جمعه, ۱۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 31 May, 2024
سفرههای رنگین ، چهرههای غمگین
بوی تظاهر و خودنمایی بیشتر از بوی زرشکپلو و مرغی بود که جماعت خدمه و سرپایی آماده کرده بودند. در هال و پذیرایی بزرگی که مزین به انواع تابلوهای نفیس و فرشهای قیمتی بود، کیپ تا کیپ آدمهایی نشسته بودند که هر دم برای چیده شدن سفره افطاری لحظهشماری میکردند.
از طرز نشست و برخاست و صحبتهایی که بین اشخاص حاضر رد و بدل میشد فهمید که همه از رجال و تجار و از ما بهتران هستند.
بالاخره انتظار سرآمد و سفره بزرگی پهن شد و به عنوان پیشغذا ابتدا نان و پنیر اعلا با سبزی خوردن و سه رقم سالاد فصل که به طرز زیبا و ماهرانهای تزیین شده بود، روی سفره چیدند. بعد از آن انواع و اقسام شیشههای نوشابه و شربت کنار هم قرار گرفت، پشتسرش دیسهای بزرگ باقالیپلو و زرشکپلو همراه با ظرفهایی پر از مرغهای سرخ کرده و خوش آب و رنگ سر سفره گذاشته شد. سرانجام با اعلام حاجآقا و دعوت از مهمانان برای افطار، سیل جمعیت هجوم آوردند و بر سر سفره ریختند. انسانهای از همه جا بیخبری که بیشتر شبیه جاروبرقی عمل میکردند تا بندگان مومن و مخلص خدا.
بالاخره سروصدای قاشق و چنگالها خوابید و بشقابها خالی شد و جماعت یکی یکی خودشان را کنار کشیدند و برای سلامتی و بقای عمر و عزت حاجآقا دعا کردند، البته به جز من که نه از سر نمکنشناسی و ناسپاسی بلکه از باب اعتقاداتم که اصولا مخالف دعا و ثنایی هستم که بوی چاپلوسی بدهد. راستش من از اول هم نمیخواستم قبول کنم که به این مهمانی بیایم، ولی به خاطر پدرم که مریض شده و نتوانسته بود خودش شخصا دعوت حاج آقا را قبول کند، به اینجا کشیده شدم، حاجآقا گویا ظاهرا میخواسته لابهلای آن همه کلهگنده برای خالی نبودن عریضه چند نفر محتاج و مستمند واقعی را هم بگنجاند. این بود که از پدرم که در زیر پله یکی از مغازههای زنجیرهای او به صورت استیجاری کفاشی میکرد، دعوت کرد.
بگذریم، رفتهرفته مجلس رو به ساکتی میرفت و من هم گوشهای غرق در افکارم نشسته بودم. نمیدانم چرا دلم میخواست بلند شوم و در میان همه فریاد بزنم و بگویم ای جماعت که در اعماق وجودتان ترس از جهنم و عذاب آن مثل خوره رخنه کرده است و سعی دارید با انجام به اصطلاح اعمال نیکی این چنین خودتان را از سعادت آن دنیا نیز بهرهمند سازید، بدانید و آگاه باشید که خواهرم عاطفه مدتهاست برای تهیه جهیزیهاش، پشت سد عقد و عروسی گیر کرده و حرص میخورد.
برادر کوچکم ناچار شده است درسش را رها کند و روزنامهفروشی کند و با دستهای کوچکش کمک خرجی برای خانه بیاورد. مادرم گاهی اوقات ۳ شیفته در بیمارستان نظافت میکند.
پدرم از بس روی جعبه پینهدوزی خم شده، مدتهاست که قوز در آورده است. دلم میخواست بگویم با پول این ضیافت شاهانه میشد ۸ یخچال خرید و ۸ نفر مثل عاطفه را به خانه بخت فرستاد. با این پول میشد چند دست لباس و کیف و کفش نو برای بچههای یتیم و صغیر خرید، میشد...
افسوس نگاهها، صورتها و اشکال همه بیهوده بود و من کوچکتر از آن بودم که بتوانم میان آن جماعت حرفی بزنم، چون حرفهای آدمهای کوچک هم مثل خودشان کوچک و بیارزش است.
سرانجام مهمانی افطار تمام شد و من در حالی که از جلوی صف قابلمه به دستهایی که پشت در منزل منتظر گرفتن غذا بودند، آرامآرام و پر درد رد میشدم با خودم میاندیشیدم که من تنها فرد خانواده هستم که امشب به برکت این بریز و بپاش با یک شکم سیر شب را به صبح میرسانم.
محمود دالایی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
انتخابات ریاست جمهوری علی لاریجانی انتخابات انتخابات ریاست جمهوری 1403 ایران سعید جلیلی انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم مجلس شورای اسلامی ریاست جمهوری مجلس دوازدهم سید ابراهیم رئیسی دولت
پلیس سازمان هواشناسی تهران مشهد شهرداری تهران بازنشستگان وزارت بهداشت قتل تصادف قوه قضاییه سرقت زلزله
قیمت خودرو قیمت طلا خودرو ایران خودرو دولت سیزدهم مسکن قیمت دلار بازار خودرو دلار بانک مرکزی حقوق بازنشستگان مالیات
حامیم تلویزیون بازیگر سینمای ایران سریال سینما شهید رسانه ملی صدا و سیما
هواپیما دانش بنیان
رژیم صهیونیستی غزه فلسطین اسرائیل آمریکا دونالد ترامپ جنگ غزه روسیه چین اوکراین نوار غزه یمن
استقلال فوتبال پرسپولیس لیگ برتر جواد نکونام پیکان باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال بازی لیگ برتر ایران شمس آذر قزوین لیگ برتر فوتبال ایران
هوش مصنوعی گوگل اینستاگرام ایلان ماسک سامسونگ ژاپن ماهواره تبلیغات تلگرام ناسا
رژیم غذایی سرطان ریه سرطان سازمان غذا و دارو استرس