پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
جای دنج ِ تمیز و پُر نور
دیروقت بود و همه كافه را ترك كرده بودند، جز پیرمرد كه در سایهای كهبرگهای درخت در زیرِ نورِ چراغ برق ساخته بودند نشسته بود. در طول روزخیابان خاكآلود بود ولی در شب شبنم گرد و غبار را فرو مینشاند و پیرمرددوست داشت تا دیروقت بنشیند، چون گوشش سنگین بود و حالا در شب كههمهجا آرام بود تفاوت را حس میكرد. دو پیشخدمتِ كافه میدانستند كه اوكمی مست است و با اینكه مشتری خوبی بود میدانستند كه اگر زیاد بنوشدپولی نمیپردازد و میرود و برای همین مراقبش بودند و نگاهش میكردند.یكی از پیشخدمتها گفت: هفتهٔ پیش میخواسته خودش را بُكشد.
ـ برای چی؟
ـ ناامید شده بوده.
ـ برای چی؟
ـ برای هیچی.
ـ تو از كجا میدانی برای هیچی بوده؟
ـ خیلی پول دارد.
آنها پشت یك میز، كنارِ دیوارِ دمِ درِ كافه، نشسته بودند و به مهتابی نگاهمیكردند كه میزهایش خالی بود، بهجز جایی كه پیرمرد زیر سایهٔ برگهایدرختی كه بهآرامی در باد تكان میخورد نشسته بود. دختر و سربازی ازخیابان گذشتند. نورِ چراغِ برق خیابان روی شمارهٔ فلزی یقهٔ سرباز درخشید.دختر كلاهی به سر نداشت و در كنار او تند میرفت.
یكی از پیشخدمتها گفت: دژبان او را بازداشت میكند.
ـ مهم نیست، چون چیزی را كه میخواسته بهدست آورده.
ـ كاش زودتر از اینجا برود، چون دژبانها گیرش میآورند. آنها پنجدقیقه پیش از اینجا گذشتند.
پیرمرد كه در سایه نشسته بود با لیوانش به پیشدستی زد.
پیشخدمتِ جوان بهطرفش رفت: چه میخواهی؟
پیرمرد نگاهش كرد و گفت: یك براندی دیگر.
پیشخدمت گفت: مست میشوی.
پیرمرد نگاهش كرد. پیشخدمت رفت و به همكارش گفت: مثل اینكهمیخواهد تمام شب اینجا بماند. من خوابم میآید. هیچوقت زودتر ازساعت سه به رختخواب نرفتهام. او باید هفتهٔ پیش خودش را میكشت.
پیشخدمت بُطری براندی و یك پیشدستی دیگر از پیشخان توی كافهبرداشت و با قدمهای بلند و سریع به طرف میز پیرمرد رفت. پیشدستی راروی میزش گذاشت و لیوانش را پُر كرد و به مرد كر گفت: تو باید خودت راهفتهٔ پیش میكُشتی.
پیرمرد با انگشت اشاره كرد و گفت: یهكمی بیشتر.
پیشخدمت لیوانش را پُر كرد، آنقدر كه براندی از لیوان سرریز كرد و ازپیشدستی روی سینی ریخت.
پیرمرد گفت: ممنون.
پیشخدمت بطری را برداشت و رفت پیش همكارش پشت میز نشست وگفت: الان دیگر مست است.
ـ هر شب مست میكند.
ـ برای چی میخواسته خودش را بكشد؟
ـ من از كجا بدانم.
ـ چهطور میخواسته خودش اینكار را بكند؟
ـ با یك طناب میخواسته خودش را دار بزند.
ـ كی طناب را بریده؟
ـ خواهرزادهاش.
ـ برای چی؟
ـ برای نجاتِ روحش.
ـ چهقدر پول دارد؟
ـ خیلی زیاد.
ـ الان باید هشتاد سالش باشد.
ـ بیشتر از اینها نشان میدهد.
ـ كاش میرفت به خانهاش. من هیچوقت زودتر از ساعت سه نخوابیدهام.اینهم شد ساعت خواب!
ـ او اینجا میماند برای اینكه از اینكار لذت میبرد.
ـ او تنهاست، ولی من تنها نیستم. من زن دارم كه الان تو رختخوابمنتظرم است.
ـ او هم قبلاً زن داشته.
ـ تو همچو وضعی زن فایدهای براش ندارد.
ـ اینطور نیست. شاید با یك زن وضعش روبهراه شود.
ـ خواهرزادهاش ازش مراقبت میكند. تو گفتی كه نجاتش داده.
ـ بله.
ـ من دلم نمیخواهد اینقدر پیر شوم. پیری چیز مزخرفی است.
ـ نه برای همه. این پیرمرد تمیزی است. بدون اینكه خودش را كثیف كندمیخورد، حتی الان كه مست است. نگاهش كن.
ـ دلم نمیخواهد نگاهش كنم. آرزو میكنم به خانهاش برود. آدمهایی كهاینجا كار میكنند برایش هیچ اهمیتی ندارند.
پیرمرد از پشت لیوانش به میدان نگاهی انداخت و بعد رویش را به طرفپیشخدمتها برگرداند و با اشاره به لیوانش گفت: یك براندی دیگر.
پیشخدمتی كه عجله داشت به طرفش رفت و گفت: «تمامش كن.» و مثلآدم احمقی كه موقع حرفزدن با خارجیها و آدمهای مست كلماتی رامیاندازند، گفت: برای امشب دیگر كافی. الان دیگر تعطیل.
پیرمرد گفت: یكی دیگر.
ـ نه تمام شد.
پیشخدمت با دستمال اطراف میز را خشك كرد و سرش را تكان داد.پیرمرد بلند شد. آرام پیشدستیها را شمرد و كیف چرمیاش را از جیبشدرآورد و حسابش را پرداخت و نیمسكهای نقره هم انعام داد.
پیشخدمت او را دید كه از خیابان پایین میرود؛ مردی پیر كهتلوتلوخوران و باوقار راه میرفت. پیشخدمتی كه عجله نداشت پرسید: چرانگذاشتی بماند و یككمی دیگر بنوشد؟
آنها كركرهٔ پنجره را كشیدند.
ـ هنوز كه دو و نیم نشده.
ـ میخواهم به خانه بروم بخوابم.
ـ یكساعت دیر یا زود چه توفیری دارد؟
ـ برای من توفیر دارد.
ـ یكساعت هیچ توفیری ندارد.
ـ تو مثل پیرمردها حرف میزنی. او میتواند یك بطری بخرد و برود تویخانهاش بخورد.
ـ اما مثل اینجا نمیشود.
ـ میدانم.
پیشخدمتی كه زن داشت، حرفش را تأیید كرد. نمیخواست چیز پرتیگفته باشد، فقط عجله داشت.
ـ تو هیچ نمیترسی زودتر از موعد بهخانهات میروی؟
ـ دستم میاندازی!
ـ فقط میخواستم شوخی بكنم.
پیشخدمتی كه عجله داشت كركره را پایین كشید و بلند كه میشد، گفت:من اعتماد دارم، همیشه اعتماد داشتهام.
پیشخدمتِ پیر گفت: تو جوانی داری، جرأت داری و یك شغل داری. توهمهچیز داری.
ـ و تو چی كم داری؟
ـ همهچیز، بهجز كار.
ـ هر چیزی كه من دارم تو هم داری.
ـ نه، من هیچوقت جرأت نداشتهام، جوان هم نیستم.
ـ بس كن، اینقدر چرند نگو، تمامش كن.
پیشخدمتِ پیر گفت: من از آن آدمهایی هستم كه دوست دارند تا بوقسگ تو كافه بمانند، كنار آدمهایی كه دوست ندارند زود به رختخواببروند، آنهایی كه تو دل شب نور لازم دارند.
ـ من دلم میخواهد به خانهام بروم و بخوابم.
پیشخدمت پیر كه لباسش را پوشیده بود گفت: ما دو تا با هم فرق داریم.موضوع فقط سر جوانی و این حرفها نیست، با اینكه اینها چیزهای زیباییهستند. هر شب دِلخورم از اینكه باید در را قفل كنم، چون فكر میكنم شایدكسی باشد كه به كافه احتیاج داشته باشد.
ـ ای بابا، كافههای زیادی هست كه تا صبح باز باشند.
ـ تو نمیفهمی. اینجا یك كافهٔ تمیز و دنج است با نور كافی. روشناییاینجا محشر است، همینطور سایهروشن برگهایش.
پیشخدمت جوان گفت: شب بهخیر.
دیگری گفت: «شب بهخیر.» و چراغها را خاموش كرد و زیرلب باخودش گفت: «اینجا نور هست، ولی مهم این است كه تمیز و دنج باشد،موزیك هم نباشد اشكالی ندارد. موزیك را ولش. میتوانی باوقار كنارپیشخان بایستی، چون كار دیگری اینوقت شب وجود ندارد. پس او از چهمیترسید؟ شاید هم ترس و وحشت نبود، پوچی بود، كه او به خوبیمیشناختش. همهاش هیچ و پوچ بود و مردی كه هیچ بود. فقط همین بود وروشنایی همهٔ آن چیزی بود كه او احتیاج داشت و همینطور پاكیزگی و نظم.بعضیها در آن زندگی میكنند و هیچوقت هم احساسش نمیكنند، ولی اومیدانست كه همهاش هیچ و پوچ بود و هیچ اندر هیچ. ای هیچ ما كه درهیچی، نام تو هیچ باد. هستی تو هیچ باد، ارادهٔ تو هیچ اندر هیچ باد. همانگونهكه هیچچیز هیچ است. در این هیچستان، هیچِ روزانهٔ ما را به ما عطا كن و هیچِما را هیچ مگردان. و آنگونه كه ما هیچهای خود را هیچ میكنیم تو ما را درهیچستان هیچ مگردان و از شر هیچی در امان نگهدار، و باز هیچ. درود برهیچ، همه هیچ، هیچی كه با توست.
لبخند زد و جلو باری كه رویش یك دستگاه قهوهجوشِ بخاری بودایستاد.
پیشخدمتِ بار پرسید: چی میخوری؟
ـ هیچ.
پیشخدمتِ بار گفت: «اینهم یك خُل و چِل دیگر.» و سرش را برگرداند.
پیشخدمت گفت: یك فنجان كوچك.
پیشخدمت بار برایش ریخت.
پیشخدمت گفت: نور ملایم و مطبوعی است، اما بار تمیز نیست.
پیشخدمتِ بار نگاهش كرد، ولی جوابی نداد. برای حرفزدن خیلی دیربود.
پیشخدمت بار گفت: یك فنجان كوچك دیگر میخواهی؟
پیشخدمت گفت: «نه ممنون.» و بیرون رفت. بارها و پیالهفروشیها رادوست نداشت. یك كافهٔ تمیز و پُرنور چیز دیگری بود. حالا دیگر بدون هیچفكری به خانه و به اتاقش میرفت. در رختخواب دراز میكشید و بالاخرهپیش از آنكه هوا روشن شود به خواب میرفت. بعد به خودش گفت: اینهمیكجور بیخوابی است، خیلیها اینطورند.
ارنست همینگوی
برگردان: بهناز عباسی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست