یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
دیوانه ها
صدای جیغ... صدای جیغ كودكانهاش بند دلم را پاره كرد. استكان را رها كردم، حتی شیر سماور را نبستم. چطور به سمت اتاق دویدم كه هم در مرا باز میداشت هم دیوار، نمیدانم؛ ولی وقتی رسیدم دیدم دندانهایش را به هم فشرده و دستهایش بالا میرود و پایین میآید. موهای سمیرا، كه خودم شانه زده و مرتبشان كرده بودم، پریشان شده بود؛ جای انگشتان رضا روی صورت ناز و كوچكش نقش بسته بود؛ گریه نمیكرد فقط جیغ میزد؛ چشمهایش گشاد شده بود و جیغ میزد. مرا كه دید پوكهی دوشكایی را كه جای گلدان روی طاقچه گذاشته بودیم به سمتم پرت كرد، مثل همیشه خورد به دیوار.
دویدم و خودم را میان رضا و سمیرا قرار دادم. هنوز كلمهای نگفته بودم كه دست سنگین رضا گونهام را نواخت. صدای زنگ ممتدی توی گوشم پیچید، سرم گیج رفت. به خودم نهیبی زدم:
"الان موقع از حال رفتن نیست".
دست رضا را گرفتم؛ تمام بدنم به تبعیت از حركت رضا حركت كرد.
- رضا منم، رضا منم، زهرا! نزن، رضا نزن!
دستم را بالاتر بردم و بازوهایش را گرفتم. سعی كردم او را در آغوش بگیرم تا كمتر آسیب برساند. سمیرا هنوز جیغ میزد.
- سمیرا برو بیرون، برو بیرون مامان...
اما او در كنار در ایستاده بود و جیغ میزد. به خاطر من ایستاده بود.
رضا را با تمام قدرت در آغوش گرفتم؛ هنوز هم كنترل نشده بود؛ ضرباتش باز هم به من میخورد. جلوی اشكهایم را نتوانستم بگیرم. سمیرا و رضا فریاد میزدند. بدن رضا شل شد؛ روی زمین نشاندمش. صورتم میسوخت، بیشتر از آن دلم، به حال رضا ، سمیرا و خودم.
سیاهی چشمهای رضا گم شده بود؛ بدنش رعشه گرفت. دیگر مثل آن اوایل نمیترسیدم. دویدم قرصهایش را آوردم.
صورتش عرق كرده بود، دانههای درشت عرق زیر نوری كه از پنجره وارد میشد میدرخشیدند و حتی رد بخیههای پیشانیاش را پوشانده بودند. نفسهایش از دویدن باز ایستاده و آرام شده بود. سیاهی درشت چشمهایش، كه نمیدانم كجا غیبشان زده بود، كم كم پیدا شد.
او كه بهتر میشد، من هم آرامتر میشدم؛ همیشه فكر میكردم مرد زندگیام اسكلهای خواهد بود كه من طناب قایقم را در روزگار تلاطم دریای زندگی، با آسودگی خیال به آن میبندم، اما ورق طوری برگشته بود كه خودم شده بودم اسكله.
دستی كه روی گونهام سر خورد از فكر بیرونم آورد؛ رضا بود.
- دوباره... دوباره... من این كار را كردم؟
دستش را توی دو دستم گرفتم.
- نه رضا... طوری نیست؛ چیزی نشده.
چشمهایش لرزیدند، پلك زد، چند قطرهی بزرگ اشك توی دانههای ریز و درشت عرق صورتش راه باز كردند. چشمهایم كه اشكهایش را دیدند، همراهش شدند.
- اینطوری نمیشه. جهنم خدا رو تنهایی براتون درست كردم توی این خونه... آخرش هم از خجالت میمیرم، میدونم دیگه باید تمومش كنم.
- دیگه باید تمومش كنم، حاج آقا شما هم مانع نشید.
سمیرا روی پای رضا نشسته و با دكمهها و خودكاری كه در جیب پیراهنش بود بازی میكرد. رضا هم با همان چشمهای درشت و تهریشی كه به صورت سبزهاش میآمد با طمانینه صحبت میكرد. هنوز به نظرم خوشگلترین مرد عالم میآمد.
- ببین پسرم زندگی كه شوخی نیست؛ شما فكر این زن جوون و این طفل معصوم رو كردید؟
- شوخی چیه آقا، من اصلاً به خاطر زهرا و سمیرا مزاحم شما شدهام.
هرچه خواستم خودم را دلداری بدهم كه نظر رضا برمیگردد نشد، طاقت نیاوردم ؛
- حاج آقا باور بفرمایید من اصلاً خبر نداشتم اومده دادگاه... برای اولین بار توی زندگیمون امروز صبح سرم داد زد، به خدا به زور منو آورده اینجا، من هیچ مشكلی باهاش ندارم... از زندگیم هم راضی هستم.
- از چیِ زندگی راضی هستی؟ از خونه و ماشین و آسایشی كه برات درست كردم یا از كتكهایی كه از دستم میخوری؟ حاج آقا زیر چشمش رو نگاه كنید... من به این روزش انداختم. من یك دیوونهی روانی هستم.
چادرم را روی صورتم كشیدم كه قاضی چشمم را نبیند، سمیرا خندید و رو به قاضی كرد و گفت: "عمو! بابایی راست میگه، مثل دیوونهها اینجوری میكنه."
بعد سیاهی چشمهایش را زیر پلك بالا برد و سرش را به طرفین تكان داد تا مثلاً ادای رضا را دربیاورد. دستش را گرفتم و به سمت خودم كشیدم تا ساكت شود. قاضی گیج شده بود. رضا خیلی سعی میكرد تا قاضی را متقاعد كند. به صورتش نگاه كردم؛ روی پیشانیاش عرق نشسته بود. حالا بود كه...
از اتاق بیرون دویدم و از آب سردكن توی راهرو یك لیوان آب پر كردم و برگشتم. قرص را از كیفم درآوردم و در دهان رضا گذاشتم. اگر یكی دو دقیقه دیرتر این كار را میكردم دوباره تشنج میآمد سراغش. عرق روی پیشانیاش را پاك كرد، رو به قاضی كرد:
- دیدید حاج آقا! این زن شده پرستار من، من نمیخوام به پای من بسوزه.
- رضا تو خیلی خودخواهی... خوب نظر من هم مهمه، تو اصلاً به من اهمیت نمیدی.
- سمیرا چه گناهی كرده كه باید تاوان این وضعیت رو بده، چند وقت دیگه اونم دیوونه میشه. زهرا تو رو خدا، تو رو خدا! اگر منو دوست داری اگه سمیرا را دوست داری، جون رضا موافقت كن.
هر وقت میگفت: "جون رضا!" دست و پایم را میبست.
قطرات اشك برای چندمین بار سر میخورد و از زیر چانهام آویزان میشد.
جلسهی سوم بود یا چهارم، بعد از آن همه كشمكش، قاضی تصمیمش را گرفت. عینكش را درآورد و با انگشت شست و اشاره به گوشهی چشمهایش فشاری آورد و نفسی بیرون داد كمی از تاسفش حرف زد و بعد هم تمام.
دنیا روی سرم خراب شد؛ زانوهایم شل شده بود. من توی این دنیا فقط رضا را داشتم. رضا ولی خوشحال بود. پروندهی قطور پزشكیاش را از روی میز قاضی جمع كرد؛ سمیرا را بوسید ؛ جلوی من سرش را پایین انداخت؛ كمی دست دست كرد؛ كلید خانه را روی میز گذاشت و رفت.
توی دسته كلید، پلاك قر شدهاش خودنمایی میكرد. دیگر حتی نمیتوانستم گریه كنم.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست