یکشنبه, ۲۳ دی, ۱۴۰۳ / 12 January, 2025
سه خواهر
دخترهای خانم اسفندیاری یك سال به یك سال باهم فاصله سنی داشتند. در كودكی انگار هر سهشان را از یك قالب درآورده بودند. درست مثل هم لباس میپوشیدند. عروسكهایشان عین هم بود، دفتر مشق و لوازم تحریرشان باهم مو نمیزد. طوری كه گاهی سر قاطیشدن آنها و این كه هر چیز مال كدامشان است با هم بگو مگو میكردند. آنها نه فقط شباهت ظاهری به هم داشتند كه به لحاظ خصوصیات اخلاقی هم درست عین هم بودند. با هم هوس بستنی یا لواشك میكردند، تصمیم میگرفتند به پارك یا خانه بستگان بروند تا با بچهها بازی كنند و...
خانم اسفندیاری كه بعد از فوت آقای اسفندیاری تمام امیدش را به آنها بسته بود، عصرها در ایوان مینشست و به تاب بازی آنها نگاه میكرد و دلش از شوق حضور آنها لبریز میشد. در این حالت خیال میكرد كه آینده آنها هم درست مثل هم خواهد بود. مثل هم ازدواج خواهند كرد و تشكیل خانواده داده و بچهدار خواهند شد. آرزو میكرد كه هر سه آنها خوشبخت باشند اما از آینده بیمناك بود. چرا كه میدانست تقدیر بازیهای عجیب و گاه سختی برای آدمها تدارك میبیند. اما شباهت بین دخترها فقط تا سن ۱۲سالگی برای آنها ماند. بعد ناگهان هرسه آنها عوض شدند و عادات خاص خودشان را پیدا كردند. دختر بزرگتر (مهشید)، بسیار مستبد و خودرای بود. همیشه از دو خواهر كوچكترش به زور و تحكم میخواست كه مطابق میل او رفتار كنند . مثلا میگفت: الان باید بریم پارك... خانم اسفندیاری میگفت : الان ظهره... پارك خلوته و خطرناكه... بذارین عصر كه هوا خنكتر شد و مردم هم بیرون آمدند، برین بیرون...
اما مهشید گوش نمیكرد و با لجاجت خاصی كه خانم اسفندیاری از آن سر درنمیآورد، دو خواهر كوچك ترش را با خود بیرون میبرد. بعد از یك ربع هرسه به خانه برمیگشتند. چون خواهر وسطی (مانا) زمین خورده بود و در نتیجه آنها مجبور شدند بدون بازی به خانه برگردند. خانم اسفندیاری به مهشید پرخاش میكرد كه تقصیر اوست، اما او با خودرایی به هیچوجه زیر بار نمیرفت و با اوقات تلخی به هم خوردن بازیشان را گردن مانا میانداخت كه حواسش را جمع نكرده و درنتیجه روز آنها را خراب كرده بود. مانا كه دختر نرم و مهربان و منعطفی بود اشكش را پاك میكرد و میگفت: تقصیر خودم بود مامان... باید حواسم را بیشتر جمع میكردم.
مانا همیشه همینطور بود، كسی را مقصر نمیدانست و مسئولیت اتفاقی را كه برایش میافتاد خودش به عهده میگرفت و اغلب هم برای آن كه مهشید را ناراحت نكند از خواسته خودش میگذشت، اما با این حال دختر دست و پا چلفتی نبود. خیلی قاطع بود و درمدرسه هم برخلاف مهشید نمرات بالایی میگرفت.
خواهر كوچكتر (مهسا) سكوت میكرد. او كم پیش میآمد كه اظهار نظری كند، نه جانب مانا را میگرفت و نه جانب مهشید را، اما خیلی وقتها از دستورات مهشید سر پیچی میكرد. او بیشتر به درس خواندن علاقه داشت و به مدرسه دانشآموزان تیز هوش هم میرفت. درخلوت، مدام كتاب میخواند و انگار رویاهای خاص خودش را داشت كه با هیچ كس دربارهشان صحبت نمیكرد.
خانم اسفندیاری هرسال كه میگذشت تفاوت بین دخترهایش را هم بیشتر و بیشتر میدید. آنها از كودكی فاصله میگرفتند و با تغییرات شخصیتی زیاد ازهم نیز فاصله میگرفتند. اگر كسی نمیدانست، نمیتوانست باور كند كه آنها خواهر و از یك خون باشند. خانم اسفندیاری این واقعیت را میپذیرفت اما دغدغه آنها لحظهای هم راحتش نمیگذاشت. او برای بزرگ كردن آنها دست تنها و بدون اینكه سایه پدر بر سرشان باشد خیلی سختی كشیده بود. برای هركدام آنها وسایلی را به عنوان جهیزیه میخرید و در زیر زمین میگذاشت تا وقت ازدواجشان برسد. خانم اسفندیاری هم مثل خیلی از مردم، ازدواج را مهمترین واقعه زندگی هر كس میدانست.
دخترهایش بزرگ شدند، دیپلم گرفتند و دانشگاه قبول شدند اما هنوز بخت درخانه هیچ كدامشان را نزده بود.
گاهی میشد كه خانم اسفندیاری در مجلس ختم، عروسی و حتی در سوپر ماركت با خانمی برخورد میكرد كه مانا را برای پسرش نشان كرده بود، اما مجبور بود به آنها جواب بدهد كه هنوز مهشید درخانه است و ازدواج نكرده و در نتیجه آنها باید صبر كنند. یكی دو خواستگاری هم كه مهشید داشت به خاطر رفتار تند و خودخواهانهاش بعد از همان جلسه اول، دیگر پشت سرشان راهم نگاه نكرده بودند. خانم اسفندیاری زیاد با او صحبت میكرد و از او میخواست دست از خودراییهایش بردارد: عزیزم در زندگی با خودخواهی نمیتونی حرفت رو پیش ببری... چهار روز دیگه كه به سلامتی شوهر كردی، نمیتونی این جوری زندگی رو بگردونی !اما مهشید گوشش به این حرفها بدهكار نبود. میگفت: من همینم كه هستم... هركی هم میخواد با من زندگی كنه باید منو همین طور كه هستم بپذیره!
در خانه هم، همچنان نظراتش را به همه تحمیل میكرد: امشب شام باید فسنجان بخوریم... فردا باید بریم پیكنیك... بزرگترین اتاق خانه باید مال من باشد... اما واقعیت این بود كه مهشید در درون، از این كه میدید بیشتر آدمها مانا را دوست دارند آزارش میداد. این مسئله كه ممكن است یك روز مانا زودتر از او ازدواج كند مثل خوره روحش را میخورد، برای همین، بدون اینكه اعتراف كند، دغدغه ازدواج، دغدغه روز و شبش بود. در محیط دانشگاه از خیلی از پسرها خوشش میآمد اما آنها از دخترهای دیگر خواستگاری كرده بودند. او از آیندهاش بیمناك بود. از فشار اینكه مبادا مانا زودتر از او ازدواج كند و به خاطر خود خواهیهایش برای همیشه تنها بماند، تصمیم گرفت اینبار كه خواستگاری داشت، كمی كوتاه بیاید و چهره واقعیاش را پنهان كند، خودش را نرم و سازگار نشان دهد و نقشی را بازی كند كه تا به حال بازی نكرده بود. بعدكه آبها از آسیاب میافتاد، میتوانست خودش را همانی كه بود نشان دهد. فقط كافی بود مثل خیلی از دخترهای دیگر كه آرزوی ازدواج داشتند، خودش را مطابق میل همسر آیندهاش نشان دهد.
اما او بدون این كه خود بداند با این افكار نادرست، خودش را به چاهی انداخت كه درآمدن از آن سخت و دشوار بود.
(محسن)، پسر یكی از همسایه های قدیم آنها (خانم اسدی) بود. خانم اسفندیاری یك روز تصادفی دربازار به او برخورد. دیدارشان برای هر دو پر از تداعی لحظات خوشی بود كه پیشتر داشتند. خانم اسدی جویای حال دخترهای او شد. خانم اسفندیاری هم جویای حال پسرهای او. خانم اسدی گفت: بیخود نبود ما امروز توی این شلوغی همدیگه رو دیدیم، بیخود حاشیه هم نرم... من میخوام برای پسر بزرگم محسن زن بگیرم... یكی از دخترهاتو انتخاب كن.
روزی كه محسن همراه خانوادهاش به خواستگاری مهشید آمد، مهشید بر خلاف دفعات قبل كه ایرادهای بیهوده میگرفت و رفتار توام با خودخواهیاش كه حتی سینی چای را هم نمیآورد و در جواب سوالها جوابهای تند و دندانشكن میداد و به خواستگارها برمیخورد، این بار خیلی نرم و متین برخورد كرد. پس از یك جلسه دیدار حضوری در بیرون كه محسن و مهشید بیشتر درباره مسائل كلی حرف زدند، مراحل بله برون، خرید، حنابندان و عقد خیلی سریع طی شد. انگار هر دو خانواده عجله داشتند این وصلت زودتر سر بگیرد. شاید چون شناخت قبلی از هم داشتند و بنابراین تاخیر بیشتر را جایز نمیدانستند. اما شروع زندگی جدید مهشید به هیچ وجه خوشایند نبود. چون او خودخواهی را در وجود خودش نكشته بود، تنها آن را برای مدتی كوتاه كه تا ازدواجش سر بگیرد، پنهان كرده بود. بعد از ازدواج به خیال این كه خرش از پل گذشته، دیگر لزومی به پنهان كاری نمیدید. به هرحال كاری بود كه شده بود و محسن دیگر باید با واقعیت كنار میآمد. یعنی چارهای جز این نداشت!
مهشید خیال میكرد در خانه جدید خودش هم میتواند خودبینیهای زمان دختریاش را پیاده كند. برای همین از همان ساعت اول شروع زندگی مشتركش امرو نهیهایش را شروع كرد. به خصوص اینكه سرخرید حلقه هم برای اینكه اختلافی پیش نیاید كوتاه آمده بود. غافل از اینكه محسن هم خودش را همانی كه بود نشان نداده بود. محسن هم موجودی به مراتب خودبینتر و خودخواهتر از مهشید بود كه خیال میكرد همهچیز باید در جهت ارضای خواستههایش فراهم شده باشد. میگفت: تا حالا تو خانواده، كسی از گل نازكتر به من نگفته... دوست دارم تو زندگی خودم هم همینطور باشه! زندگی دو نفر كه میخواهند با خودخواهی و خودبینی حرف خودشان را به كرسی بنشانند قابل حدس زدن است. به خصوص اینكه هر دو نمیتوانستند در آن مدت كوتاه آشنایی متوجه شوند كه چه فریبی خوردهاند. نه، آنها همان كسانی كه درجلسه معارفه خودشان را نشان داده بودند نبودند. آنها وانمود میكردند اشخاص دیگری هستند و مقدمات ازدواج و شلوغ بودن سرهایشان هم سرپوش روی همهچیز گذاشته بود بنابراین...
زندگی مهشید از همان لحظات اولیه ازدواج با رنج و عذاب و دعوا و اختلاف همراه شد، طوری كه خودخواهیهایش هم اجازه نمیداد، درد درونش را برای مادرش بازگو كند، اما خانم اسفندیاری از نگاه دخترش همه چیز را میخواند. روزهای زندگی مهشید و محسن با جر و بحث سر چیزهای كوچك شرو ع میشد كه طرفین برای به كرسی نشاندن حرفهایشان حتی با هم لجبازی میكردند. مهشید میگفت: ناهار باید برویم بیرون پیتزا بخوریم... من امروز حوصله آشپزی ندارم!
با الهام از كتاب (یك، یكی) نوشته ركسانا خوشابی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست