شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا

ستاره‌های کوچک دوستی


ستاره‌های کوچک دوستی

پارسا کوچولو از وقتی که برادرش به مدرسه می‌رفت، دلش می‌خواست به مدرسه برود. هر روز صبح زود وقتی برادرش پیام کیف مدرسه اش را برمی‌داشت و با پدر از خانه بیرون می‌رفت، پارسا شروع …

پارسا کوچولو از وقتی که برادرش به مدرسه می‌رفت، دلش می‌خواست به مدرسه برود. هر روز صبح زود وقتی برادرش پیام کیف مدرسه اش را برمی‌داشت و با پدر از خانه بیرون می‌رفت، پارسا شروع به گریه می‌کرد.

مامان پارسا هر بار به او توضیح می‌داد که برادرش پیام هم وقتی به سن او بوده، مدرسه نمی‌رفته است و پارسا هم باید چند سال دیگر صبر کند تا به مدرسه برود.

پارسا بعد از چند روز متوجه شد تا چند سال دیگر نمی‌تواند به مدرسه برود. هر روز وقتی پیام از مدرسه می‌آمد، پارسا گوشه‌ای می‌نشست و صبر می‌کرد تا مشق‌های او تمام شود بعد آن دو مثل گذشته با هم بازی می‌کردند.

هر روز که بیشتر می‌گذشت پیام که از مدرسه به خانه بر می‌گشت وقت کمتری برای بازی با پارسا داشت. او به پارسا می‌گفت: امروز معلم ما مشق‌های بیشتری را به ما داده است و من تا تمام آنها را انجام ندهم و در دفترم ننویسم، نمی‌توانم با تو بازی کنم.

مامان از پارسا کوچولو خواسته بود که خودش به تنهایی با اسباب‌بازی‌هایش بازی کند، پارسا کوچولو هم که چاره دیگری نداشت، بالاخره بعد از مدتی تصمیم گرفت که خودش به تنهایی بازی کند.

اما او هر شب از این‌که ناچار بود به تنهایی بازی کند، ناراحت بود و با خودش فکر می‌کرد کاش راهی بود تا پیام تکالیفش را زودتر انجام دهد.

آن شب وقتی پارسا کوچولو سرش را روی بالشت گذاشته بود و در حال فکر کردن بود، یکدفعه فکر جالبی به ذهنش رسید. لبخند قشنگی روی لب‌های کوچک او نشست و او با خودش گفت: چرا زودتر از این به فکرم نرسیده بود که این کار را بکنم.

صبح روز بعد وقتی پیام مثل همیشه صورت پارسا را بوسید و از او و مادر خداحافظی کرد پارسا خوشحال‌تر از همیشه بود.

مادر پس از جمع کردن سفره صبحانه از پارسا خواست تا مشغول بازی شود و خودش به آشپزخانه رفت.

ظهر بود که پیام مثل هر روز از مدرسه به خانه برگشت. آنها دور یک سفره ناهارشان را خوردند و پیام برای نوشتن تکالیف و مشق‌هایش به طرف اتاق خودش رفت که اتفاق عجیبی افتاد.

او در حالی که بشدت گریه می‌کرد با صدای بلند مادرش را صدا می زد.

وقتی مادر به اتاق پیام رفت متوجه شد که تمام دفترهای پیام خط خطی شده است.

مادر در حالی که اشک‌های پیام را پاک می‌کرد به پارسا که با تعجب برادرش را نگاه می‌کرد گفت: تو فکر می‌کنی چه کسی مشق‌های پیام را نوشته است.

پارسا که سرش را زیر انداخته بود جواب داد من مشق‌های داداش را نوشتم ولی از بس عجله کردم و تند نوشته‌ام فکر کنم زشت و بدخط شده است.

مادر که از شنیدن حرف پسر کوچولو خنده‌اش گرفته بود، پرسید: حالا بگو ببینم برای چه می‌خواستی مشق های برادرت را بنویسی؟

پارسا با خوشحالی گفت: می‌خواستم به او کمک کنم تا وقتی از مدرسه به خانه برمی‌گردد درس خواندنش کمتر طول بکشد تا ما با هم بازی کنیم.

آن روز پارسا کوچولو از مادر شنید هر بچه‌ای که به مدرسه می‌رود باید خودش تکالیف مدرسه‌اش را انجام دهد و اگر پارسا کوچولو برادرش را دوست دارد باید اجازه دهد تا او وقت بیشتری برای انجام تکالیف مدرسه‌اش داشته باشد.

از آن زمان به بعد هر روز وقتی برادر پارسا از مدرسه به خانه برمی‌گشت پارسا خیلی آرام بازی می‌کرد چون او دوست داشت برادرش در مدرسه نمره‌های بهتری بگیرد.

پیام هم از آن روز بعد از گرفتن هر نمره خوب یک ستاره در دفتر کوچکی که برای پارسا خریده بود می‌چسباند و هر شب قصه‌ای زیبا برای او می‌خواند.