چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
قناعت به سبک مورچهها
هنوز یک ساعت بیشتر از درس خواندنش نگذشته بود که حس کرد ضعف به جانش افتاده و چشمش دیگر همراهیاش نمی کند. از جا بلند شد و توی یخچال را خوب وارسی کرد؛ انگار امروز سر شانس بود که یک شکلات خوشمزه از دستبرد برادرش در امان مانده بود و حالا او میتوانست با خیال راحت آن را بخورد تا قند خونش بالا بیاید. شکلات را تکه تکه کرد و گذاشت توی بشقاب. هنوز ننشسته بود که با صدای مادر، رفت تا چای تازه دم کند.
برگشتنش ۵ دقیقه بیشتر طول نکشید؛ اما گویی همین زمان کوتاه هم کافی بود تا لشگری از مورچهها به کاغذ باز شدهی شکلات هجوم بیاورند. وقتی برگشت، از ظاهر شکلات چیز زیادی مشخص نبود بس که مورچههای ریز و درشت از سر و کول کاکائوی تکه تکه شده و کاغذش بالا میرفتند. با جیغ آرامی دستش را برد و اولین تکهی شکلات را برداشت و آنقدر تکان داد تا همهی مورچههای رویش افتادند. بعد هم آن را گذاشت توی پیشدستیای که تازه آورده بود. این کار را آنقدر ادامه داد تا همهی شش تکه شکلاتش را از هجوم مورچهها نجات داد.
همیشه همینطور بود؛ بهخاطر درختهای حیاط، خانه پر از مورچههای خاکی بود و همینکه یک چیز شیرین روی زمین میافتاد، صد تایی صاحب پیدا میکرد؛ آنهم از نوع زیرخاکی!
اوایل خیلی به مورچهها حساس بود اما کم کم فهمیده بود اگر با آنها کنار نیاید مجبور است از قید خوردن نیم بیشتر شکلاتهای خانه بگذرد. نیم دیگر را هم که امیرحسین – برادر کوچکش – امان نمیداد و این شد که به زندگی مسالمتآمیز با مورچهها رضایت داد. شکلاتهای خودش را که نجات داده بود کناری گذاشت و بستهی شکلات را که حالا پر از خرده شکلات شده بود کنار دیوار گذاشت؛ درست همانجایی که بعد از اینهمه وقت، دیگر فهمیده بود مسیر اصلی رفتو آمد مورچهها از حیاط به اتاق است.
نشست پای درس، و کارش را پی گرفت. هر از چندی یک تکه کاکائو توی دهان میگذاشت تا به آرامیِ مکیدن آن، قند خونش هم بالا برود. با اینکه شیرینی کاکائو، گلویش را آزار میداد اما فکر اینکه این شکلاتها را با زحمت از دست مورچهها نجات داده و خوشحالی اینکه بتواند از چنگ امیر هم درشان بیاورد، باعث شد تا تکهی آخر را بخورد.
آنقدر محو درس شده بود که نفهمید ۲ ساعتی است از جایش تکان نخورده است. بلند شد تا استراحتی کند. در راه حیاط سری هم به شکلاتهای همخانههای اجباریاش زد. باورش نشد. آنهمه مورچه با آنهمه عجله و پشتکاری که برای خوردن شکلاتش داشتند، سهمشان را برداشته بودند و رفته بودند. دیگر هیچ مورچهای دور و بر کاغذ شکلات نبود و حداقل نیمی از شکلاتهای توی کاغذ هنوز سر جایش بود. با خودش به حکایت مورچه و ملخی فکر کرد که یکیشان فکر زمستانش بوده و دیگری نه؛ «حتماً انبار لانهشان را هم به قدر نیاز پر کردهاند.» هنوز کاغذ روی زمین بود، با خردههای شکلات، بدون حضور حتی یک مورچه.
شیرینی زیاد شکلات هنوز گلویش را آزار میداد؛ دست برد زیر شیر آب حیاط و جرعهای آب خورد؛ کاش یک تکه برای امیر نگه میداشت.
وجیهه محمدطاهری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست