دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

خوشبختی در كوچه باغ های ذهن سهراب سپهری


خوشبختی در كوچه باغ های ذهن سهراب سپهری

سهراب سپهری, شاعر مورد علاقه بسیاری از نوجوان های ایرانی است شاید به خاطر آنكه آرام و با طمانینه از حس هایی صحبت می كند كه در روح نوجوان ها اثر می گذارد

زندگی شستن یك بشقاب است

سهراب سپهری، شاعر مورد علاقه بسیاری از نوجوان‌های ایرانی است. شاید به خاطر آنكه آرام و با طمانینه از حس‌هایی صحبت می‌كند كه در روح نوجوان‌ها اثر می‌گذارد.شاید برای اینكه روح نوجوانی تا پیش از این به دنبال دستاویزی برای بزرگ شدن بود و سهراب می‌توانست اولین پله برای بزرگ شدن باشد. برای آنكه همه نوجوانی ما در علامت سوال و تعجب توامان این جمله باقی ماند كه بفهمیم یعنی چه كه سهراب می‌گوید: زندگی خالی نیست/ مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست/ آری/ تا شقایق هست، زندگی باید كرد/ و ما یاد گرفتیم كه شقایق می‌تواند نشانه‌ای از زندگی باشد. می‌تواند آنقدر قوی ظاهر شود كه حضورش برای ما زندگی ساز شود. بعدتر كه به جوانی رسیدیم، انگار روح‌مان وسعت گرفته باشد و تشنه‌تر شود، به دنبال كشف‌های تازه بود. اینطور شد كه مشیری آمد و بعدتر فروغ آمد و احمد شاملو و شعر ایران برای ما معنی تازه‌ای گرفت. انگار كه می‌گفت: ما را دیدید؟ دیده بودیمشان و درس‌های ابتدایی‌مان را خوب خوانده بودیم كه فروغ را فهمیدیم. شاید برای اینكه سهراب می‌دانست برای ما كه تشنه شنیدن حرف‌های قشنگ بودیم، چه جمله‌هایی به زبان بیاورد. برای همین هم شد كه كتاب غیر درسی كه قایمكی به مدرسه می‌بردیم، شعرهای سهراب سپهری بود. می‌خواستیم بدانیم واقعا این زندگی چیست كه می‌گویند. بعضی وقت‌ها، وقتی دفتر شعر‌های اولش را می‌خواندیم و با لحن‌های بچه‌‌گانه درباره‌اش حرف می‌زدیم، از آن شعرهای غمگین و واژه‌های پر از آه و افسوس ترسیدیم و با خودمان گفتیم چه زندگی بی هیجانی! حتی سهراب هم راضی نبود. بعدتر كه جلو رفتیم با خودمان گفتیم: چه عجیب كه هر چه جلوتر می‌آییم، سهراب خوشحال‌تر می‌شود و فضای نوجوانانه ما می‌خواست كه یك نفر در انتهای پختگی برای ما بگوید كه زندگی چیزی نیست كه لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود و تا الان هم از یاد ما نرفته است. تمام حواس نوجوانی ما پرت بود به آن شعر آب كه انگار سهراب تمام تلاشش را كرده بود تا ذهن‌های نوجوانی ما كه تشنه خلاقیت بود، بفهماند كه به همین اتفاقات طبیعی و دم دست قناعت كنید و دركش كنید. همان جا بود كه معلم ادبیات، با صدایی كه آرام بود، از روی شعر می‌خواند و ما خوشحال بودیم از اینكه قبلا خودمان شعر را خوانده‌ایم و با چشم‌هایی كه برق می‌زدند به هم نگاه می‌كردیم و با هم هم‌حس بودیم در جا به جا كردن آن كتاب كه از كتابخانه بزرگترهایمان كش رفته بودیم. حس می‌كردیم، آدم بزرگترین موجود این دنیا هستیم. تنها به این خاطر كه معلم می‌خواند:

چه گوارا این آب

چه زلال این رود

مردم بالا دست چه صفایی دارند!

چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!

من ندیدم دهشان، بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست.

ماهتاب آنجا، می‌كند روشن پهنای كلام.

بی‌گمان در ده بالا دست، چینه‌ها كوتاه است. غنچه‌ای می‌شكفد، اهل ده باخبرند.

چه دهی باید باشد!

كوچه باغش پر موسیقی باد!

مردمان سر رود، آب را می‌فهمند

گل نكردندش، ما نیز

آب را گل نكنیم

آن وقت از روی نیمكت‌های خط خطی وسط شهرمان به آن بچه روستایی فكر می‌كردیم كه از دوره ابتدایی‌مان می‌دانستیم كه خوشا به حالش! اما وقتی سهراب گفت، دیگر باورمان شده بود كه مردمان بالا دست عجب صفایی دارند و فكر می‌كردیم بهترین آرزو برای یك نفر اینست كه بگوییم: كوچه باغش پر موسیقی باد! و كوچه باغ‌های ذهن خودمان پر از موسیقی می‌شد. تا اینكه فهمیدیم، یك روز صبح مادر سهراب با او حرف‌هایی زده است.

مادرم صبحی می‌گفت: موسم دلگیری است.

من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد

با پوست

آن وقت ما كه نمی‌دانستیم، سهراب در چه سن و سالی به مادرش چنین حرفی زده است، در فكرهای نوجوانانه‌مان، مدام و مدام به مادرمان می‌گفتیم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد/ با پوست

آن وقت‌ها برای آنكه خوشبخت باشیم، همین سهراب سپهری و فرار از كلاس و هیجان آنكه ما كتاب سهراب را به مدرسه بیاوریم و ناظم مدرسه آن را نبیند، برایمان بس بود. انگار شاعر با حرف‌هایی كه به ما می‌زد، ما را شاعر كرده بود. شاعرهایی كه در اوج پختگی می‌دانند كه زندگی شاید آب تنی كردن در حوضچه اكنون است و ما در اكنون زندگی كردیم تا به همه ثابت كنیم كه بزرگ شده‌ایم و می‌دانیم كه زندگی همه این چیز‌هایی است كه سهراب برای ما خاطره‌اش را تعریف می‌كند. آن وقت برای اینكه بین خودمان مسابقه‌ای بگذاریم، دفترچه‌های خاطرات همدیگر را با شعر‌هایش پر می‌كردیم و از زندگی برای هم می‌نوشتیم. آن موقع كه از زندگی چیزی نمی‌دانستیم. نمی‌دانستیم، ما كی هستیم و فقط در خیالمان شاعر می‌شدیم و كنار دفترهای هم خط خطی می‌كردیم: چترها را باید بست

زیر باران باید رفت

فكر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت

دوست را، زیر باران باید جست

و از آن روز كه شعر را خواندیم، دیگر با خودمان چتر برنداشتیم و گذاشتیم تا باران خیسمان كند و ما به دنبال آدم‌هایی كه چتر دستشان نیست، بگردیم و با آنها هم حس شویم و با خودمان فكر كنیم كه اینها هم سهراب را می‌شناسند. برایمان فرقی نمی‌كرد كه طرف پول ندارد تا چتر بخرد و یا یادش رفته چتر با خودش بیاورد، همه ذهن ما و همه درك ما از باران و چتر همان شعر سهراب بود و ما آن موقع چه خوشبخت بودیم. بعدتر كه سنمان بالا رفت و انتگرال‌های بدمصب همه وقت ما را گرفتند، دیگر یادمان رفت كه سهراب درباره چتر چه حرف‌هایی زده است. بدون چتر زیر باران می‌رفتیم، اما نمی‌دانستیم كه چرا؟ اصل شعر یادمان رفته بود و فقط می‌دانستیم كه مجبوریم پی آواز حقیقت بدویم. روزهای كنكور روی در و دیوار اتاقمان كه پر بود از فرمول‌های تستی و راه و روش تست زنی آسان، روی یك تكه كاغذ مهجور نوشتیم:

هر كجا هستم، باشم،

آسمان مال من است.

پنجره، فكر، هوا، عشق، زمین مال من است.

چه اهمیت دارد

گاه اگر می‌رویند

قارچ‌های غربت؟

و انگار كه كنكور، بزرگترین قارچ غربتی بود كه تا به حال دیده بودیم. آنوقت، ساعت‌های زوركی تفریحمان یادمان می‌آمد كه

روح من در جهت تازه اشیا جاری است

روح من كم سال است

روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گیرد

روح من بیكار است:

قطره‌های باران را، درز آجرها را، می‌شمارد

روح من گاهی، مثل یك سنگ سر راه حقیقت دارد


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.