پنجشنبه, ۲۰ دی, ۱۴۰۳ / 9 January, 2025
بوسه ستاره بر تن ماهی
نشستهام روبهروی نوشا و تلفن کنار دستم است. از اینترنت شماره تلفن همه هتلهای بوشهر را پیدا کردهام و دارم به تکتکشان تلفن میزنم، اما هیچکدام جا ندارد.
دو روز مانده به عید و همه اتاقها از چند هفته پیش رزرو شده است.عصبانیام. اما نوشا خونسرد نشسته و با نگاه پرسشگر اما مهربانش تلاشم را برای رفتن به بوشهر، هم نگاه میکند و هم مسخره! همین نیم ساعت پیش بود که گفت: آخه عزیز من! آدم وقتی میخواد بره سفر، اونم توی نوروز حداقل از یک ماه قبل برنامهریزی میکنه! صب کرده، شده دقیقه نود، حالا تصمیم گرفته گل بزنه!
حوصله جر و بحث ندارم، اما باید این حرفش را جواب بدهم؛ میگویم: از کی تا حالا بوشهر شده گل دقیقه نود؟! اصلا از کی تا به حال شهر شما شده، شهر جذاب برای ایرانگردی؟
میخندد و همان طور که به طرف آشپزخانه میرود تا برای چندمین بار لیوان چاییاش را پر کند، میگوید: از همون وقتی که تو تصمیم گرفتی نوروز را در بوشهر سپری کنی!
نوشا اصالتا بوشهری است. از دخترانی است که ۲۰ سال پیش در دانشگاه بایکدیگر همرشته بودیم و در خوابگاه هماتاقی. از همان زمان تا امروز نوشا یکی از بهترین دوستانمان است. دوستی که هم در غمهایم شریک است و هم در شادیهایم. از همان زمان که با نوشا دوست شدم و لهجه شیرین بوشهری او را شنیدم و صداقت و دست و دلبازیاش را دیدم، عاشق مردم جنوب شدم.
نوشا با دنیا یکجور خاص روبهرو میشود، انگار صاحب همه دنیاست و البته در یک چشم برهم زدن هم همه این دنیا را میتواند به تو هدیه بدهد.
خوابگاه که بودیم، در کمدش هیچ وقت قفل نبود. انگار هیچ چیز برای پنهان کردن نداشت و همه آنچه را که داشت، متعلق به همه میدانست.
اصلا هم برایش مهم نبود که دیگران با او چه نوع برخوردی دارند. مهم نبود که کمدهایشان را قفل میکنند یا غذایی که میپزند، فقط کفاف خودشان را میدهد. او همیشه آنقدر غذا میپخت که چند نفری را میتوانست سیر کند...
یک روز که از او دلیل اینهمه دست و دلبازیاش را پرسیدم، با خنده گفت: طبیعت خدا به ما جنوبیها چیز زیادی نداده بجز گرما! اما همین خدا بهمون یاد داده که هیچ چیز را برای خودمان نخواهیم! ما یاد گرفتیم دستهجمعی زندگی کنیم...
نوشا بعد از اینکه درسش تمام شد، دیگر به بوشهر برنگشت. از گرمای بوشهر اصلا خاطره خوبی نداشت. یاد گرمای بهار و تابستان بوشهر که میافتاد، سایهای از ناامیدی چهرهاش را میپوشاند.
میگفت از بچگی با گرمای بوشهر نتواسته ارتباط برقرار کند. آن زمان هنوز کولرهای گازی اختراع نشده بود و کولرهای آبی و پنکههای سقفی هم نمیتوانست با گرما مقابله کند. نوشا میگفت: روزها از شدت گرما نمیتوانستیم از خانه بیرون بیاییم، در اصل شبها زندگی میکردیم!
حالا من تصمیم گرفتهام بروم بوشهر. اما هتلهای بوشهر پر است و من کاملا ناامید نشستهام و به نوشا نگاه میکنم که برای ماهی داخل آکواریوم غذا میریزد و به سنت همه جنوبیها بازهم لیوان چاییاش دستش است. میآید کنارم مینشیند. دستش را مثل همیشه مهربان روی شانهام میگذارد و میگوید: سخت نگیر یک سال هم عید را بد بگذرون و بیا بریم خونه خواهر من. من شش تا خواهر دارم و دو تا برادر و کلی خواهرزاده و برادرزاده، روزی خونه یک کدومشون که بری، تعطیلات نوروز تموم شده!
میدانم تعارف الکی نمیکند. وقتی میگوید بیا با ما برویم خانه قوم و خویشهای من. همینجوری به اصطلاح یک حرفی روی هوا نگفته.
میدانم اگر بروم خانه قوم و خویشهای نوشا حتما خوش خواهد گذشت. برخی از آنها را قبلا دیدهام و میدانم همهشان مثل نوشا مهربان و مهماننواز هستند.
اولین بار که رفتم بوشهر سال ۷۳ بود. هنوز بوی دریای عمان توی سرم هست. هنوز بعضی شبها خواب ماهیهایی را میبینم که در شب تاریک وقتی از آب بیرون میپریدند مانند طلا برق میزدند، میدرخشیدند دوباره در آب شیرجه میزدند. هنوز هم هر وقت به آسمان شبهای پرستاره نگاه میکنم، یاد شبهایی میافتم که کنار ساحل دریای بوشهر مینشستیم و به آسمان نگاه میکردیم.
در شب انگار عکس دریا در آسمان دیده میشد و ستارهها در آب دریا فرو میافتاد. نوشا درست میگفت. شبهای بوشهر، حال و هوای دیگری داشت.
بهمن ۷۳ بود که هوس کردیم برویم بوشهر، نوشا میگفت؛ بهترین وقت سفر به این شهر، بهمن و اسفند است. چند روزی که در بوشهر بودیم روز و شب را نمیفهمیدیم.
شبها دریا سحرمان میکرد و نمیگذاشت از ساحلش جدا شویم و روزها کوچههای بوشهر که تنگ و باریک به هم متصل شده بود، ما را با خود میبرد. آنسالها عشقمان عکاسی بود. دوربین را برمیداشتیم و در کوچههایی راه میافتادیم که از همان اول صبح بوی قلیهماهی از هر خانهای بیرون میزد.
کوچههای بوشهر انگار اسرارآمیز بود. از پیچ کوچهای باریک که میگذشتی، فکر میکردی پیشانیات به بنبست خورده است، اما کوچهای دیگر جلوی راهت باز میشد که در یکی از آنها مرد نجاری مشغول تعمیر سکان یک لنچ بود.
در دُکانش آنقدر زندگی جاری بود که دلت نمیآمد از مغازهاش بیرون بروی. نجار پیر چنان با تو خوش و بش میکرد که انگار سالهاست تو را میشناسد. بدش هم نمیآمد که از او عکس بگیری. هنوز هم عکس یادگاری با مرد نجار بوشهری را در آلبومم دارم. همچنانکه هنوز هم وقتی بوی دریای جنوب به سرم میزند، عکس مرد ساعتسازی را نگاه میکنم که در یکی از همان کوچه پسکوچهها مغازهای کوچک داشت.
در دکان او هم ساعتهای قدیمی زیادی دیدم که آدم را یاد زمانی میانداخت که انگلیسیها در بوشهر رفت و آمد داشتند و همین معاشرتها باعث شد تا مردم آن دوره کمی انگلیسی یاد بگیرند و پیرزنان و پیرمردان بوشهری هنوز هم به لیوان بگویند: گلس! اما رئیسعلی دلواری نگذاشت انگلیسیها چندان در بوشهر دوام بیاورند که زبان فارسی با لهجه بوشهری را بیشتر از چند کلمه تحت تاثیر قرار دهند. خانه رئیسعلی هم رفتیم که تبدیل به موزه شده و نزدیک برازجان بود. چه حال و هوای خوبی داشت این خانه. آنقدر دلباز بود که دوست نداشتیم آنجا را ترک کنیم.
سال ۷۳ بود و در یکی از کوچه پسکوچههای بوشهر به بازار سرپوشیدهای رسیدیم که تقریبا تبدیل به مخروبه شده بود و فقط یک پیرمرد آهنگر در آنجا همچنان مشغول کار بود.
سن و سال او در ظاهر چنان نشان میداد که اکنون او باید در خانه دوران بازشستگی را بگذراند اما او هنوز هم بر سر آهن تفت دیده، پتک میکوبید.
سر صحبت را که با او باز کردیم به گذشته رفت و از فیلم تنگسیر برایمان گفت که امیر نادری آن را در بوشهر ساخته بود و یکی از لوکیشنهایش همین بازار سرپوشیده و مخروبه بود که در آن زمان یکی از بازارهای معروف بوشهر بوده. پیرمرد میگفت در همان زمان هم مغازه پدر من همینجا بود و ما آهنگر بودیم و من هم کمی در آن فیلم بازی کردم!
دیدن یکی از لوکیشنهای فیلم تنگسیر و یکی از بازیگران بومی این فیلم هم توفیقی لذتبخش بود.
مردان بوشهر، مرد دریا هستند. آنها هنوز هم با لنچهایشان به دریا میروند تا یا ماهی صید کنند یا جنس جابهجا کنند. روزی که رفتیم تا از مردان لنچسوار عکس بگیریم، برای همیشه باورمان شد که مهربانی در خون مردم جنوب جاری است.
هنوز هم طعم چایی که روی آن لنچ خوردیم، برایم خاطرهانگیز است. مردان در حال بارگیری یخ بودند. قالبهای بزرگ یخ را در طبقه زیرین لنچ جای میدادند تا ماهیهایی را که صید میکنند، در یخ بگذارند که فاسد نشود. لنچ چوبی و بزرگ مثل یک رویای زیبا در ذهنم مانده است.
بارها به نوشا گفتهام اگر میخواهی داستان بنویسی برو بوشهر، آنجا پر است از آدمها و اشیایی که زندگی را در داستانهایت جاری میکند. اگر میخواهی فیلم بسازی برو بوشهر.
این شهر پر است از نماهایی که میتوانند یک فیلم را به اثری جاوادنه تبدیل کنند. حیف که نوشا از گرمای بوشهر گریزان است و فقط نوروز هر سال به زادگاهش میرود اما اقوام او تعدادشان آنقدر زیاد است که تمام وقت او فقط در دید و بازدید میگذرد. هر چند او امسال اولین مجموعه داستانش را منتشر کرد. داستانهای اولین کتاب نوشا در بوشهر میگذرد!
نوشا اصرار دارد با او همسفر شوم، اما من میخواهم به بوشهر بروم تا خاطرات سال ۷۳ را مرور کنم. میخواهم دوروبرم شلوغ نباشد، درگیر دید و بازدیدهای تکراری عید نباشم...
نوشا با لهجه جنوبیاش در جوابم میگوید:اوووووووووووو تو هنوز فکر میکنی، بوشهر همون بوشهر ۱۷ سال پیشه! شهرمون توسعه یافته... کوچه پس کوچه چیه؟ همش شده خیابون، همه اون مغازهها شدن بازار بزرگ... نمیبینی همه هتلهای شهرمون پر از مسافره؟ فکر کردی اینهمه آدم دارن میرن بوشهر که کوچه پسکوچه ببینن و از نجاری و آهنگری قدیمی عکس بگیرن؟ ولمون کن بابا! حالا به بوشهر میگن: پاریس کوچولو!
از رفتن به بوشهر منصرف میشوم. بگذار هتلهای این شهر پر از مسافرهای نوروزی باشد. بگذار مردم در بازارهای بزرگ این شهر، جنسهای خارجی را رصد کنند. بگذار برادر نوشا با افتخار بگوید: شهر ما الان توریستی شده!
من هنوز همان بوشهری را در ذهن دارم که بوی قلیه ماهی کوچههای آن را پر کرده است و مردان لنچسوار، در زیر آفتاب چای میخورند و خود را برای سفر شبانه به دریا آماده میکنند.
بگذار بوشهر در ذهن من با دریایش هم معنا شود که در شب شبیه دریا و شب هم میشدند. من بوشهر را با هتل های مجللش تنها میگذارم. همان هتل دلوار برای من کافی است.
همان هتلی که سال ۷۳، مدیرش با افتخار میگفت: عین همین هتل با همین معماری در دبی هم ساخته شده است.
طاهره آشیانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست