شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

سیاه


سیاه

معلم گفت: بنویس «سیاه» و پسرک ننوشت.
معلم گفت: هر چه می‌دانی بنویس و پسرک گچ را در دست فشرد. معلم عصبانی بود و گفت: املای آن را نمی‌دانی؟
سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ …

معلم گفت: بنویس «سیاه» و پسرک ننوشت.

معلم گفت: هر چه می‌دانی بنویس و پسرک گچ را در دست فشرد. معلم عصبانی بود و گفت: املای آن را نمی‌دانی؟

سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود.

معلم سر او داد کشید و پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت و باز جوابی نداد. معلم به تخته کوبید و پسرک نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سکوت کرد.

معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس گفتم هر چه می‌دانی بنویس! و پسرک شروع به نوشتن کرد: کلاغ‌ها سیاهند، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است و کیف پدر هم سیاه بود، قاب عکس پدر یک نوار سیاه دارد. مادرم همیشه می‌گوید: پدرت وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بود. چشم‌های من سیاه است و شب سیاهتر. یکی از ناخن‌های مادر بزرگ سیاه شده است و قفل در خانه ما سیاه است. بعد اندکی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به کلاس و سکوت آنقدر سیاه بود که پسرک دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت: تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می‌نویسد. گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و برگشت، معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود و پسرک نگاه خود را به بند کفش‌های سیاه رنگ خود دوخته بود.

معلم گفت: بنشین. پسرک به سمت نیمکت خود رفت و آرام نشست و معلم کلمات درس جدید را روی تخته می‌نوشت و تمام شاگردان با مداد سیاه در دفترچه مشقشان رو نویسی می‌کردند ،اما پسرک مداد قرمزی برداشت و از آن روزمشق‌هایش را با مداد قرمز نوشت و معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت.