چهارشنبه, ۲۲ اسفند, ۱۴۰۳ / 12 March, 2025
مجله ویستا

نویسنده ارواح را احضار می کند


نویسنده ارواح را احضار می کند

نگاهی به مجموعه داستان امروز شنبه

به‌گمانم کلمه‌ها روح دارند و یکی از توانایی‌های نویسنده‌ها این است که ارواح کلمه‌ها را احضار کنند و مقابل خواننده‌ها بنشانند. این‌طورهاست که برخی داستان‌ها بیرون از صفحه کاغذ و نه روی آن، اتفاق می‌افتند.

«برف» داستان اول مجموعه‌داستان «امروز شنبه» به‌ظاهر داستان روستا، برف، درراه‌ماندگان و حمله گرگ‌هاست و در این میان راست‌ودروغ‌های معلم روستا از برخوردش با یک گرگ؛ اما درواقع داستان ترس معلم است و انزجارش از دیدن خودِ واقعی‌اش در آینه آن‌چه اتفاق افتاده. من می‌گویم گرگی که، زخمی و شل، خودش را می‌خیزاند به‌سمت کوه‌های برف‌گرفته همین معلم است که می‌خیزد و می‌خیزد تا بالاخره سر از چاهی درمی‌آورد که بعدها دیگران جسدش را آن تو می‌یابند. یوسف انصاری با خرده‌روایت‌هایی که چون قطعات یک پازل کنار هم می‌نشاند، داستان تعریف نمی‌کند بلکه ارواح ترس و سرما را احضار می‌کند و چون شبحی هولناک روبه‌رومان می‌رقصاند، خرده‌روایت‌هایی که گاه حتی به داستان اصلی اشاره ندارند.

شخصیت‌های یوسف انصاری یا در حاشیه‌اند یا به حاشیه رانده می‌شوند، چون همین معلم که این‌قدر به حاشیه رانده می‌شود که بالاخره تهِ چاه نفس گم می‌کند و ما را سوق می‌دهد به دکان آرایشگرِ داستان «احساسی که فقط یک آرایشگر می‌تواند تجربه کند.»

انصاری از روستا مهاجرت می‌کند به شهر و ما را می‌نشاند در دکان آرایشگری که حرف نمی‌زند، ساکت است، در حاشیه نشسته و دیگران را نظاره می‌کند و رابطه‌ای دارد با مریم‌نامی که به انتها رسیده و آرایشگر نیازی نمی‌بیند از آن حرف بزند، چون اصلا نیازی به حرف زدن نیست؛ چون یوسف انصاری بدون آنکه از رابطه و به انتها رسیدنش حرف بزند، در میان سطرهایی که رج می‌زند انتها را شکل می‌دهد. من حتی دارم به این فکر می‌کنم که لابد خود آرایشگر هم به این قضیه واقف نیست و هر بار که داستان خوانده می‌شود، وقتی انتهای داستان زل می‌زند به آکواریوم خالی‌اش، لحظه‌ای فقط، قضیه مکشوفش می‌شود و باز فراموش می‌کند تا باز از نو داستان و ابتر بودن رابطه خوانده شود و شکل بگیرد و ارواح فراموشی و ابتری احضار شوند. فراموش می‌کند چون به‌گمان من آرایشگر از میان آکواریوم خالی دارد خودش را می‌بیند، خودش را یا امکانی از وجود خودش را در داستان «عروسی» که داستان بعدی کتاب است.

پیرمرد سرایدار یک مدرسه که همیشه آنجا بوده و کسی به یاد ندارد از کجا آمده، کجایی بوده، کسی را دارد یا نه، خودش است و خودش و این دنیایی که انصاری پیرامونش تنیده. آرایشگرِ داستان دوم ناظرِ همین پیرمرد است چون انگار اصلا آینده خودش است یا دست‌کم یکی از امکان‌های آینده‌اش.پیرمرد به‌اصرار مدیر مدرسه چند روزی به مسافرت می‌رود و این‌طور می‌شود که میان اهالی می‌پیچد که پیرمرد قرار است عروسی کند. اهالی خواب‌وخیالِ خودشان را احضار می‌کنند، باورش می‌کنند و این اطمینان را به پیرمرد تازه از راه رسیده هم می‌باورانند. طوری‌که پیرمرد نونوارکرده روی صندلی میان اهالی نشسته تا عروس ـ که حالا دیگر نمی‌تواند خیالی باشد چون پیرمرد باورش کرده و این‌طورها عروس را از ذهن مردم به دنیای خودش، کوچه و مدرسه‌اش فراخوانده ـ از راه برسد. عروس از راه نمی‌رسد و همه باورشان را گم می‌کنند و این فقط پیرمرد است که تا آخر منتظر می‌ماند.

چه اهمیتی دارد که عروس واقعا باشد یا نباشد. اگر عروس واقعا می‌بود شاید می‌شد داستان بعدی. آن‌وقت پیرمردِ داستان «عروسی» سرنوشتش این نبود، بلکه ناصرنامی بود در داستانِ «امروز شنبه، فهمیدم ناصر، مردی که فکر می‌کردم نیست.» که یک‌جای این دنیا نشسته و دارد برای برادرش نامه می‌نویسد و ماجرای خودش و ژیلا، همسرش و گم شدنش را می‌توضیحد. راست می‌گوید یا دروغ؟ داستان ورد و جادوها و باطل‌السحرهای یک دعاخوان که انگار خودِ ناصر هم باورش شده و همه این‌ها با لحنی تصنعی و ناباورانه که ناصر دست‌وپا می‌زند بگوید من بی‌تقصیرم در گم‌شدن ژیلا و این‌قدر تقلا می‌کند که فکر آدم به هرجایی می‌رود جز این چیزی که ناصر روایت می‌کند. این ناباوری را ما هیچ‌کجا در کلمات نوشته‌شده داستان نمی‌بینیم، در فضا و لحنی می‌بینیم که یوسف انصاری آفریده و اینجا ناباوری را برای ما احضار کرده تا با سری کج و چشمانی تنگ به حرف‌های ناصری گوش دهیم که می‌دانیم هرچه می‌گوید راستش را نمی‌گوید. می‌شود به این هم فکر کرد که این نامه را به کدام برادرش می‌نویسد و چرا و آیا مسئله واقعا همانی است که در نامه ذکرش می‌رود؟ شاید باشد، شاید مسائل دیگری هم باشند. من که می‌گویم ـ چه یوسف انصاری نویسنده موافق باشد چه نه ـ این داستان ربط دارد به دو داستان «کله گنجشک» و «اسماعیل» حالا می‌گویم چرا. به‌گمانم ناصر نامه را برای کسی می‌نویسد که اگر هم بخواهد، نتواند از این نامه با کسی حرف بزند و این کسی نمی‌تواند باشد جز برادرِ لالِ داستان «کله گنجشک» و باز به‌گمانم یکی از مشکلاتی که بود و در این نامه ناصر حرفش را نزد، وجود همین برادر بود که در داستان «اسماعیل» ذکرش می‌رود. انگار یک‌طورهایی راوی داستان «اسماعیل» فردای ناصر است، فردایی که دل‌گرفته در غربت، حالا که ژیلای خودش را هم از دست داده، برمی‌گردد همین برادری را ببیند که برایش این نامه را نوشته. اگر این‌جور نیست، پس چرا وقتی راوی داستانِ «اسماعیل» (یا ناصر داستانِ «امروز شنبه، فهمیدم ناصر، مردی که فکر می‌کردم نیست.») وقتی اسماعیل، برادرش را در اتاق آن آسایشگاه می‌بیند نمی‌رود جلو. پاپس می‌گذارد برمی‌گردد هتل؟

این سوال پیش می‌آید پس داستان «دیوار به دیوار» چه ربطی با باقی داستان‌ها دارد؟ یعنی ناخواسته بوده که یک آرایشگر راوی «دیوار به دیوار» است و حرف‌هایش را به یک گربه می‌زند؟ آن آرایشگری که در داستان دومِ این مجموعه زورش می‌آمد دو کلمه حرف بزند چه‌طور اینجا این‌همه حرافی می‌کند با یک گربه. اینجاست که با خودم فکر می‌کنم شاید راوی داستانِ «احساسی که فقط یک آرایشگر می‌تواند تجربه کند» وقتی آخر داستان زل می‌زند به آکواریوم، لابد دارد دنبال ماهی‌‌ای چیزی می‌گردد که سر درددلش را باز کند و شاید سکوت این آرایشگر به‌خاطر وقایعی است که در داستان «دیوار به دیوار» بَرَش رفته.

می‌شود این‌طور هم گفت که در داستان‌های یوسف انصاری شخصیت‌ها حرف نمی‌زنند. اصلا مگر شخصیت‌های حاشیه‌ای می‌توانند حرف بزنند و اگر هم حرف بزنند، مگر مخاطب‌شان آدم‌هایند و این را انصاری چه‌قدر خوب نمایانده. معلمِ داستان «برف» که لابد سر به چاه برده، ترسش را در چاه بریزد که فرو افتاده آن تو؛ آرایشگر داستانِ «احساسی که فقط یک آرایشگر می‌تواند تجربه کند» که با دهان بسته زل می‌زند به این‌سو و آن‌سو؛ پیرمرد داسِ «عروسی» اگر حرف می‌زد، آن‌طور در ذهن اهالی متورم نمی‌شد؛ ناصرِ داستان «امروز شنبه، فهمیدم ناصر، مردی که فکر می‌کردم نیست.» که حرف‌هایش را روی کاغذ می‌نویسد؛ «کله گنجشک» داستان برادری لال است؛ آرایشگر «دیوار به دیوار» با یک گربه می‌حرفد؛ مهندس داستان «سگسار» لابد اگر هم‌زبانی داشت این‌طور پی سگ‌ها را نمی‌گرفت تا آخر به زبان سگ‌ها زوزه بکشد؛ راوی داستان «اسماعیل» که در سکوت چنان راه می‌رود که می‌ترسی نکند یکباره محو شود.

در «دیوار به دیوار» مردی است که می‌خواهد مدتی در بند مجرد باشد، چرا؟ چون می‌خواهد تجربه کند. عاقبت هم از زندان می‌گریزد. شباهتی بین این شخصیت و مهندس داستان «سگسار» نمی‌بینید؟

اگر آرایشگر این داستان از داستان دومِ مجموعه قرض گرفته شده باشد، شخصیت مجرم این داستان، همان‌که دست‌آخر از زندان می‌گریزد، از داستان بعدی وام گرفته شده. «سگسار» داستان مهندسی است که مسخ به سگ می‌شود. میان بوی چرم و زوزه سگ‌های ترس‌خورده و بوی گند خرس گندیده و دکتر بهداری که فقط می‌آید و می‌رود تا شاهد داستان مهندس باشد و برامان بگوید و اصلا معلوم نیست چرا هیچ کار دیگری نمی‌کند. من به این فکر نمی‌کنم که چرا آخر داستان، مهندس سگ می‌شود چون این داستان داستان دگرگونی‌ها و مسخ‌شدن‌‌هاست. اینکه مهندس سگ می‌شود به‌خاطر عیان‌بودنش کمتر ترسناک است تا آن لحظه‌ای که دکتر بهداری جسد سگ شکم‌دریده را برمی‌دارد می‌برد چال کند، آن هم پشت همان تپه‌ای که قبل از او صالح، همان پیرمردی که دهاتی‌ها ازش بدشان می‌آمد، سگ‌ها را چال می‌کرد. این مسخی ظریف و کمتر آشکار است که چون سایه شبحی هم هست و هم نیست و این بودن در میان هستی و نیستی بیشتر ترسناکش می‌کند. یوسف انصاری در این داستان نه تنها داستان می‌گوید، بلکه ارواح را عیان جلو ما به رقص وامی‌دارد و سگ وحشی درون‌مان را جلو روی‌مان وادار می‌کند بیایند و زوزه بکشند، تا ترس‌خورده خودمان را در داستان «اسماعیل» ببینیم که از سفر برگشته‌ایم، آخر عمرمان است و پوست‌مان چون کاغذ دستمالی‌شده، کهنه‌ای نازک و شفاف شده و حالا همین‌طور که نگران عمر رفته‌مان هستیم آمده‌ایم ببینیم داداشی که سال‌ها پیش در آسایشگاه رها کرده‌ایم چه به روزش آمده، آمده‌ایم تا انتهای تمام داستان‌هایی را که برامان اتفاق افتاده، همه حرف‌نزدن‌ها و مسخ‌شدن‌ها را ببینیم. این‌طور است که وقتی ارواح خواب‌وخیال‌مان جلو روح‌مان در قالب اسماعیل ظاهر می‌شود، می‌ترسیم پا پیش نهیم و برمی‌گردیم به همان گوشه خلوت و امن، اتاق هتل و می‌بینیم که شبح ترسناک، آن پیرمردی نبود که پشت به ما رو به پنجره نشسته بود، خود ماییم که یادمان نمی‌آید حتی اتاق‌مان را مرتب کرده‌ایم یا نه.

همیشه بعد از احضار ارواح باید بتوانی برگردانی‌شان به همان‌جایی که از آن آمده‌اند و نویسنده در داستان آخر، «اسماعیل،» به‌گمانم دارد همین کار را می‌کند؛ اما ترسناکش این است که یکباره می‌بینیم ارواحِ ترسناک آن‌ها نبودند که احضار شدند و حالا کم‌کم دارند کم‌رنگ می‌شوند بلکه خود ماییم و این را در صحنه آخر داستان «اسماعیل» چه خوب نشان می‌دهد آقای انصاری. دستش درد نکند.

سعید شریفی