بالا برد و با شستش پیشانیاش را خاراند، بعد از دو روز انکار و مقاومت، داشت اعتراف میکرد، پزشکی قانونی در نامهاش نوشته بود که نوع ضربات چاقو نشان میدهد که ضارب چپ دست بوده، شازندی چپ دست بود، این را سروان وقتی که او برگه بازجوییاش را مینوشت، دیده بود.
- میدونستم افشین مشکل داره، یعنی خودش برام، گفته بود سر ارث و میراث، دلش از دست داداشش ارسلان خون بود، میخواست ارثش رو بگیره، بره کانادا زندگی کنه، آدمی نبود بره اونجا بشه پیک پیتزا، میخواست خودش باشه، پول تو دست و بالش باشه، وقتی همدیگه رو میدیدیم فوری حساب کتاب میکرد که اگه فلان زمین حاجی رو بفروشن، چقدر سهم اون میشه، پولش به دلار چقدر میشه و... من به پیسی خورده بودم، یه سری جنس خریده بودم همهاش تقلبی از آب دراومد، تو یه شب صد و یازده میلیون ضرر کردم، طلبکار داشتم، طلبکارای ما هم از این جنس خرابان، با کسی شوخی ندارن طرف زنگ زده و گفت: تا فردا ظهر طلب رو ندی پسرت میشه مثل دختر محسن پپسی کولا! تا آخر عمرش میشله! خبر داشتم اونا اون بلا رو سر بچه محسن آورده بودن، میدونستم با کسی شوخی ندارن، چه یه بطری اسید بپاشن رو صورت خودم یا بچهام رو زیر بگیرن و... از بچهها شنیده بودم افشین یه معامله شیرین داشته، زنگ زدم گفتم: یه مقدار پول بهم قرض بده، هی قسم خورد، آیه آورد که نداره و داده به یکی و از این حرفا.... شیطون رفت تو جلدم، زنگ زدم بهش گفتم جنس اعلا رسیده دستم، دنبال یه جا میگردم بکشم، گفت: اگه لب اون هم تر میشه میتونم برم پیشش، رفتم، ساعت نه بود، خیلی کم میرفتم خونهاش، تنها بود اما خونهاش رو پاتوق نمیکرد، نشستیم کشیدیم، باز حرف پول رو کشیدم وسط، نم پس نداد، میدونستم داره، تو خونه هم داره، رفتم سراغ یخچالش دو لیوان آبمیوه ریختم، توی یکی از آنها دیازپام ده ریختم، خوردیم، ده دقیقه نشده دیدم پاتیله، کمکش کردم بره سرجاش بخوابه، اونجا از زیر زبونش کشیدم که پولا رو بستهبندی کرده، گذاشته تو فریزر! خیلی باهوش بود، به فکر جن هم نمیرسید که کسی پولش رو بپیچه تو مشما، بذاره تو فریزر! رفتم دیدم راست میگه، برگشتم بالای سرش دیدم خوابه، چاقوم رو..... میرزا شازندی به جرم قتل عمد محکوم به قصاص شد، اتفاقی که هیچکس را خوشحال نکرد، مادر قامتش شکسته بود، ارسلان و فرخنده بیشتر از روزی که پدرشان را به خاک سپرده بودند، غصه دار بودند، فرخنده گفت:
- کاشکی آقاجون هیچی نداشت، هیچی ازش نمیموند، انوقت افشین رو اینجوری از دست نمیدادیم، لعنت به پول که نداشتنش یه درده، داشتنش هزار و یه درد! لعنت به حرص آدمها ....
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران رئیسی دولت سیزدهم دولت انتخابات رئیس جمهور مجلس شورای اسلامی سید ابراهیم رئیسی انتخابات مجلس رافائل گروسی حجاب مجلس
هواشناسی قتل تهران شهرداری تهران آموزش و پرورش بارش باران پلیس فضای مجازی سلامت سیل وزارت بهداشت سازمان هواشناسی
گاز قیمت طلا قیمت دلار نمایشگاه نفت قیمت خودرو بانک مرکزی خودرو مسکن مالیات بازار خودرو حقوق بازنشستگان ایران خودرو
نمایشگاه کتاب زنان تلویزیون نمایشگاه کتاب تهران سینمای ایران کتاب سریال تئاتر سینما دفاع مقدس موسیقی مهران مدیری
اینوتکس
اسرائیل رژیم صهیونیستی روسیه غزه فلسطین جنگ غزه رفح حماس حمله به رفح نوار غزه مصر طوفان الاقصی
فوتبال پرسپولیس رئال مادرید استقلال لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ لیگ برتر باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال لیگ برتر ایران ذوب آهن بازی
هوش مصنوعی فناوری فیبرنوری اپل سامسونگ گوگل آب ایلان ماسک ناسا پارک فناوری پردیس مایکروسافت
آسم سبک زندگی افسردگی بیمه سبزیجات کمردرد