سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

سهم تو از​ جهان


سهم تو از​ جهان

بانوی آفتاب درخشان، بانوی گله‌های گریزان در مه، بانوی شب‌های دعا و روزهای کار، بانوی ایستاده در برابر بادهای هراسان، بانوی قصه‌خوان شب شالیزار! خوب که نگاه می‌کنم ستارگانی را می‌بینم که در شباشب جهان به دامان تو می‌ریزند تا گل‌های پیراهنت پرپر نشود.

بانوی آفتاب درخشان، بانوی گله‌های گریزان در مه، بانوی شب‌های دعا و روزهای کار، بانوی ایستاده در برابر بادهای هراسان، بانوی قصه‌خوان شب شالیزار! خوب که نگاه می‌کنم ستارگانی را می‌بینم که در شباشب جهان به دامان تو می‌ریزند تا گل‌های پیراهنت پرپر نشود.

بانوی قد کشیده پابه پای شالیزار، که هزار آفتاب نورس تا نگاهت دویده اند، حالا ایستاده ای بر بلندای همتی که فقط مال توست، با دست هایی از ترانه و توفان که بافه های برنج را تا سفره های مردان قبیله همراهی کنی.

بانوی کار، بانوی دردهای بزرگ و شادی های خرد، دستی به داس داری و دستی به بافه برنج، این سهم تو از زندگی مردانه مان نیست.

به بادها گفته ام رنجنامه ات را که پرستوهای مهاجر نوشته اند، بپراکنند در شرق و غرب، در شمال و جنوب تا مردان پستونشین بدانند​ :

باد، این آشنای شالیزار/ می دود لابه لای شالیزار

تا خدا با نسیم با باران/ می روی پابه پای شالیزار

حرکت با تو بوده و باشد/ برکت با خدای شالیزار

به باران سپرده ام که تنها بر جا پای تو ببارد و به خورشید سفارش کرده ام که تنها از شانه های تو آسمان را شروع کند و زیارتنامه گل ها تنها برای تو خوانده شود.

من دست های تو را می شناسم، دست هایی که شب ها با یکی گاهواره و با دیگری جهان را تکان می دهی.

من دست های تو را می شناسم، دست هایی که برکت را از زمین می گیرد تا سفره های مردان دهکده خالی نماند تا برنجی را که به رنج به دست آورده ای در میان قبیله هزار قبله تقسیم کنی به عدالت و به زبان بی زبانی بگویی که خدا در همین نزدیکی است، چشم ها را باید شست.

فردایی را می بینم که دست های تو تیتر یک روزنامه هاست و از نگاهت جشنواره ای می سازند تا پرندگان بومی، بویی از نگاه تو را به جماعت هدیه دهند.

فردا از آن توست، من این را با چشم های خودم می بینم.

علی بارانی