چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
در کوچه سارِ نِی ـ گزارشی از مصاحبه با استاد سیدحسن کسایی
● مجلس اول:
خیابان آذر بود و ردیف درخت های کهنسال که خورشید تابستان مصرّانه از میان شاخ و برگ هایشان سرک میکشید. سال هاست از اینجا عبور کردهام و اگر کسی با من بوده به میانهی خیابان که رسیدهایم بادی در غبغب انداختهام و با فخر به او گفتهام: «اینجا خانهی استاد کسایی است.» از روزگار کودکی این خانه با همین تصویر در ذهنم ماندهاست. همین دیوار کوتاه ممتد و همین در چوبی و همین کوبهها و ... . انگار که این هم یکی از آن بناهای تاریخی اصفهان باشد.
جایی مثل عالیقاپو یا چهلستون که وصفش را همه میدانند با این فرق که آنجا خانه را میشناسند و اینجا صاحبخانه را. ایستادهایم پشت در و من برای اوّلین بار میخواهم قدم به داخل خانه بگذارم. در چوبی آبی رنگ باز میشود و پلکان سنگی کوچکی قدم های مشتاقم را به حیاط میدواند. تخت جمشید که رفته بودم دست میکشیدم روی دیوارها و ستون ها و زمزمهی قرن ها را می شنیدم. اینجا هم ناخوداگاه با نوک انگشتانم دیوارها را لمس میکنم و میدانم که اگر به حرف بیایند و از خاطراتشان و آدم هایی که در این سال ها دیدهاند بگویند بیشک بخش عظیمی از تاریخ هنری و اجتماعی اصفهان در سدهی اخیر خواهد بود. وارد ساختمان شدیم.
همه چیز در عین قدمت برای چشم های تکنولوژی زدهی من بدیع مینماید. هنر انگار مثل عشقه به تار و پود این خانه پیچیده باشد. عکس هایی از بزرگان موسیقی روی دیوارها، مبلمان و اثاثیهی چوبی ساخت دستان هنرمند چایچی در جایجای خانه، خطّ استاد معین، نقاشی رشتیان، و این هم هنر مجسم؛ استاد سیّد حسن کسایی، که بعد از خواندن دلگفتههایش به خوبی و خوب تر از همیشه خواهیَش شناخت. چه لزومی به توصیف او هست وقتی خودش سطر سطر آنچه را در ذهن دارد برایت خواهد گفت؟! با همان ته لهجهی شیرین و سرشار از اصالت اصفهانی و بیهیچ تکلّفی که: - «والّا بنده میزعبدالاضافه هستم! به این دلیل که پدر و مادرم سه دختر پشت سر هم پیدا کردند و بعد یک پسر به نام رضا و بعد از او دختری که در شش ماهگی از دنیا رفت و بعد هم مادرم پسری را از پا به دنیا آورد که متأسفانه خفه شد و هفتمین فرزند که به قول اصفهانی ها ته تغاری باشد، من بودم. و بعد از من هم دیگر فرزندی متولد نشد. بنابراین من آخرین اولاد خانواده هستم و ... .»
نخستین بار بیست و نهم تیرماه بود. بعد از آن هم چندبار دیگر به این خانه آمدیم. هفتم، نهم، دوازدهم و هفدهم مرداد و دهم شهریور امسال و هربار سه، چهار ساعت. همیشه من بودم و هیجان شنیدن. آقای زهتاب بود و انبوهی از سؤالات پیشبینی شده و نشده! که در پایان هر مصاحبه میگفت: «به پایان آمد این دفتر...» و استاد بود و دریایی از ناگفتهها دربارهی زندگیاش که پیوند میخورد با خاطرات نابی از صبا و دکتر عبدالباقی نّواب و منوچهر قدسی و منوچهر همایونپور و علامه همایی و هوشنگ ابتهاج و جلیل شهناز و تاج و نایباسدالله و نوایی و حسین طاهرزاده و حبیب شاطرحاجی و محمدطاهرپور و آشفتهی شهرضایی و حسین شهناز و قمرالملوک وزیری و روحانگیز و بدیعی و همایون خرّم و آقا وهّاب کلانتری و پیرنیا و مرتضیخان محجوبی و مشیرهمایون شهردار و مرتضیخان نیداوود و حسین تهرانی و حاج مصّورالملکی و عبدالحسین زرینکوب و جهانبخش پازوکی و اکبر خان نوروزی و غلامرضا خان سارنج و ناهید داییجواد و بابا عباس غازی و پژمان بختیاری و داراب افسر بختیاری و علی مظاهری و میرزا آقای امامی و چایچی و مکرم و منوچهر سلطانی و دکتر مهریار و رضا ارحامصدر و عبدالباقی داییجواد و سالک و دکتر حسین عمومی و فرهنگفر و شاطر رمضان و ملاباشی و دکتر مهدی نوریان و دکتر جمشید مظاهری و مصطفی کاویانی و منوچهر غیوری و خسرو احتشامی و محمدعلی دادور (فرهاد) و ... .
ساعات زیادی را میهمانش بودیم. لبخند از لبش جدا نشد مگر اینکه از یار رفتهای سخن رفته باشد. بیشترین غم را وقتی در چشم هایش دیدم که از برادرش آقا رضا کسایی سخن میگفت: «اگر اجازه بدهید من جواب شما را با یک بیت خلاصه کنم چون برای من تأثر میآورد و من سعی میکنم در این سن از مسائل متأثر کننده فرار کنم: رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود دیگر به چه امید در این شهر توان بود؟» و ... .
● مجلس دوم:
پشت همان در ایستاده بودیم. مجلس قبل که تمام شد، برای ادامه مردّد بود. شنیدم که بین او و آقای کاویانی در این مورد مرقومهای ردّ و بدل شده و عاقبت سیّدحسن به ادامهی راه مصمم شدهبود! محتوای نامه را که پرسیدم آقای کاویانی گفت: «من پنج کلمه بیشتر ننوشتم؛ استاد تاریخ را زندانی نکنید!» این بار تنها بود. همسرش در اتاق عمل بود و او در اضطراب. مدام تلفن زنگ میخورد و همه احوال رضوان خانم را در تهران، جویا میشدند. یکی هم این میان مزاحم میشد ولی حرف نمیزد. استاد خم به ابرو نمیآورد. رشتهی کلام را گم نمیکرد. میگفت و میگفت. مانده بودم که چرا آنها که فقط اسمی از او شنیدهاند میگویند بدخلق است؟ از خودش که پرسیدیم میگفت: - «من به کسی اخلاق نفروختهام! اگر بخواهم نرم رفتار کنم باید هر روز صد نفر دور این اتاق بنشینند و برای من نی بزنند به عوض اینکه من برای آنها نی بزنم! آنها میخواهند خودشان را به رخ من بکشند و من مجبورم کمی دست و پایم را جمع بکنم و به قول دکتر نوّاب که میگفت: «هرچه شب ها گردتر میخوابیم، صبح دست و پایمان درازتر است!»
گاهی میآیند اینجا مینشینند؛ در جیبشان ضبط صوت دارند و بدون اجازه ضبط میکنند. آدم صحبت میکند بالاخره یک ادبی، یک نزاکتی، یک اجازهای، این که نشد که! ضبط کنند بعد هم بیایند دانهدانه با من عکس بگیرند و دستشان را هم گردن من بیاندازند! تا بعد بروند یک کلاس باز کنند و عکس من را آنجا بگذارند و بگویند که ما بیست سال با ایشان کار کردهایم... .» خودش هم دلش از این حرف و نقل ها پر بود. میگفت چرا میگویند کسایی به کسی یاد نمیدهد: «آقایان! عزیزان! خانم ها! شمایی که خودتان را تافتهی جدا بافته میدانید، شلّاق نزنید به کسی که عمرش را در کار موسیقی صرف کردهاست. من آنچه داشتهام را که در صندوق خانهی خانهام قایم نکردهام! آوردهام در جامعه و به پای مردم ریختهام. این شاگردان که دارند نی میزنند، همه، آثار من را میزنند. من نمیخواهم از خودم تعریف کنم اما حقیقت این است که چیزی جز آنچه من به آنها دادهام در دستشان نیست. اینها همه ندیده میگویند من به کسی یاد نمیدهم. اینجا یک اشتباه میکنید آن هم اینکه می خواهند من احساسم را به آنها بدهم که می دانید این کار از کسی ساخته نیست.»
● مجلس سوم:
عید مبعث بود. خودش اول صبح تلفن کرده بود که: «چایی را گذاشتهام، بیایید.» باز ما و آن خانه و همان اشتیاق روز نخست. از روی آن سنگفرش ها که رد میشدم و از آن درگاهی که وارد ساختمان میشدم و روی آن مبل های قدیمی که مینشستم و پیرمرد که میخندید و شعر که میخواند و نی که میزد و آواز که میخواند و سهتار که به دست میگرفت و با آن صفا و صمیمیّت میزبانی که میکرد... همه و همه را باید برایتان بنویسم و نمیشود! آنچه در این مرد و در آن خانه بود را مگر میشود به این سادگی نوشت؟! آنهمه خلوص و هنر و زیبایی و رنج و تجربه و لفظ و آهنگ و سرخوشی و غم را. آن همه اصالت را.
و جالب اینکه بدانی این آدم خودش حیران اصالتی دیگر بود: «میگویند صبا، نی نمیزد که تو پیشش شاگردی کردی! عزیزان، من کاراکتر هنری او را درک میکردم. صحبت نیزدن و خواندن و اینها نیست... . خانم صبا نوشته بود وقتی که نی کسایی پخش میشد، صبا سرش را به رادیو تکیه میداد و آرام آرام اشک میریخت. این یعنی بزرگترین و ارزشمندترین مدال افتخار برای من. چون ایشان استاد و پیشکسوت من بودند و به کار من صحه گذاشتند. نشان دادند که ارزش برای کار من قائل شدند..» صبا را عاشقانه دوست میداشت و دربارهی زندگی او رازهایی را عنوان کرد که خودش میگفت تابهحال جایی ذکر نکردهاست.
● مجلس چهارم:
وارد که شدیم سرکیفتر از همیشه بود. هنوز ضبط را روشن نکرده بودیم که شروع کرد: - «بارها گفتم این قرارکنـم که روم ترک عشـق یارکنم باز اندیشه مـیکنم کـه اگر نکنم عاشقی چکار کنـم؟!» - استاد خوب است در همینجا وارد این قصه بشویم. برای شما هم در عنفوان جوانی «از آنچه افتد و دانی» چیزی پیش آمد؟ (میخندد) «والّا من دیگر ۸۰ ساله هستم و من و زنم در آن سن و وضعیتی نیستیم که بخواهید ما را از هم جدا کنید! ...به هرحال یک آدمی که احساس داشته باشد و در درونش یک شیونی، زاریی، شادیی حفظ کند، البته که نمیتواند عاشق نباشد. ولی ... .»
میگفت و شکر از دهنش میبارید» و به هر کلامش بیتی میآویخت. تعجّب میکنم که این آدم با این سن چطور هنوز انبوهی از اشعار را در ذهنش نگاهداشته؟! آنقدر که میتواند از بینشان انتخاب کند و به هر مناسبتی بیتی بخواند. شمردهام، در همین مصاحبه فقط ۲۰۰ بیت خوانده، آن هم بهوقت و بهجا! گفتیم و گفتیم تا سه ساعت گذشت و بلندبالایی در آستانهی در ظاهر شد با چشمانی پر ازدلواپسی. رضوان خانم بود همسر استاد که الحمدالله کسالتش رفع شده بود و حالا نگران استاد بود که نکند این مصاحبهی طولانی خستهاش کرده باشد. استاد هم با نگاه و لبخند به ما فهماند که این زن تمام این سال ها حامی او بوده و مایهی آرامش و ادامهی راه پر فراز و نشیب موسیقی.
هرچند رندانه میگفت: « اگر شما خانمی دیدید که در دنیا برای شوهرش آرامش ایجاد کند ایشان هم دومی هستند!!!»
● مجلس پنجم:
باز هم پشت در ایستاده بودیم در انتظار گشایش. و من فکر میکردم که این فرصت آخر است. آقای زهتاب مثل همیشه دست پر آمده بود و دست پرتر برمیگشت. من مانده بودم و اندیشهی اینکه در این آخرین وقت، با آن دوربین کوچک و این قلم کممایه، چطور باید این همه جلوه را کادر ببندم و بنویسم؟! غمی در دلم بود انگار. به خودم که آمدم نشسته بودم پای صحبت هایش و با تُن ملایمی این ترانه را میخواند که: - « هرچی تو دنیـا غمـه مال منـه روزی هزار بار دل من میشکنه...» و ادامه داد: « درد دل مردم وقتی که در شعر آمد آن شعر و آهنگ را هم جاودانه میکند، دیگر پیداست شعری که ملکالشعرای بهار روی آهنگی از علی اکبر خان شهنازی بگذارد و تاج هم بخواند چه میکند: به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانــی به زندهرودش سلامی ز چشم ما رسانی» با همان دو دانگ صدا همهی خانه را پر کرده بود. انگار لحظهها را مخمل میپوشاند و در صندوقچهی خاطر من برای همیشه به یادگار میگذاشت.
قرار بود این بار آخر باشد اما نبود! هنوز هم حرفهایی مانده بود. این مرد آمیزهای از هنر و موسیقی و شعر و خاطره بود و جالبتر اینکه حرفهایش اینبار برخلاف همیشه بیش از آنکه راجع به هنر باشد نقل ناگفتههایی از اهالی هنر بود. مجلس ... قریب به بیست روز گذشته است و امروز آمدهایم برای ادامه. در ذهنم مرور میکنم همهی آن لحظهها را؛ بارها اشک در چشمانمان حلقه زد و بارها خندیدیم. بارها گفتند و من در سکوت میشنیدم و هیچوقت دلزده یا خسته نشدم. بارها از همان زاویهی همیشگی از او عکس گرفتم و هیچوقت تکراری نشد. بارها چهرهی همسرش را دیدم و هیچوقت خالی از لبخند نبود. چهرهای که خورشید را تداعی میکند با همهی درخششاش و آسمان را با همهی لطافتش و مادر را با همهی صبرش و عشق را با همهی نجابتش و ... .
این بار هم علیرغم اینکه همه چیز مثل دفعات پیش است هیچ چیز تکراری نیست. یکی از شاگردان و دوستان نزدیک استاد اینجاست، منوچهر غیوری. میگوید چند وقتی است که به جبر زمانه نمیتوانم مثل گذشته به استاد سر بزنم اما زمانی هم بوده که با وجود حکومت نظامی به شوق دیدار استاد آمدهام و مجبور شدهام راه برگشت را تا نجفآباد پیاده بروم و هرجا خطری پیش میآمد کفِ جویها دراز میکشیدم و ... . استاد با شیطنت خاصی به او نگاه میکند و در ذهنم میگذرد که در یکی از این مجالس گفته بود: «از لهجهاش خوشم آمد.
پرسیدم: «سیگار میکشی؟» گفت: «بله.» گفتم: «اگر میخواهی خوب ساز بزنی اوّلین شرطش این است که از همین حالا آن را ترک کنی.» پاکت سیگار را از جیبش درآورد و پرت کرد بیرون... این آقای غیور برای شوخی و مطایبه اصلاً نظیر ندارد این است که من هم که پی چنین موقعیتی بودم از آن استفاده کردم و کمکم دیدم که به ایشان علاقمند شدهام. حتی سفری که به کانادا و آمریکا رفتم و حدود ۱۰۰ روز در این دو مملکت بودم، با غیور بودم و... . در شمارهی بعد مشروح مصاحبه با استاد سیدحسن کسایی را بخوانید.
نغمه دادور
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست