جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

آدم هایی از جنس کاغذ و کلمه


آدم هایی از جنس کاغذ و کلمه

اول بار که دیدمش در حال شنا کردن بود. مثل یک ماهی در آب زلال و خنک رودخانه می گشت، این ور و آن ور می رفت و با خودش زمزمه می کرد. در حقیقت صدایش را کسی نمی شنید و من از تکان لب های صورتی …

اول بار که دیدمش در حال شنا کردن بود. مثل یک ماهی در آب زلال و خنک رودخانه می گشت، این ور و آن ور می رفت و با خودش زمزمه می کرد. در حقیقت صدایش را کسی نمی شنید و من از تکان لب های صورتی رنگش حدس می زدم ترانه می خواند، برای آب و برای ماهی ها.

این دیدار اول ما بود و برمی گردد به سال ها پیش و اما بعد از آن بارها شد که من کار خودم را رها کردم و راه افتادم طرف رودخانه و نشستم به تماشای شنا کردن این دختر. نه اینکه خیال کنید زیبایی خاصی داشت، چشم شیدا و موی خرمن و نمی دانم دماغ قلمی و از این حرف ها، نه از طلا جواهرات هم هیچ همراهش نبود، تنها چیز جالبی که در او می دیدم نرمی و سبکی کردارش بود و نگاهش که به زلالی همان آب بود و پوست صاف و سفیدش خبر از کودکی او می داد. منظورم این است که هنوز بچه سال بود و گاهی که به ساحل نزدیک می شد، می دیدم چقدر ترد است مثل یک ساقه، ساقه یک گیاه بهاری. همان جور لطیف و نرم و نازک. می نشستم نگاهش می کردم و او با آن چشم های درخشنده مرا نمی دید، شاید هم می دید و به روی خودش نمی آورد و به کارش ادامه می داد. با شور و شعف تن و بدنش را می شست و شنا می کرد تا آنکه یک روز صدایش را شنیدم. اولین جمله این بود؛ «خودم را می شویم.»

با تعجب نگاهش کردم. با چه کسی حرف می زد؟ به دور و برم نگاه کردم. ها... با یک پیرمرد لاغر سیاه پوش. هراسان شدم و دخترک هم. زود لباسش را پوشید و از آب بیرون آمد و من با خودم گفتم کاش به حرف های این پیر گوش نکند و برود از اینجا دور شود و اما این کار را نکرد، ماند و با پیرمرد به گفت و شنود پرداخت و من هم که نگران بودم جلوتر رفتم. پیرمرد از او می خواست نترسد، می گفت جای پدر اوست و من جوابش می دادم همیشه همین را می گویید. من جای پدرت هستم، جای برادرت هستم و بعد در عالم پدر و فرزندی، خواهر و برادری...،

به دخترک التماس کردم برو، برو و جوابش را نده. اما صدای من خفه و خاموش بود یا گوش دخترک کر بود و ناشنوا نمی دانم. هر چه بود دیدم پیری مرد را باور کرده و دارد برایش حرف می زند. از پدری که سال ها پیش رفته، بی نام و نشان و از خاطره یی که ته دل هر دختری را قلقلک می دهد، نشستن روی زانوهای پدر و بوسه های گرم.

به اینجا که رسید زانوهای من سست شد نه اینکه علم غیب داشته باشم و بدانم چه پیش می آید. نه، از اینکه دخترک به زبان خودش اعلام بی پدر بودن، بی سرپرست بودن می کرد ناراحت شدم. یک دختربچه تنها یعنی یک بره بی صاحب میان بیابان و... باقی اش را خودتان می دانید. آرزو کردم کاش یک نفر بیاید و این روباه پیر را فراری دهد. به همین فکر و خیال ها بودم که یک نفر رسید و من ذوق زده جلوتر رفتم. مادر دخترک، بالابلند بود و چادر سفید به سر داشت.

دخترک از دیدن مادرش خوشحال شد و من هم. آخرین حرف هایی که به پیرمرد گفته بود یادم است. از عشق و علاقه اش به آب می گفت. تعریف می کرد که دوست دارد به جای آدمیزاد ماهی باشد و همه عمرش را در آب بگذراند و پیرمرد هم از کار خودش می گفت، از یک عمر تلاش برای کیمیاگر شدن، طلا ساختن. او می گفت و دخترک با دهان باز گوش می داد و آخر سر از تنهایی اش گفت. از تنهایی خودش و مادرش. از اینکه مردم با آنها معاشرت نمی کنند، خیال می کنند آنها دیوانه اند. یکی از جمله هایش- شاید آخرین جمله اش بود- را هیچ گاه فراموش نمی کنم. گفت؛ «آنقدر تنهایم،»

این حرف ها را بارها و بارها از دخترک شنیده ام، چرا که بعد از اولین دیدار باز هم به کنار آن رود رفتم. خودم هم نمی دانم چرا، در واقع چرا، می دانم. یک اندوه عمیقی در گفتار دخترک بود که مرا به آنجا می کشاند. این و دیگر، نرمی و لطافت کردارش. انگار که زمینی نباشد، پری، یک پری کوچک. به همین خاطر است که حرف هایش برای من تکراری نمی شود.

باری جلوتر که رفتم، دانستم مادر و دختر در خانه یی قدیمی زندگی می کنند، در روستایی کنار آن رود و در همسایگی مردمی نامهربان. آدم هایی که نسبت به این دو زن تلخ بودند و از پیرمرد می ترسیدند و نزدیکش نمی شدند، من هم، با آنکه کنجکاو بودم اما از رفتار و زندگی عجیب او بیم داشتم. آدمی بود و هست مرموز و پیچیده و اینها برای ترس و نگرانی کافی ست. از خودت می پرسی آدمیزاد می تواند چنین باشد و مجبوری جواب دهی آری، از این بدتر هم می تواند باشد و بعد انگار که بخواهی خودت را تسلا دهی می گویی خب، این فقط یک داستان است. دخترک دوست داشتنی- روشنک- مادرش- خورشید- و آن روباه پیر- خشتون- همه آدم هایی هستند از جنس کاغذ و کلمه و سال های سال است که در یک داستان زندگی می کنند؛ یک داستان به یادماندنی به نام گجسته دژ.

داستان گجسته دژ را صادق هدایت نوشته است.