یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

نگرش چینی به روابط بین الملل


نگرش چینی به روابط بین الملل

تأثیرات عمیق فرهنگ كنفوسیوسی, یكصد سال حقارت در دوران استعماری, تجربه چهل ساله مائوئیزم و اندیشه و عمل دنگ شیائوپینگ دنگیزم , در تركیبی ماندگار با یكدیگر, نگرش ویژه چینی به روابط بین الملل را شكل داده اند این نگرش, روح سیاست خارجی چین و منطق اقدام آن است مقاله حاضر به طور خلاصه به كالبدشكافی این نگرش می پردازد

۱- وحدت جهان چینی

در گذشته مسأله نگرش چینی به روابط بین الملل مطرح نبود. چین، همچون كشوری با برخی ویژگی های جغرافیایی كه در كنار دیگر كشورها باشد، تلقی نمی شد. «چین یك جهان بود؛ مملو از انسانهایی از قومیت«هان»كه مرزهای تمدن آنان، مرزهای جهان بود» (۱) وجود انسانها و اقوام دیگر پذیرفته می شد، اما به عنوان مردمی بیگانه و از لحاظ فرهنگی پست تر. در نزد این مردم مفهوم بیگانگی از غلظت بالایی برخوردار بود و به علاوه در خود معنای انحطاط فرهنگی بیگانگان را نیز نهفته داشت .

اندیشه برتری فرهنگی چین، قرنها جاری و ظاهر بود و همسایگان و اقوام نزدیك، به ویژه كشورهای ژاپن، كره و ویتنام قرن های متمادی تحت سلطه و باج گزار امپراتوران چینی بوده اند. توده های عامی چینی حتی آنان كه نسل به نسل حیات خود را در دهكده های كوچك دور افتاده سپری كرده اند، به گذشته تابناك كشور خود و وسعت مداوم آن وقوف دارند.(۲) این تداوم، اصلی ترین محمل برای وحدت جهان چینی است. در واقع نوعی وحدت (مبهم و تعریف نشده )اما نافذ و تعیین كننده، تا مدتها قبل از ظهور وحدت سیاسی(قرن سوم ق.م) در جهان چینی جاری بوده است.

بعدها در دوره وحدت سیاسی نیز این معنای تعیین كننده، همواره مورد تأكید قرار داشت. كنفوسیوس و پیروان او، دوره های اختلاف و هرج و مرج را چونان انحرافی از همین جهان واحد چینی كه گویای وحدتی عام تر از وحدت سیاسی بود، تفسیر می كردند.

قومیت و تمدن چینی در تمام دوره ماقبل استعماری خود اصیل و بكر و از این رو منزوی باقی مانده بود. نخبگان چینی صرف نظر از مردم شرق آسیا به دلیل قرابت های فرهنگی، باقی مردم جهان- را بدون آن كه شناختی از آنها داشته باشند- بربرهایی می انگاشتند كه خارج از حصار تمدن می زیند.(۳) این تلقی در قرن نوزدهم با بحرانی اساسی مواجه گردید، همچون همه خاندان های كهن چینی، خاندان حاكم منچور نیز به دوره زوال خود رسید. در سالهای پایانی قرن نوزدهم، نیاز ضروری به تغییر تفسیرها از جهان و توجه به تفسیر و دریافتی دیگر، در میان نخبگان فكری و سیاسی چین، زمینه بحث ها و تأملات جدی را فراهم كرد؛ به ویژه بر روی این مسأله به فراوانی تأمل می شد كه باید در قبال رسوخ فرهنگی- اجتماعی همه جانبه، چه طور و چه واكنشی صورت پذیرد؛ پذیرش یا انكار؟ همچون همه كشورهای دیگر جهان سوم، در پاسخ به واقعیت جدید راه ها و اندیشه های متفاوت و متضادی نمودار گردید. در فضای اندیشه ای سالهای آغازین قرن بیست، چهار جریان فكری در واكنش به وضعیت جدید پدید آمد.پیروان جریان اول از تحكیم ساختارهای سنتی و بازیابی مجدد اقتدار كهن و اخراج قهرآمیز بیگانگان طرفداری می كردند. این تلقی مرتبط با ناسیونالیسم دفاعی خاصی بود كه به دلیل تحقیرهای سخت در میانه سالهای ۱۸۸۰ تا ۱۹۲۰ پدید آمد. مثال های بارز جریان اول، قیام بوكسورها (Boxers Rebellion) (۱۹۰۰. م) ونهضت ۴ مه ۱۹۱۹ بود. جریان فكری دوم از تغییرات محدود وعملگرایانه جانبداری می كرد. این گروه فریفته صنعت و علم نشده و معتقد به ارزش های سیاسی و اقتصادی غرب نیز نبودند. مكتب سوم با حمایت خود از غربی شدن كامل، به یك سوی افراطی گرایید. هواداران این گرایش، این تصور را كه چین با رفتارهای سنتی خود بتواند با تكنولوژی نظامی غرب هم عنان شود، یك توهم محض می دانستند. از نظر آنها تكنیك، ارزش را تحت تأثیر خود قرار می دهد و به بیانی مشهور، وسیله هدف را تعیین می كند.گرچه همه مكاتب سه گانه نوعی واكنش علیه حضور بیگانگان در چین بودند، با این حال هیچ یك پاسخ درخوری به شرایط چین نبودند.مكتب اول كاملاً غیرواقع گرایانه بود. این مشی، یك راه حل ناسیونالیستی حاد را در زمانی كه چین قبل از آن حركت به سوی صنعتی شدن را آغاز كرده بود، پیشنهاد می كرد. اما بازگشت از عصر صنعت گرایی به نفع اتخاذ مشی مبتنی بر قومیت گرایی چین ممكن نبود. مكتب دوم نیز به همان میزان مخدوش و ناقص بود؛ زیرا به گونه ناپخته ای معتقد بود كه چین با ساخت های قرن نوزدهمی اش می تواند تسلیحات نظامی و تكنولوژی غربی را در خود نهادینه نماید و به تربیت كادرهای متخصصی بپردازد كه در همان حال به شدت كنفوسین نیز باشند. «این تقریباً بدان می مانست كه روباهی را در قفسی مملو از جوجه بیاندازیم و آن گاه گمان كنیم كه روباه جوجه ها را نمی خورد.» (۴) مكتب سوم حتی از این هم مخرب تر بود زیرا در صورت تحقق، كشور را به ورطه پرآشوب ترین دوره های تاریخ خود درمی افكند. به همین دلیل بود كه راهبردهای مذكور در حد اندیشه و تصور باقی ماند و هیچ گاه با عمل سیاسی پیوند موفقی نیافت. هر یك از سه مكتب یاد شده در ماهیت خود، مبتنی بر تلقی ای از جهان خارج بود. ناكارآیی عملی اندیشه ها ریشه در عدم اصالت و بلوغ آنها در تلقی هایشان از جهان خارج داشت. در این تلقی ها، جهان درونی چین با جهان خارج در مرحله و مقام یك آشتی معقول نبود. در هنگامه جاه طلبی ها و جنگ قدرت، نهادهای سیاسی كه مستقر شده بودند از كارآیی بهره نداشتند. رهبران نظامی كه دارای الهامات قدرت سیاسی بودند اما ظرفیت ها و توانایی های فكری لازمه اقتدار سیاسی را نداشتند، واجد توانایی برای وارد نمودن چین به مرحله بهتری از حیات ملی نبودند؛ حیاتی ملی كه به ویژه وحدت و استقلال را شامل گردد. در این دوره نوعی خلأ میان ضرورت وجود چیزی و عدم امكان وجود آن پدید آمده بود. اندیشه های موجود، آشكارا پاسخگوی ضرورت های موجود نبودند، اما در همان حال به دلیل ضعف های عملی و فكری موجود، ضرورت یك اندیشه بدیل احساس می شد. در این وضعیت بود كه گزینش ماركسیسم توسط برخی از نخبگان چینی به روندی جاذب و فراگیر بدل می گردید.آیا انتخاب یك ایدئولوژی اروپایی به معنای گسست از اشتیاق به احیای امپراتوری بود؟ در نگاه تحلیل گران، مائوییسم پاسخ روشنی برای این پرسش پیش روی نهاد.

در همان حال كه نظریه ماركسیستی در چین پایه می گرفت، خود آغاز برخی تأثیرات متفاوت در رفتار چینی ها نیز بود. از دیگر سو، از همان آغاز نشانه هایی از تأثیر فرهنگ چینی بر روی ماركسیسم مشاهده می شد گرایشی تحلیلی در نزد روشنفكران و رهبران دستگاه سیاستگذاری خارجی- به طور شگرفی در چین میان این دو، همواره فاصله اندكی وجود داشته است- شروع شد

۲- ماركسیسم: گزینشی تمدنی

جریان یا مكتب چهارم ماركسیسم- لنینیسم بود كه نهایتاً توجه نخبگان چینی را به خود جلب نمود و محمل نگرش چینی به روابط بین الملل گردید. ماركسیسم- لنینیسم جدا از ویژگی های فراملی و نیز گذشته از راه حل های ضد خارجی خود، جذابیت های دیگری نیز برای روشنفكران و نخبگان چینی داشت: اولاً این مكتب عامل مؤثری برای انتقاد از غرب از دیدگاهی غربی بود؛ ثانیاً این مكتب به نخبگان چینی یك چهارچوبه روشمند می بخشید كه در متن آن می توانستند گذشته كشور خود را به تصویر دركشند و پیش بینی آینده آن را ممكن سازند؛ ثالثاً، این مكتب مفهوم بندی ساده و جذابی را از واقعیت روابط بین الملل در اختیار می نهاد و سرانجام، این مكتب اعتبار ضد امپریالیستی خود را- یك منبع مهم جذب روشنفكران- بعد از انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ اثبات كرده بود، یعنی زمانی كه رهبران روسیه بلشویكی به طور یك طرفه كلیه قراردادهای استعماری با دولتهای ضعیف تر را فسخ كردند و بسیاری از امتیازات دولت روسیه تزاری شامل امتیازات ارضی و سهم شان از غرامت های مربوط به جنبش بوكسورها را به دولت چین مسترد داشتند.در همان حال كه نظریه ماركسیستی در چین پایه می گرفت، خود آغاز برخی تأثیرات متفاوت در رفتار چینی ها نیز بود. از دیگر سو، از همان آغاز نشانه هایی از تأثیر فرهنگ چینی بر روی ماركسیسم مشاهده می شد. گرایشی تحلیلی در نزد روشنفكران و رهبران دستگاه سیاستگذاری خارجی- به طور شگرفی در چین میان این دو، همواره فاصله اندكی وجود داشته است- شروع شد: یكی آن كه نظریه بر عمل تأثیر می گذارد و دیگر آن كه، عمل نظریه را شكل می دهد. تحت تأثیر این هم نهادگی و باور بدان، ماهیت مائوییسم شكل گرفت. مائوییسم در ماهیت و بنیادی ترین معنای خود عبارت است از تساهل در تطبیق نظریه با عمل. كمونیست های نسل اول تا انتهای سالهای انقلاب فرهنگی، ضدیت با فرهنگ كنفوسیوسی را به عنوان یك فرهنگ ضد مردمی و اشرافی رها نكردند، اما به تدریج و به دنبال همكاری های استراتژیك با شوروی و در نتیجه تحولات اجتماعی ناشی از نوسازی های سریع، ایده وفاداری فرهنگی احیا شد و ضرورت پای بندی به آن توسط نخبگان سیاست چین درك كردید.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.