پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
شور و شوق
وقتی گریس در درهٔ اتاوا دنبال خانهٔ تابستانی خانوادهٔ تراورس میگردد سالها از آخرین باری که گذرش به آن ناحیه از کشور افتاده میگذرد و همه چیز خیلی فرق کرده است. بزرگراه شمارهٔ هفت حالا خارج از شهری که قبلا راست از وسط آن رد میشد افتاده و در جاهایی که قبلا پیچدرپیچ بود صاف و مستقیم شده است. آن قسمت از کانادا آنقدر دریاچه دارد که هیچ نقشهای تمام آنها را نشان نمیدهد. وقتی گریس بالاخره جای تقریبی دریاچهٔ سبوت را پیدا میکند، یا دستکم فکر میکند که حدود آن را به یاد آورده است، یک عالمه راه از جادهٔ اصلی به آن طرف میرود و وقتی یکی از آنها را انتخاب میکند باز هم چند جا به دوراهیهایی میرسد که هر کدام از راههاشان اسمهای ناآشنایی دارند که او هیچ یک را به یاد ندارد، چون چهل سال قبل که او در آنجا زندگی میکرد خیابانها اسم نداشتند و هیچ کدام اسفالت نبودند و فقط راه باریکی به طرف دریاچه میرفت که آنهم انگار تصادفی از کنار دریاچه گذشته بود.
در کنار دریاچه دهکدهای است یا شاید هم بتوان گفت شهرکی مسکونی، چون نه ادارهٔ پست دارد و نه مغازهٔ خرت و پرت فروشی سوتوکوری که در تمام دهکدههای آن ناحیه هست. خانههای شهرک همه کنار چهار یا پنج خیابان ساحل دریاچه ساخته شدهاند و پارکینگهای جلوشان تمام پیادهرو را گرفته است. انگار بیشتر خانههای شهرك خانههایی ییلاقی هستند که صاحبانشان فقط تابستانها در آنها میمانند و از همین الان پنجرههاشان را برای زمستان تختهکوبی کرده اند. اما از وسایل بدنسازی، اجاق های کباب پزی، دوچرخه ها، موتورسیکلت ها و میزهای سفری كه در بعضی از حیاطها است میتوان فهمید كه كسانی هم تمام سال در آن شهرك زندگی میكنند. توی تكوتوكی از حیاطها مردم نشستهاند و در این روز گرم تابستانی ناهار یا آبجو میخوردند. معلوم است که پشت پنجرههای دیگری كه با پرچم و یا كركرههای فلزی پوشیده شدهاند هم دانشآموزان و هیپیهای قدیمی تنها زندگی میکنند، چون خانههاشان وسایل گرمایی برای زمستان دارد.
چیزی نمانده است که گریس راه اش را کج کند و برگردد كه چشمش به خانهای هشت ضلعی میافتد که کنارههای بام و روی درهایش نقشهایی برجسته دارد. آنجا قبلا خانهٔ خانواده وود بود. گریس همیشه فکر میکرد که آن خانه هشت در دارد اما حالا میدید كه فقط چهار تا در دارد. هیچ وقت داخل خانه نرفته بود تا سر در بیاورد که این فضای چندضلعی چهطور به اتاق تبدیل شده است. خانم و آقای وود آن موقع همسن و سال حالای گریس بودند و هیچ کدام از بچهها یا دوستهاشان به دیدنشان نمی رفت. از آن ساختمان زیبا و مجلل حالا خرابهای به جامانده است كه همسایههای شلخته وسایل كهنه و اسباب بازیهای بچههاشان را تو حیاط آن ریختهاند.
گریس که میداند خانهٔ خانوادهٔ تراورس هم باید همان حوالی باشد بالاخره آن را پیدا میکند. اما اوضاع خانه تراورسها هم چندان تعریفی ندارد. راه ماشینرویی كه به دریاچه میرود از کنار خانه می گذرد و درست چسبیده به ایوانهای دور تا دور آن، ساختمانهای جدیدی ساخته شده است.
آن ساختمان اولین خانه با ایوانهای سرتاسری بود که گریس دیده بود. ایوانها سایبانهایی داشتند كه از هرهٔ بام بیرون آمده بودند و تمام اطراف خانه را پوشانده بودند. دیدن آن ساختمان آدم را یاد تابستانهای گرم میانداخت. بعدها گریس شبیه این معماری را در استرالیا زیاد دیده بود.
آن وقتها میشد از ایوان خانه پایین دوید، از راه شنریزی شدهٔ ماشینرو گذشت، بته های علف هرز و توت فرنگی های وحشی را زیرپا له کرد و توی دریاچه پرید یا حتی شیرجه زد. اما الان از كنار خانه به سختی میتوان دریاچه را دید. دو طرف مسیر راهی كه به دریاچه میرسد خانه ساختهاند، حتی یكی از خانهها كه دو تا پارکینگ دارد درست روی آن راه شنریزی شده قرار گرفته است.
گریس وقتی راه افتاده بود تا راهی این سفر غیر معمول بشود خودش هم درست نمیدانست در پی چهچیزی است. شاید بدترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد این بود که چیزی را که دنبالش بود پیدا کند. اگر آن خانه پر از خاطره با ایوانهای زیبایش و دریاچه جلو آن و ردیف درختهای افرا و سرو و نخل پشت آن دست نخورده و سالم همانطور که گریس به یاد داشت مانده بود لابد او است از دیدن آن جا میخورد. گریس خودش بسبت به آن روزهایی كه در آنجا زندگی میکرد تغییر كرده است. اما حالا كنار خانه كه خالی افتاده است و مثل تابلویی كه سالها زیر باد و باران مانده باشد رنگ آن پریده ایستاده است. معلوم نیست چه موقع پنجرههای قدیمی را با پنجرههایی به آن ییریختی عوض كردهاند. گریس به خانه خیره شده و از این كه خانه هم به اندازه خودش تغییر كرده خوشحال است. ممكن بود كه همه چیز نیست و نابود شده باشد و لابد آنوقت باید مینشست و برای چیزهایی که از دست داده یود سوگواری میکرد. اما شاید در آن صورت هم از اینكه دیگر هیچ نشانی از آن روزها نمانده بود ته دلش احساس خوشحالی میكرد.
آن خانه را آقای تراورس به عنوان هدیهٔ عروسی برای خانم تراورس ساخته بود یا در حقیقت داده بود برایش بسازند. وقتی که گریس اولین بار خانه را دید سی سالی از ساختن آن میگذشت و بچه های خانم تراورس پخش و پلا شده بودند. گرچن بیست و هشت یا بیست و نه ساله بود. ازدواج کرده بود و خودش بچه داشت.
موری بیست و یک سالش بود و سال آخر دانشگاه بود و نیل سی و چند سالی داشت. هرچند که نیل تراورس نبود، او نیل بارو بود. خانم تراورس قبل از ازدواج با آقای تراورس با مرد دیگری ازدواج کرده بود اما آن مرد خیلی زود مرده بود. بعد از مرگ او خانم تراورس چند سال تنها زندگی کرده بود و خرج زندگی خودش و بچه را از راه تدریس انگلیسی تجاری در یک موسسهٔ آموزش مهارتهای اداری درآورده بود. آقای تراورس هر وقت حرفی از دورهٔ قبل ملاقاتش با خانم تراورس به میان میآمد طوری صحبت میكرد كه انگارخانم تراورس آن همه عذاب را فقط برای این تحمل كرده است كه بعدها قدر آسایشی را که زندگی با او برای تمام عمر برایش به همراه داشته بیشتر بداند. هر چند كه خانم تراورس خودش طور دیگری از خاطرات آن دوره حرف میزد. در آن سالها او و نیل در خانهٔ قدیمی بزرگی که به آپارتمان تبدیل شده بود، نزدیك خط آهن شهر پمبروک، زندگی میکردند. اكثر ماجراهایی که او سر میز شام تعریف میکرد درباره آنجا بود، دربارهٔ مستاجرهای دیگر خانه و صاحبخانهٔ نیمه فرانسوی نیمه کانادایی که او ادای فرانسوی نخراشیده و انگلیسی آبنکشیدهاش را در میآورد.
بعضی از داستانها را آنقدر تعریف كرده بود كه دیگر برای خودشان اسم هم داشتند: شبی که خانم کرومارتی به پشتبام رفت؛ چهطور پستچی به خانم فلاورس احترام گذاشت؛ سگی که ماهیها را خورد. این داستانها گریس را یاد داستانهای جیمز تربر میانداختند که در گزیدهای از داستانهای طنز آمریکایی خوانده بود. وقتی که کلاس دهم بود مجموعهٔ کامل این کتابها در قفسههای پشتی کتابخانهٔ کلاس دهمشان چیده شده بود.
آقای تراورس آدم كمحرفی بود و به ندرت سرشام چیزی میگفت. اما اگر میدید که کسی کنار شومینه نشسته و به سنگهای آن نگاه میكند ناگهان در میآمد و میگفت:«از این سنگ خوشت میآد؟» و نقل میکرد که چهقدر برای پیدا کردن آن نوع گرانیت صورتی که شومینه را با آن ساخته بودند به زحمت افتاده است، فقط برای آنکه خانم تراورس یک بار سر چهارراهی چشمش به آن سنگ افتاده و خیلی ذوقزده شده بوده. یا ناگهان دست کسی را میگرفت و چیزهای غیرمعمولی را که خودش به خانه اضافه کرده بود نشانش میداد. قفسهٔ آشپزخانه جاداری که در گوشهای بود و میشد راحت آن را بیرون کشید، یا انباری کوچکی که زیر پنجره جا داده بودند. او مرد بلند قد و افتادهای بود که موهای لختش روی پیشانیش میریخت. وقتی میخواست توی آب برود گالش میپوشید. با لباس چاق به نظر نمیرسید اما گوشت سفید پهلوهایش از كنارهٔ لیفهٔ لباس شنایش قلنبه میشد.
آن سال تابستان گریس در هتل بیلیز فال شمال دریاچهٔ سبوت کار میکرد. اوایل تابستان خانوادهٔ تراورس یك روز برای ناهار به آنجا رفتند. گریس آنقدر سرش شلوغ بود که آنها را ندیده بود، چون آن سر سالن غذاخوری نشسته بودند. وقتی كه داشت میز را میچید احساس كرد كه یک نفر منتظر است تا با او صحبت کند.
موری پشت سرش ایستاده بود. گفت: میخواستم بدانم که ممکن است یک شب با من بیرون بیایید؟
گریس برپوش نقرهای ظرفی را کنار زد و نگاهی مردد به او انداخت. پرسید: با کسی شرط بستهای؟
صدای موری بلند و عصبی بود و انگار تمام جراتش را جمع کرده بود تا شق و رق جلو گریس بایستد. همه میدانستند که پسرهای محل گاهی با هم شرط میبندند که پیشخدمتی را به گردش دعوت کنند. تمام ماجرا برای آنها نوعی مسخره بازی بود و اگر پیشخدمت از همه جا بیخبر دعوتشان را قبول میکرد، امكان نداشت كه او را به سینما ببرند. دست بالا با او به پارک میرفتند و حتی زحمت خریدن یك فنجان قهوه را هم به خودشان نمیدادند و بعدش هم راهشان را میکشیدند و میرفتند. بعد دختر بیچاره تازه میفهمید كه ماجرا از چه قرار بوده است و شرمنده و خجالتزده میشد.
موری با ناراحتی جواب داد: چی؟
گریس دیگر نگاهش نکرد، چون معلوم بود که با کسی شرط نبسته است. به نظرش رسید که در آن لحظه تمام وجود او را همانطوری كه واقعا بود دیده است، كمی تندخو اما سادهدل و بسیار هم مصمم.
فورا گفت: باشد.
احتمالا منظورش این بود که «باشد ناراحت نشو. خودم فهمیدم که این شرطبندی نیست.» یا شاید هم میخواست بگوید «باشد باهات میآیم بیرون.» خودش هم مطمئن نبود که منظورش کدام یک از این ها است. ولی موری حرف او را نشانهٔ موافقت گرفت و بلافاصله با صدایی بلند بدون آنکه به نگاه کسانی که سر میزهای دیگر بودند توجه کند، قرار گذاشت تا شب بعد، وقتی کارش تمام میشد دنبالش بیاید.
گریس و موری به سینما رفتند و فیلم «پدر عروس» را دیدند که گریس هیچ از آن خوشش نیامد. از دخترهایی مثل الیزابت تیلور بدش میآمد، دخترهای لوس و پرتوقعی که سركار گذاشتن دیگران براشان سرگرمی بود. موری گفت که آن فیلم کمدی است. ولی به نظر گریس مهم این نبود، هر چند نمیتوانست دقیقا توضیح دهد که چه چیزی مهم است. لابد همه فکر میکردندکه او این حرفها را از سر حسادت میزند، چون خودش یک پیشخدمت ساده است و حتی آنقدر پول ندارد که به دانشگاه برود و اگر بخواهد عروسی مجللی بگیرد باید سالها پولهاش را جمع کند تا بتواند هزینهاش را جور کند. موری هم همین فکر را کرد و دلش برای او سوخت.
گریس خودش هم درست نمیتوانست بفهمد که احساسی که در دلش بود حسادت نیست بلکه نوعی دلخوری است و دلیل اصلی آن این نیست که نمیتواند مثل آنجور دخترها خرید کند و لباس بپوشد بلکه از این حرصش میگیرد که همه فکر میکنند که تمام دخترها باید این طور باشند. نه فقط مردها بلکه خود زنها هم ته دلشان فکر میکنند كه تمام دخترها باید لوس و خودخواه و سبکمغز باشند تا دوست داشتنی باشند وگرنه هیچ کس عاشقشان نمیشود. البته بعد از آن كه مادر شدند باید دست از خودخواهی بردارند تا بتوانند مادرهایی فداکار برای فرزندانشان بشوند اما هیچ عیبی ندارد كه همه عمر همچنان سبکسر بمانند.
گریس در کنار پسری که عاشقش بود نشسته بود و از این موضوع حرص میخورد. پسری که در همان نگاه اول عاشق او شده بود، چون به نظرش چیزهایی در او دیده بود که در هیچ دختر دیگری نبود. حتی دست به دهن بودن گریس هم به نظر نیل جالب بود. همهچیز او با دیگران فرق داشت، از شغلش گرفته تا لهجه غلیظ اتاواییاش.
موری از اینکه گریس از فیلم خوشش نیامد دمغ نشد. اما به جای آنکه به دلایل گریس گوش کند داشت فکر میکرد که در جواب او چه باید بگوید و بالاخره گفت که حالا میببیند حتی چشم و همچشمی زنها هم میتواند جالب و دوستداشتنی باشد و معلوم است كه گریس آدم سبکسری نیست و اصلا شبیه بقیهٔ دخترها نیست. او واقعا استثنایی است.
گریس دامن کوتاه سرمهای رنگی كه شبیه به دامن رقص بود تنش بود و از یقهٔ باز بلوز سفیدش برجستگی جذاب سینهاش دیده میشد. روی دامنش کمربند کشی سرخابی بسته بود. لباس پوشیدنش به حرفهایی كه میزد نمیخورد و از روی آن نمیشد درستی حرفهایش را باور كرد. با اینكه سرووضعش مرتب بود اما لباسهایش از مد افتاده بودند و چنگی به دل نمیزدند. گوشوارههای گنده و النگوهای نقرهٔ بدلی ارزان قیمتی به خودش آویزان كرده بود. موهایش بلند و تابدار بود و موقعی که در رستوران کار میکرد آنها را با توری پشت سرش میبست.
استثنایی.
موری درباره گریس به مادرش گفت كه او استثنایی است و مادرش گفت كه حتما گریس را برای شام به خانهشان دعوت كند.
آلیس مونرو
برگردان: دنا فرهنگ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست