پنجشنبه, ۲۰ دی, ۱۴۰۳ / 9 January, 2025
جبران مافات
از شدت گرما کاسته شده بود، بوی پاییز میآمد، این را برگهای چناری که جلوی نمایشگاه داشتند آرام آرام از شاخه جدا میشدند و روی زمین میافتادند بهتر نشان میداد، چند ماشین مدل بالا توی فضای شیک نمایشگاه پارک شده بود، ابی صدایش را بلند کرد و گفت:
- یوسف! بیا کلید رو بگیر امروز اون BMW رو ببر جلو در بذار!
- امروز هوا کمی آلودست خاک میشینه روش! GLX رو ببرم!
- بهت میگم اون رو ببر، ببر! یکی به دو نکن با من!
از ابهت صدای خودش که توی نمایشگاه پیچید خوشش آمد، دستش را دراز کرد و صدای موسیقی را از کامپیوتر بلند کرد، صندلی چرخدار بزرگی داشت، روبرویش یک ردیف مبل کرم رنگ چیده بود، با میز عسلی که براق و تمیز بود. یوسف آمد کلید را گرفت و با چابکی ماشین را برد جلوی نمایشگاه و توی پیاده روی آنجا گذاشت. تلفن زنگ زد.
- سلام ابی! خوبی؟
- چاکریم! نوکریم! مخلص آقا هوشنگ گل هم هستیم، کجایی پسر؟ تحویل نمیگیری؟
صدای هوشنگ دوست چندین و چند سالهاش از آن طرف خط میآمد.
- قربونت برم، این حرفا چیه، چند روزیه تو فکر کار ساختمونیم، خودت که خبر داری این روزا بازار ساختمون کساده، همه چی سخت پیدا میشه، از کارگر گرفته تا سیمان و آجر!
- حالا به جای این حرفا پاشو بیا ناهار رو با هم بزنیم تو رگ، تک خوری تو مرام ما نیست؟
- ناهار؟! بابا ماه رمضونه تو اصلا حالیت نیست؟!
ابی صندلیاش را چرخاند و گفت:
- تو حالیت نیست، پنج ساله دوستیم هر بار اینو از من میپرسی، من که روزه نمیگیرم، دلت خوش تو هم!
- حالا میام میبینمت سر ظهر!
خداحافظی کردند، یوسف را صدا زد و گفت:
- بپر از سوپری چند تا تخم مرغ بگیر بیا املت درست کن چایی هم بذار!
یوسف سه ماهی میشد که توی نمایشگاه کار میکرد، پسر آرام و سر به زیری بود، آقای حجتی او را سفارش کرده بود و ابی هم قبول کرده بود، بعضی از کارهای بانکی را او انجام دهد. یوسف بیرون رفت و ابی سرش را با عکسهایی که توی کامپیوترش بود گرم کرد، تا ظهر چند نفری آمدند و رفتند، یکی دو نفر هم تلفن زدند. توی ۳۰ سالگی تمام موهای سرش ریخته بود، با آنکه وضع مالی خیلی خوبی داشت ولی همیشه کار و غم عالم ریخته بود روی سرش، از وقتی که افسانه را طلاق داده بود، شبها تا دیر وقت میماند توی نمایشگاه، حوصله اینکه برود خانه را نداشت، فضای نمایشگاه برایش بیرمق بود، دلش تنوع میخواست، برای همین به محض اینکه تنها میشد به یکی دو تا از دوستهایش زنگ میزد و از آنها میخواست پیشش بیایند ولی هر کس گرفتاریهای خودش را داشت، تنهایی کلافهاش کرده بود، توی این یکسال هم اطرافیان تشویقش میکردند که ازدواج کند ولی هر بار میگفت:
- اون که عشقم بود، ولمون کرد و رفت، وای به حال یکی دیگه! فعلا حوصله خودمو ندارم چه برسه به زن گرفتن!
غرق در افکار بود که صدای هوشنگ او را به خودش آورد.
- باز که تو ناراحتی پسر؟ خوبه بلدی حس بگیری، چرا نمیری بازیگر شی؟ هیچ جا راهت ندادند، تو «رستگاران» میخواستند یه نقش کوچولو بهت بدن که همون دور و ورا بگردی!اصلا برو یار جومونگ شو تو بویو!
- چطوری هوشنگ! دست از سر کچلمون بر نمیداری تو هم با این تیکههات!
بلند شد و به او دست داد، با هوشنگ چندسال پیش سر معامله یک ماشین دوست شده بود، آن وقت پدرش زنده بود و نمایشگاه را میچرخاند.
- چیزی خوردی هوشنگ؟
- بابا بهت گفتم ماه رمضونه، روزه ام!
ابی با صدای بلند خندید و گفت:
- روزه ای؟ دیوونهای مگه تو؟ آخه من و تو که تا شب هزار بار مجبوریم قسم دروغ بخوریم روزه داری به کجامون اومده؟ ول کن این حرفا رو.....
بعد یوسف را که داشت ماشینهای نمایشگاه را با دستمال تمیز میکرد صدا زد و گفت:
- یه زنگ بزن رستوان بگو سه پرس برگ میخوایم، با نوشیدنی... سالاد هم بذارن!
- میگم من روزهام ابی! اگه واسه خودت و یوسف میخواید بگیرید.
ابی چشمهایش را درشت کرد و گفت:
- جون ابی راس میگی؟ یعنی تو روزهای؟ یواشکی هم چیزی نخوردی از سر صبح؟ جون من اگه خوردی بگو، من به هیچکی نمیگم!
این را گفت و باز خندید، عادت داشت که با صدای بلند بخندد، حتی وقتی که از ته دلش نبود، بعد سرش را آورد جلو و گفت:
- حالا اگه کباب برگ نباشه املت باشه چی؟ باز هم نمیخوری؟ من صبح املت زدم ولی اگه پایه باشی با تو هم میزنم!
داشتند با هم یک به دو میکردند که مردی متشخص با موهای یکدست سفید با دختر جوانی وارد شدند.
- سلام آقا! روزتون خوش!
مرد مثل معلمهای ریاضی قیافهای جدی داشت، برای همین ابی لبخندی که روی لبش بود را فوری با چهره معقولی عوض کرد.
- خوش اومدید! درخدمتتون هستم آقا! امری داشتید؟
- واسه دخترم یه ماشین میخواستم، جی ال ایکس صندوق دار دارین؟
ابی از جایش بلند شد و همانطور که با دستش اشاره میکرد مرد را به گوشهای از نمایشگاه راهنمایی کرد که چند ماشین آنجا پارک بود، معمولا معرفی ماشینها را میسپرد دست یوسف، اما برخورد مرد چنان محترمانه بود که او ترجیح داد، خودش این کار را بکند، از طرفی از صبح نشسته بود روی صندلی چرخدارش و حوصلهاش سر رفته بود. هوشنگ دید که او در یکی، دو ماشین را باز کرد و با آنها شروع به حرف زدن کرد، از تکان دادن سر و دستش میفهمید که مثل هیمشه اغراق میکند، ده دقیقهای طول کشید تا پیش او آمدند، به نظر میرسید توافق اولیه صورت گرفته.
- اگه خانم مایل باشند میتونن ماشین رو ببرن و یک دور هم بزنن تا خیالتون راحت بشه!
مشتری را بدرقه کرد و نشست روی صندلیاش، با کف دستش شروع به مالیدن پیشانیاش کرد و انگار که چیز تازهای یادش آمده باشد، برگشت و نگاه کرد به هوشنگ و گفت:
- جون هوشنگ بیا و بیخیال روزه شو، یه چای با هم بخوریم، بابا از گلوم نمیره پایین، تو که میدونی من رفیق بازم و تک خوری نمیکنم! آخه این روزه چیه گذاشتن؟ آدم یه ماه خماری بکشه، گشنگی تشنگی بکشه که چی؟ خب تو که سحر پا میشی تا خرخره میخوری، شب هم اونقدر میخوری که نمیتونی از جات پاشی آخه این چه کاریه؟ ول کن بابا!
هوشنگ گفت:
- نمیخوام ژست بگیرم برات، تو منو میشناسی، با هرچی شوخی میکنی با ماه رمضون شوخی نکن، بابا خلافکارها هم این ماه تیزیهاشون رو غلاف میکنن، و خلاف رو حروم میکنن تو یکی چرا اینجوری میگی دیگه؟!
ابی با بیخیالی سرش را به صندلیاش تکان داد و گفت:
- خدابیامرز بابام از این روضهها زیاد میخوند، ولی تو گوش من نمیره! چی؟؟ تو گوش من نمیره، واسهام بیمعنیه! حالا تو هم واسه دو روز روزه داری جانماز آب نکش واسه ما! این حرفها را با لحن تلخ و گزندهای زد. هوشنگ گفت:
- ابی! چیزی شده؟ از جایی دلت پره؟ تو اینجوری نبودی!
- چی بگم؟ چی مثلا شده باشه؟
- تو اینجوری نبودی، من تو رو بهتر از خودم میشناسم، یه چیزی شده، بگو.
ابی از جایش بلند شد، نگاهی به یوسف انداخت، میخواست مطمئن شود آنقدر دور است که صدایش را نمیشنود، بعد گفت:
- آره یه چیزی شده هوشنگ! آروم و قرار ندارم، به هیچی دلم خوش نیست، میدونی که مشکل پولی ندارم، خوب میخورم، خوب میپوشم، خوب میگردم، ولی دلم آروم نیست، سی سالمه، اما دلم صد سالشه انگار! نمیخوام مثل این آدم بیخودا تو فیلما بگم از بس پول دارم از زندگی سیر شدم، نه، اتفاقا تشنه زندگی کردنم، اما گیج میزنم، هر روز یه فکر مث خوره میافته به جونم، شب خوابم نمیبره، الان یه ساله سیگار میکشم، چیزی که ازش متنفر بودم، وقتی بوش میاومد میخواستم بالا بیارم اما حالا شبا تو اون خونه لعنتی تا نصفه شب میشینم تو تراس و سیگار پشت سیگار، این تموم میشه با آتیشش دومی رو روشن میکنم، نمیدونم چه مرگمه هوشنگ، نمیدونم.....
- چرا ازدواج نمیکنی؟
این حرف هوشنگ که با لحن آرامی گفته بود او را مثل اسپند روی آتش از جایش بلند کرد و گفت:
- تو رو خدا تو دیگه اینو شروع نکن هوشنگ! مامانم هر شب بعد از اینکه زنگ میزنه حالمو میپرسه میگه پسر زن بگیر! بابا مشکل من زن نیست، حالا زن هم گرفتم، اون چه گناهی کرده که باید این حال آشفته من رو تحمل کنه؟ خب چرا باید یه آدم دیگه رو هم درگیر کنم تو بدبختی خودم؟ میدونی هوشنگ! قبلا وقتی میشنیدم میگن پول همه چیز نیست و آدم باید آرامش داشته باشه، میگفتم این توجیه بدبخت بیچارها واسه بیپولیشونه! آدم پول داشته باشه همه چی داره! اما الان من دارم، خیلی هم دارم ولی کاشکی یک صدم اینو داشتم، اما سرمو راحت میذاشتم رو بالش، از بس نمیخوابم، چشام پف کرده است.
کاملا به هم ریخته بود، نشست روی صندلیاش و تکیه داد، انگشتهایش را به هم گره زد و دستهایش را برد پشت سرش.
- دنبال یه راه چاره میگردم، یه چیزی که دلم رو خوش کنه، آرومم کنه.
هوشنگ نگاهش کرد، خیلی عمیق توی چشمهای او نگاه کرد و گفت:
- به حرفی که میگی اعتقاد داری ابی؟ میخوای یه کاری کنی که آرامش داشته باشی؟ از اینکه زندهای لذت ببری؟
ابی سرش را تکان داد.
- پس پاشو بریم!
- کجا؟
- میگم پاشو بریم، بیا با من! جای بدی نمیبرمت! آقا یوسف! ما یه دو سه ساعتی میریم بیرون، اگه کسی آمار آقا ابی رو خواست، بگو یه ساعت دیگه بر میگرده.
یکساعت بعد جلوی کمیته امداد بودند...
- اینجا کجاست منو آوردی؟ میخوای اینجا رو نشونم بدی، شبیه این فیلما عبرت بگیرم دیگه خوشی نزنه زیر دلم! ولمون کن تو رو خدا هوشنگ! من یکی از ماشین پیاده نمیشم.
هوشنگ گفت:
- درس اخلاق نمیدن ابی! یه لحظه پیاده شو، من اینجا یه پسر و یه دختر دارم، میخوام برم بهشون سر بزنم!
- چی؟ کی بابا شدی ما خبر نداشتیم؟ اون هم دوقلو! شوخی نکن ضایع!
- بیا تا ببرم ببینیشون باورت بشه!
چند دقیقه بعد ابی همه داستان را فهمید. هوشنگ سرپرستی دو بچه یتیم را به عهده گرفته بود و حالا آمده بود آنها را با خودش برای خرید ماه مهر ببرد. بچهها را سوار کرد و با هم بازار رفتند، هوشنگ برای نسترن و علیرضا کیف و کفش مدرسه خرید، معصومیت از چشمهای بچهها میبارید،بین راه شوخی و شلوغ میکردند، وسایلی که خریده بودند را به هم نشان میدادند و کلکل میکردند.
- ببین ابی! تو میدونی که من کم مشکل ندارم، یعنی دست و بالم اونجوری که باید باز نیست، اما تو که میتونی بیا و این کار رو بکن، تو میتونی ده تا بچه، بیست تا بچه رو سرپرستی کنی، لزومی نداره که با خودت ببریشون خونه و مسئولیت دائمیشون با تو باشه، یا کمیته نگهشون میداره یا پیش مادر یا مادربزرگشون زندگی میکنن اینا، ولی مشکل مالی دارن، خرج دارن، تو این دوره زمونه که آدم از صبح تا شب میدوه و باز دستش خالیه فکر کن این بچهها بدون پدر از کجا تامین میشن؟ قرار نیست خونه یا نمایشگاهت رو به نام این بچهها بزنی، هرچه میتونی کمک کن،من تو این مدت آدم میشناسم که ماهی ده تومن میده به این بچهها، شاید به چشم نیاد اما واسه این بچهها که نیاز دارن خیلیه و.......
تحت تاثیر حرفهای هوشنگ قرار گرفت، همان روز او به همراه هوشنگ که کارمندهای کمیته را میشناخت پروندهها را تکمیل کردند و ابی سرپرستی ده بچه را به عهده گرفت و قرار شد هر ماه به حساب هر کدام از بچهها ۲۰۰ هزار تومن بریزد.وقتی سوار ماشین شدند، ابی به شناسنامههای مخصوصی که عکس بچههایش روی آن بود نگاه کرد و گفت:
- عیالوار شدیم رفت پی کارش!!
هر دو خندیدند. به جلوی نمایشگاه رسیدند، ابی از ماشین پیاده شد و هوشنگ رفت، دو خیابان دورتر پشت چراغ قرمز بود که گوشیاش به صدا در آمد، اساماس از ابی بود.
- روم نشد رودر رو بهت بگم ولی تو این چند وقت به اندازه امروز حس خوب بودن نداشتم، یه دنیا ممنونتم، هوشی، تو آخرشی!
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست