جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
مردی که زیاد می دانست
استیون لویت، یکی از جنجالیترین اقتصاددانهای این روزها است. فارغالتحصیل از هاروارد و ام.آی.تی و برنده نشان جان بیتز کلارک، یکی از کسانی است که مجله تایم در سال ۲۰۰۶ او را در فهرست صد نفرهاش از کسانی که جهان ما را شکل دادهاند، قرار داد.
این اقتصاددان جوان تخصصش در حوزه جرم و فساد است و اغلب برای تحلیل دادهها از روشهای عجیبی استفاده میکند که بسیاری از همکارانش را انگشت به دهان میگذارد. کتاب Freakonomics او که در سال ۲۰۰۹ دنبالهای نیز بر آن نوشت و به فارسی نیز ترجمه شده است، به محض انتشار با اقبالی گسترده روبهرو شد و هنوز هم در فهرست پرفروشترین کتابهای غیرداستانی آمریکا جای دارد. لویت هم اکنون در دانشگاه شیکاگو تدریس میکند، در دپارتمان اقتصادی که میراث دار بزرگانی چون فریدمن و گری بکر و پایگاه مکتب شیکاگو است. او البته اقتصاددان چندان متعارفی نیست که در قالبهای مرسوم نظیر نظریه قیمتها کار کند. روح سرگردانش به همه جا سرک میکشد و خودش خود را صرفا کارآگاهی میداند که کارش پرسیدن سوال و کند و کاو در دادهها است.
به مناسبت مقالات جنجال برانگیز و شهرت روز افزون لویت در محیط آکادمیک و میان مردم، همکار او استفن دوبنر مقاله مفصلی در معرفی او و کارهایش در روزنامه نیویورک تایمز نوشته که در ادامه میخوانید.
نخبهترین اقتصاددان این روزهای آمریکا حداقل از دید بسیاری از پیشکسوتان این رشته پایش را روی ترمز میگذارد تا پشت یکی از چراغ قرمزهای جنوب شیکاگو بایستد.
روزی آفتابی در اواسط ژوئن است. شورولت سبزرنگ کهنهای را میراند، با داشبوردی خاک گرفته و پنجرهای نیمه باز که با سرعت گرفتن اتومبیل توی بزرگراه غرش مبهمی ایجاد میکند.
اتومبیل الان ساکت است، مثل خیابانهای وسط ظهر؛ پمپ بنزینها، دیوارهای سیمانی بیپایان، ساختمانهای آجری با قاب پنجرههای چوبی، یکییکی از جلوی شیشه رژه میروند.
پیرمردی ژنده پوش و فقیر از راه میرسد. ظاهرش حکایت از بیخانمانی دارد و تقاضای پول هم میکند. کتی شندره و ضخیم در این هوای گرم به تن دارد و کلاه بیسبال قرمز کثیفی به سر.
اقتصاددان نه در را قفل میکند و نه ماشینش را جلوتر میبرد. پیرمرد هم تقاضای پول خرد نمیکند. فقط نگاه میکند، انگار که به جداره شیشهای یکسویهای نگاه میکند. بعد از مدتی، بیخانمان راهش را میکشد و میرود.
اقتصاددان که هنوز در آینه عقب نگاه میکند با خودش میگوید: «هدفون قشنگی داشت. حداقل بهتر از مال من بود. به جز این، به نظرم چیز چندان به درد به خوری نداشت.»
استیون لویت دنیا را متفاوت از یک آدم عادی میبیند. حتی متفاوت از یک اقتصاددان عادی. بسته به اینکه نظرتان راجع به اقتصاددانها چه باشد، این قابلیت یا خوب است یا بد. اقتصاددان معمولی اغلب در برابر مسائل پولی ژست پیشگویانه میگیرد. اما اگر از لویت درباره یک مساله رایج اقتصادی بپرسید، احتمالا موهایش را از جلو چشمهاش کنار میزند و میگوید: «خیلی وقت است که تظاهر به دانستن چیزهایی که نمیدانم را کنار گذاشتهام» و ادامه میدهد: «منظور این است که حقیقتش چیز زیادی از اقتصاد نمیدانم. ریاضیاتم خوب نیست، از اقتصادسنجی زیاد سرم نمیشود و همچنین تئوریپردازی هم بلد نیستم. اگر از من بپرسید که پیش بینی ام از بازار سهام چیست یا اقتصاد به کدام سمت خواهد رفت یا تنزل قیمتها خوب است یا بد یا وضعیت مالیاتها چه باید باشد فقط سر تکان خواهم داد. منظورم این است که اگر بگویم چیزی درباره هرکدام از اینها میدانم واقعا دغل کاری است.»
از نظر لویت اقتصاد علمی است با ابزارهایی بینظیر برای یافتن پاسخها، اما فاقد هرگونه سوال جذاب. توانایی فوقالعاده او پرسیدن همین پرسشهای جذاب است. برای مثال: اگر موادفروشان اینقدر پول به جیب میزنند، چرا اکثرشان هنوز با مادرانشان زندگی میکنند. تفنگ خطرناکتر است یا استخر؟ واقعا چه چیز باعث شد که نرخ جرم و جنایت در دهه گذشته اینقدر کاهش یابد؟ آیا بنگاههای املاک به منافع مشتریانشان فکر میکنند؟ چرا سیاه پوستان اسمهایی روی فرزندان شان میگذارند که به آینده حرفهای آنها لطمه بزند؟ آیا معلمان مدارس در آزمون استخدامی تقلب میکنند؟ آیا برگزارکنندگان کشتی ژاپنی فاسدند؟ و... چطور یک پیرمرد بیخانمان هدفون ۵۰ دلاری به گوش دارد؟
بسیاری ازجمله همکاران ممکن است کار لویت را اصلا اقتصاد ندانند. اما او علم ملال آور را آنقدر چلانده تا تنها ابتداییترین هدف آن باقی بماند: چطور مردم آنچه میخواهند یا نیاز دارند، به دست میآورند. برخلاف اکثر آکادمیکها او از استفاده از مشاهدات و کنجکاویهای شخصی باکی ندارد (هرچند از محاسبات میترسد). او شهودگراست. توده دادهها را به هم میریزد تا داستانی را بیابد که هیچ کس دیگر ندیده. برای اندازهگیری آنچه دیگر اقتصاددانان غیرقابل اندازهگیری دانستهاند دنبال راههای تازه میگردد. علایق ویژه او هرچند خودش میگوید که هیچگاه شخصا در آنها غرق نشده فساد، جنایت و تقلب است.
در این میان، علاقه او به هدفون پیرمرد بیخانمان چندان دوام نیاورد. به خودش گفت: «شاید فقط دلیلش این باشد که من برای خرید هدفونی که دوست دارم تنبلی میکنم.»
لویت خودش اولین کسی است که اشاره کرده برخی موضوعاتی که او بررسیشان میکند، بیاهمیت اند. اما چنان محقق تیزبین و هوشمندی هست که هیچ وقت در حاشیه رشته مطالعاتیاش قرار نگیرد، بلکه عکس این اتفاق افتاده است: او به دیگر اقتصاددانان نشان داده که ابزار اقتصاد به راستی چقدر ریشه در دنیای واقعی دارد.
کولین کامرر، اقتصاددان موسسه تکنولوژی کالیفرنیا دربارهاش میگوید: «لویت یک نیمچه بت است، یکی از خلاقترین محققان در حوزه اقتصاد و شاید تمامی علوم. او نماینده آن چیزی است که همه فکر میکنند بعد از تحصیلات عالی اقتصاد به آن تبدیل خواهند شد، اما آنقدر ریاضیات به خوردشان داده میشود که همه جرقههای خلاقیتشان خاموش شود. او کارآگاهی تیزبین است که دادهها را میکاود.»
لویت در علمی که اخیرا میخواهد محبوب مردم شود یک پوپولیست است. جوانها برای تحصیل مثل دستههای زنبور به دپارتمانهای مشهور اقتصاد هجوم میآورند. اقتصاد برای مردم ترکیبی ایده آل از پرستیژ روشنفکری (به هرحال این رشته جایزه نوبل دارد) و عملگرایی پرفایده در شغلهای مالی است (مگر اینکه مثل لویت ترجیح بدهید در دانشگاه باقی بمانید). در عین حال اقتصاد به لطف محبوبیت بازار سهام پیوسته بیشتر در دنیای واقعی به چشم میآید.
بزرگترین تغییر اما در رتبههای علمی است. اقتصاد خرددانان از کلانیها پیشی میگیرند و تجربیها از تئوری پردازان. اقتصاد رفتاری حتی مفهوم «انسان اقتصادی» را به چالش کشیده است، یعنی آن تصمیمگیر عقلایی را که در همه کارها مفروض پنداشته میشد.
اقتصاددانان جوان در تمامی شاخهها راغبتر شدهاند تا روی موضوعات جهان واقعی کار کنند و با پیگیری روانشناسی، جرم شناسی، جامعه شناسی و حتی عصب شناسی میخواهند دامنه کار را گستردهتر کنند. آنها میخواهند علم شان را از یوغ بردگی ریاضیات نجات دهند.
جای لویت در میان همه جاست و هیچ کجا. او پروانهای است که اسیر هیچ توری نشده پیشنهاد کار در تیم اقتصادی کلینتون را رد کرد و سمت مشاور جنایی تیم بوش را هم نپذیرفت.
اوستان گولسبی که در مدرسه بازرگانی شیکاگو تدرس میکند، میگوید: «لویت اقتصاددان رفتاری نیست؛ اما رفتاریها خوشحال خواهند شد اگر به جمعشان بپیوندد. از آن پیرمردهای تئوری قیمتها هم نیست، اما این شیکاگوییها هم از داشتنش خوشحال میشدند. با وجودی که لویت در هاروارد و سپس ام.آی.تی درس خوانده، کمبریجی هم نیست.»
بی شک منتقدانی هم دارد. دانیلهامرمش اقتصاددان مشهور متخصص نیروی کار از دانشگاه تگزاس یکی از مقالات لویت «تاثیر قانونی شدن سقط جنین بر جرم و جنایت» را تدریس کرده است. «من این مقاله را پیش از چاپ، پس از چاپ و به تفصیل بررسی کردهام و تا آنجا که به عمر من قد میدهد مشکلی در آن ندیدهام. با این حال به یک کلمه از آن باور ندارم. کار او درباره کشتی ژاپنی هم چندان ارزشمند نیست، مگر اینکه شما ژاپنی باشید و بیشتر از ۵۰۰ پوند هم وزن تان باشد.»
اما لویت در ۳۶ سالگی استاد تمام دپارتمان اقتصاد دانشگاه شیکاگو است، بهترین دوره اقتصاد تمام کشور. (تنها پس از دو سال به او اتاق و منصب داده شد.) از جمله دبیران ژورنال پولیتیکال اکونومی، یکی از مطرحترین ژورنالهای اقتصادی است و انجمن اقتصاد آمریکا هم اخیرا جایزه «جان بیتز» خود را که به بهترین اقتصاددان زیر ۴۰ سال کشور اهدا میشود، به او داد.
او نویسندهای پرکار با علایقی گوناگون است، اما مقاله او که بین سقط جنین و جرم و جنایت ارتباط برقرار میکند بیش از همه سر و صدا کرده است. لویت و همکار او جان دونوهو، استاد حقوق استنفورد، معتقدند که پنجاه درصد از کاهش چشمگیر آمار جرم طی دهه نود به واسطه قوانین سقط جنین بوده است.
لویت پیش از این هم درباره جنایت و مجازات بسیار نوشته بود. هنوز گاه و بیگاه به یکی از مقالاتی که او در دوره فوق لیسانسش نوشته است ارجاع داده میشود. پرسش او بینهایت ساده بود: آیا پلیس بیشتر به معنای جرم کمتر است؟ پاسخ مثبت بدیهی به نظر میرسد؛ اما پیشتر هیچگاه ثابت نشده بود. از آنجا که با افزایش جرم شمار پلیسها هم بیشتر میشد، اندازهگیری کارآیی پلیس دشوار بود.
لویت به دنبال مکانیزمی بود که جرم را از استخدام پلیسها مجزا کند. او پی برد شهردارها و فرماندارانی که میخواهند مجدد انتخاب شوند پلیسهای بیشتری استخدام میکنند. با سنجش این افزایشها در مقابل آمار جرم میتوانست مشخص کند که پلیسهای اضافه در واقع به حال کاهش جرم مفیدند.
بعدا یک دانشجوی فوق لیسانس دیگر در این مقاله اشتباه ریاضیاتی بزرگی پیدا کرد اما نبوغ لویت بیخدشه باقی ماند. او همچنان به عنوان استاد راهحلهای ساده و زیرکانه شناخته میشد. او ناظری است که وقتی همه مهندسان بین شلوغیها به دنبال دلیل کار نکردن ماشین سردرگمند، متوجه میشود که سیم برق به پریز نیست.
اعلام اینکه پلیس به کاهش جرم کمک میکند، دشمنی برای لویت نتراشید؛ اما مساله رابطه سقط جنین و جنایت چیز دیگری بود.
در مقاله سقط جنین که در سال ۲۰۰۱ چاپ شد او و دونوهو اعلام کردند که مطالعه آنها «نباید به عنوان ستایشی از سقط جنین یا تشویق مداخله دولت در امور بارداری زنان تلقی شود.» صرفا پیشنهاد کردند که «برای کودکانی که در معرض بیشترین خطرند محیط بهتری فراهم شود.»
اما این مطالعه به همه برخورد. محافظهکاران به خشم آمدند. اشاره مشخص به زنان فقیر و سیاهپوست، لیبرالها را منزجر کرد. اقتصاددانها غرولند کردند که روش لویت معقول نیست. روش قیاسی مثل شعبدهبازی میماند: همه گربهها میمیرند، سقراط مرد، پس سقراط گربه است.
تد جویس اقتصاددان کالج با روشی که پاسخی انتقادی به مقاله سقط جنین نوشته است، میگوید: «فکر میکنم که او در بسیاری زمینهها بیاندازه باهوش باشد، اگر بر علیت معکوس تمرکز کند. اما در این مورد خاص به نظر آن را نادیده گرفته یا بهاندازه کافی در استفاده از آن موفق نبوده.»
با شدت گرفتن جنبه رسانهای مقاله سقط جنین و جرم، لویت با حملههای علنی روبهرو شد. لیبرالها و محافظهکاران هردو او را ایدئولوژی زده خواندند، نژادپرست، داروینیست اجتماعی و خلاصه شیطان مجسم.
لویت علاقهای به سیاست ندارد. خیلی خوش مشرب است، تندزبان نیست، به خود اطمینان دارد؛ اما فخرفروش هم نیست. او آموزگار و همکاری قابل احترام است، به دلیل وسعت علایقش بسیاری میل به همکاری با او دارند و این همکاران اغلب از حوزههایی به غیر از اقتصاد میآیند.
سودیر ونکاتش جامعه شناس از دانشگاه کلمبیا میگوید: «بهترین صفت برای او فریبکار است. او کاری میکند که فکر کنید ایدههایش همانها هستند که شما از اول داشتهاید. او به معنی شکسپیری کلمه بذله گو است.»
ونکتاش که در نوشتن «تحلیل اقتصادی امور مالی موادفروشان» با لویت همکاری کرده است. مقالهای که میگوید موادفروشان متوسط اغلب با مادرشان زندگی میکنند، از بس که درآمد این حرفه افتضاح است. مقالهامور مالی یک گروه موادفروش را طوری تحلیل میکرد که انگار شرکتی رسمی است. (ونکتاش آمارهای لازم را از اعضای سابق یکی از این گروهها به دست آورده بود.) لویت میگوید: «این کمبود توجه احتمالا به دلیل این واقعیت بوده که اقتصاددانان تبحری در مطالعه قاچاقچیان نداشتهاند.»
لویت مثل پسربچهها شل حرف میزند. ظاهر او خیلی نابغهوار است، پیراهن دکمهای قهوهای، شلوار کتان ساده، کمربند قیطانی و کفشهایی بیهیچ علامت مشخصه. دفترچه جیبی او آرم دفتر ملی تحقیقات اقتصادی را دارد. ژانت همسر لویت میگوید: «آرزو میکردم کاش بیشتر از سالی سه بار به سلمانی میرفت و هنوز عینک پانزده سال پیش اش را نمیزد که همان موقع هم از مد افتاده بود.» در دبیرستان در بازی گلف مهارت داشته؛ اما اکنون آنقدر از لحاظ فیزیکی ضعیف است که خودش را «ضعیفترین انسان روی زمین» میخواند و از همسرش برای باز کردن در بطریها کمک میگیرد.
در یک کلام هیچ چیز در ظاهر و رفتار او نیست که مقالات آتشینش را توجیه کند. خودش میگوید تنها کاری که میکنم این است که روز و شب پشت میزم مینشینم و با کوه دادهها سر و کله میزنم. میگوید حتی مجانی هم حاضر به انجام این کار بود (درآمدش بیش از ۲۰۰ هزار دلار در سال است) و جوری میگوید که حرفش را باور میکنید. شاید فقط گاهی جنجالی باشد؛ اما به هر حال جنجالی است.
از گرفتن مچ خلافکاران لذت ویژهای میبرد. در یکی از مقالاتش الگوریتمی ساخت که نشان میداد کدام معلمها در مدارس دولتی شیکاگو دغلکار بودهاند.
در مقاله «گرفتن معلمان متقلب» او میگوید که «کلاسهایی که در آنها تقلب سیستماتیک میشود از چندین جهت با سایر کلاسها متفاوتند. مثلا در کلاسهای متقلب احتمال اینکه در یک سال دانشآموزان یکمرتبه شاهد جهشهای بزرگ در نمرات باشند بیشتر است، به ویژه اگر به دنبال آن شاهد کاهش یا از بین رفتن این جهش در سالهای بعدی باشیم که به معنی حذف تقلب است.»
لویت همان آماری را استفاده کرد که برای مدتها در دسترس همه محققان بود. او متوجه شد که یک معلم برای تقلب کردن راههای مختلفی دارد. اگر کمی احمق بود، احتمالا پاسخهای صحیح را به دانشآموزان میگفت. یا اینکه بعد از امتحان جوابهای غلط را پاک میکرد و جای آنها پاسخ درست را مینوشت. یک متقلب باهوشتر احتمالا از به وجود آمدن پاسخهای یکسان جلوگیری میکرد.
اما لویت از اینها هم باهوشتر بود. او نوشت: «اولین گام در تحلیل دادههای مشکوک این است که احتمال دادن پاسخی خاص به هر سوال توسط هر دانشآموز را برآورد کنیم. این برآورد با منطقی چندگزارهای از نمرات گذشته و با مشخصات اقتصادی اجتماعی و جمعیتی به عنوان متغیرهای توضیحی به دست میآید.»
بنابراین با اندازهگیری عوامل مختلف دشواری برخی سوالها، فراوانی پاسخهای صحیح به سوالهای دشوار و پاسخهای غلط به پرسشهای آسان، درجه همبستگی برخی پاسخهای خاص در یک کلاس لویت توانست مشخص کند که کدام معلمها به نظر متقلب بودهاند. (البته همچنین توانست معلمهای درستکار را نیز شناسایی کند.) مدیریت مدارس شیکاگو، به جای اتهامزنی به لویت، از او برای بررسیهای بیشتر دعوت کرد و در نتیجه، معلمان متقلب اخراج شدند.
سپس در مقالهای با عنوان «چرا جرم در دهه ۹۰ کاهش یافت: چهار عاملی که توضیح دهندهاند و هفت عاملی که نیستند» لویت توضیح داد که کل کاهش آمار جرایم به دلیل افزایش نیروهای پلیس، افزایش زندانیها، نزول میل عمومی به مواد و قانون تازه سقطجنین بوده است.
یکی از عواملی که او میگوید مهم نبودهاند، نوآوریهای پلیسی رودولف جولیانی و ویلیام براتون در پلیس نیویورک بوده است. لویت اضافه میکند: «فکر میکنم من تنها کسی هستم که چنین اعتقادی دارم.»
او از خانوادهای به شدت موفق از اهالی میناپولیس است. پدر او، پژوهشگر پزشکی، از جمله پیشتازان مطالعات رودهای به شمار میرود. دایی بزرگش، رابرت می، کتاب داستان «رودولف دماغ قرمز» را نوشته است که بعدا دایی دیگرش جانی مارکس برای آن آهنگی هم ساخت.
لویت به اسب دوانی هم علاقه دارد؛ اما میگوید سیستم فعلی آن فاسد است و سیستمی طراحی کرده تا بتواند از این فساد بهره ببرد؛ اما از طرح جزئیات آن خودداری میکند. او پیش از وارد شدن به MIT دو سال مشاور مدیر در یک شرکت بود. برنامه دکترای MIT برای ریاضیاتی بودنش مشهور بود. لویت در دوره کارشناسی تنها یک دوره ریاضیات گذرانده بود که آن را هم فراموش کرده بود.
در اولین کلاس فوق لیسانسش با اشاره به تخته از دانشجوی بغلی خود پرسید: «آیا بین آن علامت مشتق گرد و آن یکی که مثلثی است فرقی هست؟» و دانشجو جواب داد: «دخلت آمده!»
اوستان گولسبی که آن زمان همکلاسش بود، میگفت: «هیچ کس تحویلش نمیگرفت. همه فکر میکرد که این بچه هیچ آیندهای ندارد.»
لویت راه خودش را رفت. سایر دانشجویان ارشد شب و روز روی مسالههای داده شده کار میکردند تا نمرههای خوب بگیرند. او شبها بیدار میماند و پژوهش و نویسندگی میکرد. خودش میگوید: «نظر من این بود که تنها راه موفقیت در این حرفه نوشتن مقاله است و بنابراین شروع به این کار کردم.»
گاهی با یک سوال شروع میکرد. گاهی با یک سری دادههای خاص که نظرش را به خود جلب میکرد. او یک تابستان تمام را صرف تایپ کردن گزارشهای مربوط به انتخابهای کنگره در کامپیوترش کرد. (امروز که اطلاعات اینقدر در اینترنت فراوان شده، لویت گله میکند که دانشجویانش حاضر نیستند حتی یک صفحه اطلاعات وارد رایانه شان کنند.) او فقط کنجکاو بود که بداند چرا اعضای فعلی پیوسته مجددا انتخاب میشوند.
سپس نگاهش به کتابی سیاسی افتاد که نویسندگانش ادعا میکردند، این پول است که انتخابها را میبرد. «آنها میکوشیدند نتایج انتخابات را به عنوان تابعی از هزینههای تبلیغاتی توضیح دهند، غافل از این واقعیت که مساعده دهندگان تنها زمانی حاضر به همکاری خواهند شد که نامزد مورد نظرشان شانس خوبی برای پیروزی داشته باشد. میخواستند خودشان را قانع کنند که داستان همین است، درحالی که استدلالشان جعلی بود.»
موضوع حداقل برای لویت که روشن بود. او ظرف پنج دقیقه ایده مقاله آتیاش را کشف کرد. «ناگهان مثل چراغی در ذهن من روشن شد.»
مشکل این بوده که دادهها نمیگفتند کدام کاندیدا شانس دارد و کدام یک ندارد. بنابراین امکان نداشت که اثر پول را مجزا کرد. درست مثل ماجرای پلیس و جرم، او باید روشی ابتکاری به کار میزد.
از آنجا که خودش شخصا دادههای فراوانی را وارد کامپیوتر کرده بود به نکتهای پی برد: اغلب اوقات دو نامزد یکسان با هم رقابت میکنند. لویت با بررسی چنین انتخاباتهایی توانست به نتیجهای واقعی برسد. جمع بندی او اینطور بود: هزینه تبلیغات یک دهم آن اثری را دارد که غالبا تصور میشود.
او که دانشجوی فوق لیسانس گمنامی بیش نبود مقالهاش را برای ژورنال پولیتیکال اکونومی فرستاد یکی از استادانش به او گفته بود حتی آزمودن این کار دیوانگی است و همانجا هم چاپ شد. مدرک دکترایش را ظرف سه سال کامل کرد؛ اما خود او میگوید که به دلیل پیش زمینههایش اعضای هیات علمی اصلا او را به حساب نمیآوردند و این چنین وقایعی پیش آمد که لویت آنها را نقطه عطف زندگی حرفهایاش میخواند.
او برای مصاحبه با «بنیاد رفقا» رفت. یک باشگاه دوستانه دانشگاه هاروارد که با پرداخت هزینهها به پژوهشگران جوان امکان میداد برای سه سال تمام بیهیچ تعهدی در حوزه مورد علاقه خودشان مطالعه و تحقیق کنند. لویت فکر نمیکرد هیچ شانسی داشته باشد. اول از همه اینکه خودش را از قشر روشنفکران این باشگاه نمیدانست. مصاحبه با شما طی یک مهمانی با حضور فیلسوفان، دانشمندان و مورخانی که شهرت جهانی داشتند انجام میگرفت. میترسید حتی برای دوره اول گفتوگوها هم حرف کافی نداشته باشد.
اما گل کاشت. کاملا تصادفی هر موضوعی که پیش میآمد کارکرد مغز، زندگی حشرات، تاریخ فلسفه او پیشتر چیزی دربارهاش خوانده بود. جوری خودنمایی کرد که تا پیشتر از آن نکرده بود. وقتی تعریف کرد که چطور دو تابستان تمام را صرف بررسی و شرطبندی روی اسبها کرده است، آنها دستها را بالا بردند!
یکی از آنها بالاخره گفت: «متوجه نمیشوم رشته متصلکننده کارهای شما چیست. میشود توضیح بدهید؟»
لویت گیر افتاده بود. اصلا نمیفهمید رشته متصلکنندهاش کجا است یا اصلا این رشته چی هست.
آمارتیا سن، که آن زمان هنوز نوبل نبرده بود، وسط پرید و سعی کرد رشته اتصال کارهای لویت را نشان دهد.
لویت مشتاقانه گفت: «بله، رشته من همین است!»
بعد یکی دیگر رشته اتصال دیگری را برشمرد.
و لویت باز گفت: «بله، بله، درست است.»
همین طور پیش رفت تا سرانجام فیلسوف مشهور، رابرت نوزیک، مداخله کرد. اگر بشود که گفت لویت یک قهرمان روشنفکر دارد، این قهرمان بیشک نوزیک است.
او پرسید: «چند سالت است استیو؟»
«بیست و شش.»
نوزیک رو به بقیه کرد و گفت: «این فقط بیست و شش سالش است، رشته اتصال میخواهد چه کار؟ شاید یکی از آن آدمهایی از آب در بیاید که آنقدر با استعدادند که نیازی به رشته اتصال نخواهند داشت. سوالها را پیدا میکند و جواب شان میدهد، همین کافی است.»
دپارتمان اقتصاد دانشگاه شیکاگو رشته اتصال معروفی داشت گفتمان بازار آزاد با پیچشی محافظهکارانه و بنابراین نمیتوانست مکان چندان مناسبی برای لویت به حساب بیاید. او میگوید: «دانشگاه شیکاگو یعنی تئوری، تفکر عمیق و سوالهای بزرگ، من بیشتر تجربه گرام، تیزبینی و ایدههای کوچک و بامزه را دوست دارم.»
اما شیکاگو گری بکر هم داشت. از نظر لویتگری بکر تاثیرگذارترین اقتصاددان ۵۰ سال اخیر است. بسیار پیش از اینکه چنین مطالعاتی باب روز شود گری بکر اقتصاد خرد را به موضوعات عجیب کشاند؛ خانواده و جنایت به طور خاص. برای سالها اسم بکر مترادف با خون آشام بود، عبارتهای مثل «قیمت یک بچه» که او استفاده میکرد کفر همه را درمیآورد. بکر میگوید: «کسانی که کار مرا احمقانه، بیربط یا غیراقتصادی میدانستند خیلی مرا اذیت کردند.» اما دانشگاه شیکاگو پشت او ماند، او تسلیم نشد، در ۱۹۹۲ نوبل اقتصاد را برد و بعد هم پشتیبان و الگوی لویت شد.
بکر به لویت گفت که شیکاگو جای بینظیری برای او خواهد بود. «نه اینکه همه با یافتههایت موافقت کنند، اما آنچه میکنی خیلی جالب است و ما تنهایت نخواهیم گذاشت.»
لویت زود فهمید که حمایتها در شیکاگو از سطح آکادمیک فراتر میرود. یک سال پس از نقل مکان به آنجا همسر لویت اولین بچهاش را به دنیا آورد. وقتی آندرو یک ساله بود تب عجیبی گرفت. دکتر دلیل آن را آلودگی گوشی تشخیص داد. صبح روز بعد بچه استفراغ کرد و والدینش به سرعت به بیمارستان رساندندش. چند روز بعد کودک یک ساله از مننژیت ریه مرد.
وسط این شوک و سوگواری لویت کلاس لیسانسی داشت که باید تدریس میکرد. گری بکر، برنده نوبل هفتاد ساله، به جای او سر کلاس رفت. همکاران دیگر برای او پیامهای تسلیت و پیغامهایی فرستادند که لویت هنوز آنها را به گرمی به خاطر میآورد.
لویت و جانسون، متخصص هشتاد ساله اقتصاد کشاورزی، با هم دوستهای خوبی شدند. لویت فهمید که دختر جانسون از اولین آمریکاییهایی است که کودکی را از چین به فرزندی پذیرفته است. خیلی زود لویت هم دختری را به فرزندی پذیرفت و نام او را آماندا گذاشتند. به جز آماندا آنها اکنون یک دختر سه ساله و یک پسر هم دارند. مرگ آندرو تاثیر خود را به طرق مختلفی باقی گذاشته است و البته یکی از این تاثیرات روی مطالعات لویت بوده است.
او و ژانت به گروه حمایتکنندگان از والدین داغدار پیوستهاند. لویت شوکه شد وقتی فهمید چقدر بچههای کم سال در استخرها غرق میشوند. اینها از آن جور خبرهایی است که معمولا به روزنامهها نمیرسد، مگر آنکه بچه در حال بازی کردن با تفنگ باشد.
لویت کنجکاو شد و به سراغ اعداد و ارقامی رفت که داستانهای تازه میگفتند. نتایج خود را به صورت مقالهای برای روزنامه شیکاگویی «سان تایمز» ارسال کرد. از آن مقاله یک جمله خیلی معروف شده است: «اگر در حیاط خانهتان هم تفنگ دارید و هم استخر شنا، خطر استخر برای فرزند شما تقریبا صد برابر بیشتر است.»
برای اینکه دیگر زیاد به مرگ فکر نکند لویت سرگرمی تازهای برای خودش پیدا کرد: خرید و فروش خانههای قدیمی در «اوک پارک» حوالی محل زندگی او. این تجربه هم به مقاله دیگری منجر شده است. این شیکاگوییترین مقاله اوست، که ولولهای در تئوری قیمت به پا کرد. نشانهای از آنکه تاثیر او روی دانشگاه بیشتر از تاثیر دانشگاه بر او بوده است. اگر لویت، لویت است، مقالهای از او پیدا نمیشود که یک طوری به فساد ربط پیدا نکند.
در حین مذاکرات خرید خانه او متوجه شد که نماینده خریدار اغلب غیرمستقیم به او توصیه میکند که قیمت پایینتری برای خانه پیشنهاد کند. به نظر عجیب میرسید: آیا کارگزار فروشنده نباید به دنبال بهترین منافع مشتریاش باشد؟ بعد او بیشتر به نقش کارگزار فکر کرد. تصور میشود که کارگزاران مسکن هم مثل بسیاری از متخصصان دیگر حوزه کاریشان را بهتر از افراد عادی بشناسند. مالکان به توصیههای کارشناسان املاک اطمینان میکنند.
بنابراین اگر کارگزار آنها با پیشنهاد قیمتی پایین بیاید و بگوید که این بهترین قیمت ممکن است، مالک احتمالا حرف او را باور میکند. نکته اینجاست که لویت متوجه شد هر وقت خانهای به قیمتهای بالا هم فروش برود تنها سهم اندکی از این به کارگزار املاک میرسد. درست مثل کارگزاران سهام، اینجا هم بنگاهداران تنها به نفع شان بود که معاملهای جوش بخورد، حال هر نوع معاملهای. بنابراین مالکان را ترغیب میکنند که سریع و ارزان خانهشان را بفروشند.
لویت باید میتوانست این اثر را اندازه بگیرد. یک بار دیگر او به راهکاری هوشمندانه رسید. او با بررسی ۵۰ هزار خانه و مقایسه قیمت معاملات املاکی که متعلق به کارگزاران بوده با املاک شخصی کار خود را آغاز کرد. خانههایی که متعلق به کارگزاران بود ۱۰ روز دیرتر و ۲ درصد گرانتر به فروش میرسید.
بعدازظهر یکی از روزهای تابستانی است و لویت در دفتر تاریکش غرق در تفکر است. سقف ورم کرده و چارچوب پنجرهها پوسیده. همین حالا از نشستی در استنفورد بازگشته و میزش بیشباهت به بازار مکاره نیست: کتابها و ژورنالها پخش و پلا، یک فنجان سبز کوچک و بطری آب پرتقال کنار دستش و قلم و خودکار و کاغذهای نیمه نوشته همه جا پراکندهاند.
الان وقت ملاقاتهای دانشجویی است. مینوشد و آرام حرف میزند. یکیشان تازه مقالهای برای دوره لیسانسش نوشته است: «پیامدهای بازار کار برای فارغالتحصیلان در شرایط بد اقتصادی». لویت میگوید خیلی خوب است، اما دختر فراتر رفته و میخواهد که مقاله اش چاپ شود.
لویت جواب میدهد: «مشکل اینجاست که مثل دانشجوها مینویسی. داری قصه میگویی. این همه مقدمه چینی و کلکهای مرسوم. میخواهی خواننده را از مسیر خاصی ببری که وقتی به نتایج میرسند و یافتهها را میبینند باورشان شود. اما همچنین میخواهی درباره ضعفهایت صادق باشی. مردم نسبت به ضعفهای آشکار خیلی بیرحم ترند تا ضعفهای پنهان و باید هم همینطور باشد.»
صادق بودن درباره خود؟ آیا تا به حال محقق جایزه بردهای بوده است که بهاندازه لویت درباره خود صادق باشد؟ او میگوید من اقتصاد یا ریاضیات را نمیفهمم. او متفکری کوچک در دنیای متفکران بزرگ است. دوستانش میگویند که فروتنی لویت کاملا حساب شده است.
شاید هم اصلا فروتنی در کار نیست. شاید نوعی خودزنی است. شاید لویت واقعا میخواهد که از موضوعات «احمقانه»، «کوچک» و «سطحی»اش دست بردارد.
اکنون فکر میکند با مقاله جدیدش درباره اسمهای سیاهپوستان در شرف کشف مهمی است. قصد او این بود که بداند آیا اسامی سیاهپوستان آثار اقتصادی منفی برای دارنده شان به دنبال خواهد داشت؟ پاسخ او برخلاف سایر مطالعاتش این بار منفی است. اما حالا سوال بزرگتری دارد: فرهنگ سیاهپوستان نتیجه نابرابریهای نژادپرستانه است یا اینکه دلیل آن است؟ او مطالعه جدیدش را «مقداری کردن فرهنگ» میخواند. به عنوان وظیفهای که باید به انجام رساند فکر میکند این موضوع دشوار، درهم ریخته و شاید غیرقابل فهم باشد.
همان بعدازظهر در حین رانندگی به سمت خواننده داخل ماشین قدیمیاش از آینده خود حرف میزند. میگوید علاقهای به ترک دانشگاه برای کار در صندوقهای سرمایهگذاری یا سمتهای دولتی ندارد (هرچند ممکن است شرکتی برای گرفتن مچ معلمان متقلب باز کند). او در صدر لیست شکار تمام دپارتمانهای مشهور اقتصاد است. اما درختی که او و ژانت پس از مرگ آندرو کاشتهاند دیگر آنقدر بزرگ شده است که به زحمت بتوان تکانش داد. شاید برای مدت بیشتری در شیکاگو بماند.
میگوید به نظرش مسائل زیادی هست که بتواند به آنها بپردازد. «برای مثال مالیات گریزی و پولشویی یا حتی مکانیزمی برای به دام انداختن تروریستها. البته هدفم این است، منظورم این نیست که همین حالا روش این کار را میدانم. اما شک ندارم که با دادههای مناسب میتوانم خیلی زود جواب را پیدا کنم.»
شاید احمقانه به نظر بیاید که اقتصاددانی بخواهد تروریستها را دستگیر کند. درست همان طور که ابتدا مسخره به نظر میرسید اگر معلمهای شیکاگو را به دفتری بخواهند و بگویند الگوریتمی که این جوان عینکی طراحی کرده میگوید شما متقلبید و بنابراین اخراج میشوید. لویت شاید کاملا از خودش مطمئن نباشد، اما از یک چیز مطمئن است: معلمان و جنایتکاران و کارگزاران املاک و حتی سیاستمداران، شاید دروغ بگویند. اما ارقام دروغ نمیگویند.
استفن دوبنر
مترجم: مجید روئین پرویزی
منبع: نیویورک تایمز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست