یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

ارحام, خواب راحت آرام


ارحام, خواب راحت آرام

چهل سالی می گذرد و چه زود می گذرد با داوود رشیدی و حمید مصداقی فیلمساز رفته بودیم اصفهان شب اول به در کردن خستگی راه گذشت و شب دوم مانند هر جهانگرد دیگر, خستگی نشناخته, خود را رساندیم به تئاتر ارحام سخت هم بود تهیه کردن بلیت اما آشنائی ها کار خود کرد اصلا مهم نبود که کدام یک از نمایش های ارحام است و اصلا کسی نگاه نمی کرد به پوستر

چهل سالی می گذرد. و چه زود می گذرد. با داوود رشیدی و حمید مصداقی فیلمساز رفته بودیم اصفهان. شب اول به در کردن خستگی راه گذشت و شب دوم مانند هر جهانگرد دیگر، خستگی نشناخته، خود را رساندیم به تئاتر ارحام . سخت هم بود تهیه کردن بلیت. اما آشنائی ها کار خود کرد. اصلا مهم نبود که کدام یک از نمایش های ارحام است. و اصلا کسی نگاه نمی کرد به پوستر.

در میان انبوه جمعیت شاد و شنگول وارد تئاتر شدیم. بلیتی نصیبمان شده بود نشستیم. پرده که کنار رفت مردم دست زدند تا ارحام رسید. نمایشی با نمایشنامه مشخص نبود. بلکه یک نوع استندآپ کمدی بود، دراز شده آن چه در قدیم پیش پرده خوانی می گفتند. از دل تاریخ سر برآورده، و در شهر مناره ها و مسجدها، محکم و پایدار مانده بود.

آن شب ارحام صدر همان اول که وارد صحنه شد هنوز دو خط از نمایشنامه را جلو نرفته، یکهو مچ دست یکی از همبازی هایش را گرفت و سیلی محکمی کوبید در گوشش. و فریاد زد پدرسوخته راست بایست حالا بعد عمری جناب سرهنگ تشریف آورده اند. مودب باش. آخ نگو..

آن قدر گفت که همه حتی ما غریبه ها هم فهمیدیم که رییس شهربانی اصفهان در سالن است. و بعد از آن در هر قدم مضمونی می گفت مثلا این که خانه فلان کس را دزد زده، یا یکی بیخودی و در چند قدمی شهربانی تصادف کرده اما تا دو ساعت مامور نیامده، می گفت مامور که همین طوری تو خیابان نریخته تا از تهران بیاورند طول می کشد. آخر دست هم یادم نمی رود که خطاب به مردم گفت دعا کنید که درجه تیمسار برسد. اگر هم نرسید شما هم مثل من خودتان را عادت بدهید که تیمسار صدایشان کنید و گرنه اگرخانه تان را دزد زد، دیگر تقصیر من نیست.

یکی دیگر از اعاظم شهر و استان هم در سالن بود به همین ترتیب نشانی اش را داد و اگر خطا نکرده باشم به نوعی فهماند که یک مقام امنیتی هم در سالن است و تازه خانواده همسرش هم میهمانش هستند آن ها را هم آورده و هنوز پول بلیت را هم نداده.

شنیده بودم بداهه کاری مکتب نمایش اصفهان ، را ولی ندیده بودم. این زندگی توام هنرپیشه و تماشاگر. باور نکردنی بود روانی کار. تقریبا تمامی سالن را خانم های چادری و از طبقه محروم پر کرده بودند، و همه مشارکت داشتند. تیغ ارحام حاکم و ملا و سرمایه دار را با هم می برید چنان که مرسوم تاریخ است. ما چنان غرق گفته ها و واکنش ها بودیم که در لحظه اول متوجه نشدیم که ارحام به پسر ارباب گفت تو نری تحصیل بکونی ها. فرنگ نری ها پسر. هرچی آقا جونت پول دادا وا. نرو. می ترسم مثل این آقا رشیدی بشی که تحصیل کرده و از اروپا آمده اما نمی دوند که هنرمند به اصفهان رفت باید سراغی از هنرمندان را بگیرد. ارحام هنرمند نیست نباشد. اما آقا رشیدی که نباس بلیت بخره بره عقب های سالن بنشیند.

به خود آمدیم سرها برگشت. در آن زمان داوود هنوز به سینما نرفته بود. فقط تئاتر کارگردانی نمایش های معتبر خارجی و گاهی در همان ها بازی می کرد. کار درخشانش در کارگردانی و بازی در انتظار گودو گرفته بود. اما ارحام وضعیت هنر را زیر نظر داشت و او را می شناخت. تازه هر شب هم قبل از اجرا از سوراخ پرده سالن را دید می زد. سوژه هایش را پیدا می کرد. اگر آدم مهمی در سالن نبود می ساخت. یکی را پیدا می کرد و می گفت چقدر ماشالله شبیه به رییس کل کشاورزی است آن بنده خدا هم که برای خشکسالی امشب روز و شب ندارد.

باری در پایان نمایش رفتیم به اتاق گریم. پیدا بود که منتظرست. من را هم به عنوان میهمان و همراه داود رشیدی احترام کرد. دیگر عادتمان شد که وقتی گذرمان به اصفهان افتاد باید آقا ارحام را همان اول کار خبر کنیم. در خانه باز، خوشرو، جوانمرد، شیرین.

انقلاب که شد هم سایه ارحام از سر هتل شاه عباس [هتل عباسی فعلی] کنار رفت و حامی و پارتی همیشگی مان ناپدید شد و هم از سر تئاتر. حتی در اول کار که دوران تندروی و خون و جنون بود، برخی تعرض ها هم به او کرده بودند. اما به قول خودش شهر بی صاب نبود. آیت الله خادمی بود و در عین حال یکی دو سالی که گذشت دیگر بچه ها تندرو آقای طاهری هم تندی از خویشان بیرون رفت. ولی همان چند بار و همان چند ماه خلق ارحام را تنگ کرده بود، بی آن که سخنی بگوید.

چند سال بعد چند باری هم سر هم زد به خارج از کشور. حتی کشان کشانش به لوس آنجلس هم بردند. اما پیدا بود که کار به شیرینی همیشگی نیست. ارحام به روحانیون بند نمی کرد که یکی سوژه های همیشگی اش بودند، یکی دیگرشان بند کردن به سرمایه داران و خوانین بود که در لوس آنجلس خریدار و خنده نداشت . دستگاه سلطنت و حکومت پیشین هم زدنش نداشت و ایرانی های خارج از کشور هم نمی پسندیدند.

پرویز کاردان را هم که در لوس آنجلس دیدم، فهمیدم گرچه هنرمندان ایرانی به دیدار نمایش ارحام رفته بودند به احترام پیش کسوتی اش، اما با تاسف می گفتند شیرینی از کلام ارحام بیرون رفته است. و جالب این که خودش با همه استقبالی که مردم می کردند. اما حس کرده بود که با تغییر زمانه، دیگر طنز وی هم از تیزی افتاده است. با این حال چند اصفهانی با غیرت و متعصب آمده بودند با پیشنهاد این که ارحام بماند. به هر طریق که می خواهد. بیمار هم بود آن جوانمردان آماده بودند که او در بهترین کلینیک ها بسپارند برای مداوا. از نحیفی اش پیدا شود که درد هم می کشد، اما پا سفت کرده بود که نه باید بروم. به گمانم وحشت داشت که مبادا بیرون از اصفهان بمیرد. جانش به آن شهر بسته بود.

می گفت این شهر آن قدر با من آشناست که ظهر ها که هر وقت گرسنه می روم سوی خانه، هم این ماشینه تندتر میره هم این دو سه تا چراغ راهنمائی برایم سبز می شوند. یک بار گفت فقط ارمنی های جلفا پشت سر من نماز می خواندند. لطیفه و مضمون سازی در جوهره اش بود. آخرین و وفادارترین نماینده تئاتر سنتی مکتب اصفهان.

در زمانی که مدیر بود. مدیر بیمه که تخصصش در همان رشته بود. در حالی که همزمان هتل شاه عباسی هم توسط بیمه اصفهان اداره می شد، ولی چنان با خوب و بد روزگار و با ترک و ترسا ساخته بود که کسی خاطره تلخ از او نداشت. وقتی بعد از انقلاب گذارم به آن هتل افتاد که دوستش هم ندارم به سمساری می مانست، در یافتم خاطره و نام ارجام هنوز برجاست. آن کسی که صبح ها از خانه که به در می آمد تا به بیمه برود. و غروب که باز این راه را تا تئاتر سپاهان طی می کرد، زندگی و نمایشش توام بود. روی صحنه زندگی می کرد. پشت فرمان روی سی و سه پل هم دیده بودم با ماشین های پهلوئی نمایش را داشت اجرا می کرد. می گفت و می شنید. جریان سیالی از یک نمایش بدیهه گو و مضمون ساز با او حرکت می کرد. پنجاه سال جز این نبود. تا سرانجام سر نهاد در همان جا که آرزو داشت. می ترسید بیرون از اصفهان نوبتش برسد که نرسید.

دیروز که در گزارش ها شنیدم و در عکس ها دیدم که انبوهی از مردم اصفهان، آمده بودند و جنازه بر سر دستشان از پل غدیر گذشتند، به نظرم بود آقا ارحام وقت رفتن نگاهش به چهار باغ، خاطره اش سرشار از پل خواجو بوده است به طراوت صبح های بهاری زاینده رود. زاینده رود خروشان، نه آن که آخر بار دیدم خشگ و خالی، که جوانان بر بسترش فوتبال بازی می کرد. و ارحام می گفت طاقت دیدنش را ندارم.

در خیالم هست که عبائی بر دوش دارد. گز را کف دست با صدا می شکند و اتاقش پرست از بوی خوش برنج که از لای دم کنی سر برآورده و هم در این حال او خیار نازک از جالیز تازه چیده ای را به عبا می کشد که گردش بگیرد. و می گوید بوکن و به کرکش دست بکش. بوی مست کننده برنج دم کرده و خیار تازه چیده در جان خاطره پیچیده.

سال های دور به سفارش او، دوستم فریبرز از اصفهان که می آمد جعبه ای گلابی معروف و استثنائی اصفهان [سه بری، بر وزن کتری] آورد، رسید تلفن کردم که تشکر کنم راضی به زحمت نبودم. گفت مراسم احترام را به جا آوردید. نگاهم به سه بری ها بود که میان پنبه ها شاهانه نشسته بودند. گفتم مگر با این شکوه و جلالی که اینا نشسته اند میان پنبه ها مگر می شد احترام نگذارم. گفت اونا را نگفتم آقا فه ریبرز را گفتم. مگه هنوز پمپرز میذارن....

و این هنر ارحام بود. تازه خودش قبول نداشت و از بذله گویا مشهور اصفهان مانند مکرم حکایت ها داشت و از وعاظ معروف آن شهر ، از آقا نجفی که چه گفته به ظل السطان و شازده چه ها پس داده . می گفت ما انگشت کوچکه آن ها هم نمی شویم.

باری، مرد خوب راهی را که همه می روند چنان رفت که سزاوارش بود. در جائی خفت که می خواست، مردمی بدرقه اش کردند که آنان را دوست داشت و آنان نسل به نسل به او افتخار کرده بودند. مرگی چنین آرزوی خیلی هاست، در عین احترام و مردمی. سزاوارش بود آقا ارحام. مگر نه هر وقت از بزرگان کشور کسی در تئاترش پیدا می شد مضمونی کوک می کرد با یکی از همبازی هایش و به او می گفت قرص خواب برای چی می خوری. یک ذره شربت وجدان بخور، راحت سرت را بذار و بخواب. حالا سرش را گذاشت و راحت خوابید رضا ارحام صدر.