پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
عشق کافی نیست
![عشق کافی نیست](/web/imgs/16/151/56aob1.jpeg)
▪ از نگاه مشاور : دکتر بدریسادات بهرامی انگار از قبل با این دختر و داستان عجیبش آشنا بود. تا وارد شدیم گفت: «به حرفهای چند روز پیش که در حضور مادر بزرگت گفتم، خوب فکر کردی؟ من برایت یک سورپرایز دارم و میخواهم آینده تو را، یعنی فردای ازدواجت را، نشانت دهم.» ...
● قصه از کجا شروع شد؟
دختر، دانشجوی سال دوم مهندسی است و یکی از دو دختر یک تاجر معروف فرش. بین همه کسانی که به مرکز مشاوره آمدهاند، کاملا متمایز است. میتوانی حدس بزنی از سر تا پا چند میلیون تومان پول همین لباسهای مارکدارش است که میگوید همهاش را از اروپا خریده. او در دانشکده، یک پسر همکلاسی دارد که پدرش در یکی از روستاهای کرمان، کشاورز است و ۱۰ برادر و خواهر دارد. از بین این همه بچه، فقط همین پسر است که درس خوانده و به تهران آمده تا مهندس بشود. آن دختر و این پسر، عاشق هم شدهاند و میخواهند با هم ازدواج کنند! پدر دختر برای هر کدام از دخترانش یک ویلای هزار متری در شمال تهران و یک ماشین آخرین مدل خریده و معتقد است که به پول داماد هیچ نیازی ندارد و فقط کافی است پسر خوبی باشد. الآن هم به اصرار مادربزرگش (مادر مادرش) که او هم کلی ملک و املاک در ایران و سوئد دارد، برای مشاوره قبل از ازدواج آمده است. دختر می گوید: «من تصمیمم رو گرفتم؛ اصلا مهم نیست مردم بگن که مثلا یه پسر چوپان عاشق یه دختر پادشاه شده؛ دوستش دارم و نیاز مالی هم ندارم. الآن هم فقط به احترام مادرجون اینجام!» از او خواستم تا به من هم اجازه دهد همراهش شوم و صحبتهای خانم دکتر بهرامی را در این رابطه با هم بشنویم.
ـ دختر: چهطور میخواهید فردایی را که هنوز نیامده به من نشان بدهید؟ من به صحبتهای شما فکر کردم. شاید اگر سطح اقتصادی اجتماعی او بالاتر از من بود و جای ما دو تا عوض میشد، شما اصلا این مشکل را نمیدیدید. صحبت شما برای این است که یک زن از نظر مالی بسیار بالاتر از شوهرش است.
ـ دکتر بهرامی: نه، عزیزم،! معلوم شد که به حرفهای آن روز خوب فکر نکردی. اتفاقا من قصد دارم داستان یکی از مراجعانم را برایت بگویم که همین حالا در آستانه طلاق هستند و درست برعکس شما، پسر، مدیرعامل یکی از شرکتهای معروف تهران و میلیاردر است و با دختری ازدواج کرده که پدرش فراش مدرسهای در اطراف شیراز است. آنها کسی را نداشتند که راهنماییشان کند و بگوید قبل از ازدواج با مشاور صحبت کنند. حالا بعد از دو سال، در مراحل دادگاهی طلاقاند. امروزِ آنها، فردای تو و آن پسری است که عاشق هم شدهاید و اتفاقا درست برعکس شما، اینجا پسر پولدار با دختر فقیر ازدواج کرده. باید یک بار دیگر حرفهای مرا در ذهنت مرور کنی؛ باور کن طبقه اقتصادی ـ اجتماعی هر کسی در شخصیت و نوع نگرش او به زندگی موثر است. برای همین است که میگویم اگر تناسبی بین طبقات اقتصادی ـ اجتماعی شما دو نفر وجود نداشته باشد، نگاهتان به زندگی آنقدر با هم فاصله خواهد داشت که این فاصله را با هیچچیزی نمیتوان پر کرد.
نمیگویم اگر پدر تو معلم یا کارگر است با پسری ازدواج کن که پدر او هم چنین باشد؛ حرفم این است که فاصلههای فاحش اینچنینی نباید وجود داشته باشد؛ چون شما دو نفر به دلیل سبک مختلف زندگیتان، به دو شیوه مختلف بار آمده و تربیت شدهاید و در کنار هم بودنتان یعنی دردسرهای فراوان. وقتی تو میخواهی با کسی ازدواج کنی باید او از نظر خانوادگی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی در تناسب با تو باشد؛ وگرنه با دریایی از مشکلات مواجه میشوید.
دختر (آرام گریه میکند و میگوید): ولی ما همدیگر را دوست داریم. او پسر خوبی است. مرا به خاطر خودم دوست دارد. او نمیداند پدرم چهقدر پولدار است. مگر این آقای مدیر عامل و همسرش چه مشکلی داشتند که دارند طلاق میگیرند؟
ـ خانم دکتربهرامی: گریه تو و شاید هزاران نفر مثل تو به خاطر این است که قبل از هر بررسی منطقی و ارزیابی یکدیگر، به سرعت عاطفی میشوند و به هم دل میسپارند. متاسفانه این کوری عشق، به تعبیر حضرت علی (ع)، شما را کور و کر میکند و واقعیتها را نمیبینید.
این همه بدبختی ما در ازدواجهای مدرن امروزی است که شما جوانترها دل میسپارید و پایتان را در یک کفش میکنید که حتما او را میخواهید و بعد از ازدواج که چشمتان باز شد، میفهمید هیچ ربطی به هم نداشتهاید و از هیچ لحاظی به دنیای هم تعلق ندارید. این یکی از علل آمار بالای طلاق ماست. من قصه آن دو نفر را که مشابه شما بودند، برایت میگویم. تصمیم نهایی با خودت!
آقای «الف» یکی از دو پسر یک آقای مولتی میلیاردر است که تعداد قابل توجهی از زمینهای شمال تهران متعلق به اوست. از جلوی باغ ورودی که حیاطشان محسوب میشود تا خانه باید با ماشین، مسافتی را بروی. انواع ماشینهای بنز را میبینی که متعلق به پدر، مادر و خود اوست. پزشکی قبول میشود و چون استاد نقاشی هم بوده، در یک مدرسه حوالی شیراز، تفننی تدریس نقاشی میکند و آنجا با خانم «م» که دختر فراش مدرسه بوده، آشنا و دلباخته او میشود.
پدر «م»، او و دیگر اعضای خانوادهاش (۷ نفر) را از روستا به آنجا آورده و در اتاق سریداری مدرسه ساکن بودند. با وجود تلاش مادر و پدر آقای «الف»، او منصرف نشده و خانم «م»، را به تهران میآورد. یک خانه و همه لوازم منزل را خریداری میکند و حتی به دوستان و آشنایان میگویند اینها همه جهیزیه «م» است. مادر آقای «الف» بسیار فهمیده و از افراد سرشناس تهران قدیم بوده و آداب مختلف طبقه اقتصادی اجتماعی را به «م»میآموزد. او هفته پیش درست روی صندلی تو، رو به روی من، نشسته بود و میگفت:«من خسته شدم! مال دنیای اینها نیستیم. جاری من برای تفریح آخر سال به منزل مادرش در کانادا میرود. محبت کردن و صحبت کردن اینها مانند ما نیست. همه تلاشم را میکنم تا مثل آنها رفتار کنم اما در موقعیتهای تازه که بلد نیستیم، چه کنم؟!»
«الف» میگفت: «من چهطور به او بفهمانم مهربانی کردن به فرزند برادرم مستلزم این نیست که اتاقش را تمیز کند و با خدمتکار خانه آنها مشغول کار شود؟ این مایه سرشکستگی است اما در دنیای «م»، خیلی از این کارها نشانه محبت و علاقه و حتی در مواردی، وظیفه یک زن محسوب میشود.»
بگذارید خیلی بی پرده بگویم. بحث ما این نیست که در تعریف مردم، کدام طبقه اجتماعی ـ اقتصادی خوب یا کدامیک بد است. ما فقط میگوییم این دو در نوع نگاه و شخصیت افراد متعلق به طبقه خود موثرند و کاملا با هم متفاوت هستند.
برای رفتارهای خاص خانم «م» است که علیرغم داشتن خانه آنچنانی و لباسهای آنچنانی، همه متوجه او میشوند و میگویند تازه به دوران رسیده است؟! او ناخودآگاه به آن چیزی عمل میکند که از کودکی با آن شکل گرفته است. برعکس این حالت را هم دیدهاید؛ کسانی که بسیار متمول بودهاند و در اثر ورشکستگی، مجبور به زندگی میان طبقه پایین جامعه شدهاند. آنها رفتار و شخصیتی متفاوت دارند و همه همسایهها متوجه این تفاوت میشوند.
● فصل آخر قصه
دختر، امتحانات پایان ترم را میگذراند و میخواهد به تفاوتهای همهجانبه بین پسر و خودش بیندیشد. او میگوید: «هر چه فکر میکنم، تفاوتمان را فقط در طبقه اقتصادیمان نمیبینم و حس میکنم فرهنگ خانوادگی و حتی نوع نگاه او با من فرق دارد. دختر تصمیم گرفته بعد از این، با چشم باز و حتما پس از مشاوره ازدواج، عاشق شود. حالا که این مقاله را میخوانید در آن داستان دوم، آقای «الف» و خانم «م» از هم جدا شدهاند و در همان شهر حوالی شیراز، یک خانه خریده و مبلغی برایش گذاشته تا زندگی کند. آقای «الف»میگوید هرگز اتفاق نیفتاد که با او بتوانم برای خرید لباس یا وسیلهای بیرون بروم؛ چون همه چیز از نظرش بسیار گران بود. مادر و پدرم یا برادرم دراین دو سال فقط یک بار به خانهام آمدند چون هر بار که قرار میشد بیایند؛او از شدت اضطراب، مریض میشد! من دوستش دارم ولی ما متعلق به دنیای هم نیستیم. حس میکنم از یک رنج تمامنشدنی نجات پیدا کردم.
الهه رضاییان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست