شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا

زیر باران


زیر باران

آرام و تنها از فریادهای بی محابای باران گریخته ام و در کنار شومینه خانه در کنجی خلوت نشسته ام تا شاید کمی گرم شوم. اما مگر باران می گذارد، مگر سرو صدای این قطره ها اجازه می دهند …

آرام و تنها از فریادهای بی محابای باران گریخته ام و در کنار شومینه خانه در کنجی خلوت نشسته ام تا شاید کمی گرم شوم. اما مگر باران می گذارد، مگر سرو صدای این قطره ها اجازه می دهند چند لحظه در سکوت استراحت کنم.

قطره های تندباران با شدت و محکم به شیشه ها کتک می زنند، آنها خود را به پنجره های بی گناه می کوبند و همه بدن خود را سیاه و کبود می کنند تا من بروم وزیر باران کمی با آنها صحبت کنم. بلند می شوم و لباس گرم می پوشم و پنجره زیبای اتاقم را باز می کنم. وای! چقدر هوا سرد است، دیگر خبری از برگ های زرد عاشق و رنگ پریده ای که در پاییز با اشک و آه از شاخه هایشان جدا می شدند نیست، دیگر هیچ اثری از برگ های سبز و درختان و چمن زارها و پروانه ها که در فصل تابستان روحی تازه به طبیعت می بخشیدند نیست. آه! چقدر زود سیر می شود، چه قدر زود گذشت و همچنان من در خواب غفلت به سر می بردم. باز زمستان رسید...

آنچنان در فکر فرو رفته بودم که متوجه سردی هوا نمی شدم، خیس خیس شده بودم و قطره های باران مرا به بازی گرفته بودند. من از میان فصل های زیبای سال عاشق فصل پاییزم. این فصل زیبا انسان را به یاد عاشق شدن، انتظار، فراغ، دوری و جدایی و... می اندازد. ولی باران راهم دوست دارم و همیشه دوست دارم به تنهایی در زیر باران قدم بزنم. پنجره را می بندم، چکمه های گرمم را به پایم می کنم، و از خانه خارج می شوم. چقدر زیباست!

دلم گرفته است، خیلی دلم گرفته است. من همیشه این فصل از سال را انتظار می کشم تا زیبایی تنها و بدون چتر قدم زدن در زیر باران را احساس کنم. وقتی در زیر باران قدم می زنم دیگر به هیچ چیز فکر نمی کنم و چند دقیقه ای خود را راحت از بدی ها و کینه های دنیا می بینم و همراه ابرها می گریم تا سبک شوم و چه اشک های زیبایی... هیچ کس نمی فهمد، هیچ کس متوجه اشک های من نمی شود، کسی اشک های گرمم را که برگونه های خونینم جاری است نمی بیند، و چه زیباست...

فائزه فضلی /۱۴ساله سوم راهنمایی / قم