یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
گوسالهٔ کوچولو
یکروز صبح، بابام خیلی زودتر از همیشه قبل از طلوع آفتاب بلند شد و بدون اینکه کلمهئی با کسی حرف بزند رفت ماهیگیری.
بابام دوست داشت که بعض روزها، صبح پیش از اینکه مامان تو خانه رفتوآمد روزانهاش را شروع کند این شکلی جیم شود و به ماهیگیری برود.
باری... گاهی بابام به این ترتیب از خانه جیم میشد و میرفت و غیبتش سه چهار روز طول میکشید.
محلی که بابا جانم در این مدت اطراق میکرد لب رودخانهٔ «برایئر» بود. و طول غیبتش هم بستگی داشت به مقدار صید ماهیش. بابا جانم عاشق بیقرار و دیوانهٔ ماهیگیری بود.
از عادات باباجانم یکی هم این بود که همانجا دم رودخانه دود و دمی به راه میانداخت و ماهیها را کباب میکرد... عقیدهاش این بود که ماهی را از لب رودخانه نباید به خانه برد، چون زنها تا دنیا دنیاست نخواهند فهمید که چقدر آرد ذرت باید به قطعات ماهی بزنند تا لذیذ بشود.
آنروز صبح وقتی که مامان متوجه غیبت بابام شد بهرو خودش نیاورد...
بعد از صبحانه من و کاکا هنسم رفتیم پشت انبار که ذرت پوست کنیم و ضمناً برای مادیان علوفه پایین بیاریم.
تمام مدت پیشازظهر را من و کاکا همانطور که مشغول تراشه درست کردن از چوب کاج بودیم، حساب میکردیم که با فروش آهن قراضهها چقدر پول میشود به جیب زد.
موقعی که کارخانهٔ نجاری سوت ظهر را زد سروکلهٔ مامان پشت انبار پیدا شد و از کاکا سراغ بابا را گرفت. من ساکت ماندم چون نمیخواستم دهنلقی کرده باشم اما از همهٔ ماجرا خبر داشتم:
هنسم بم گفته بود که صبح باباجانم سعی داشته او را هم با خودش ببرد.
مامان گفت: ــ کاکا هنسم! وقتی بات حرف میزنم این جور هاج و واج نشین... گفتم آقا موریس کجاست؟
کاکا هنسم نگاهی به من کرد و بعد چشمش را به تودهٔ تراشهها که محصول کار روزانهاش بود دوخت و پس از لحظهای پرسید: ــ این دورورها نیست؟
دست آخر نگاهش را متوجه مامان کرد و در این موقع سفیدی چشمهاش قد یک نعلبکی شده بود!
مامان از خشم پا به زمین کوبید و گفت: ــ خودت هم میدونی که این جاها نیست، هنسم! از اینکه این جور تو روی من خودتو به کوچهٔ علیچپ میزنی خجالت بکش!
هنسم که راست تو چشمهای مامان نگاه میکرد گفت: ــ مارتا خانم! من خودمو به کوچهٔ علیچپ نمیزنم.
ــ پس بگو بینم آقا موریس امروز صبح کجا رفته؟
ــ احتمال داره رفته باشه سلمونی. همین یکی دو روز پیش شنیدم که حرفشو میزد؛ یعنی میگفت که موهاش محتاج اصلاحن و ازین حرفها...
مامان چشمغرهای رفت و گفت:
ــ کاکا هنسم! راستشو میگی یا نه؟
و در عین حال دولا شد و به شیوهٔ همیشگیش ــ که وقتی میخواست حرفی از هنسم در بیاورد او را میترساند ــ ترکهٔ کلفتی از رو زمین برداشت:
ــ راستشو میگی یا نه؟
ــ من همهٔ سعیمو میکنم مارتا خانم جونم! ممکنه آقا موریس رفت باشه پیش نجار... گاهگاهی شنیده بودم که میگفت برای تعمیر مرغدانی چند تا تیکه تخته لازم داره.
مامان برگشت و به طرف ایوان نگاه کرد: باباجانم معمولاً چوب قلاب ماهیگیریش را ــ وقتی که با آن کاری نداشت ــ میگذاشت گوشهٔ ایوان...
کاکا گفت: ــ مارتا خانم! حالا یادم اومد: آقا موریس گفت میره چرخی بزنه و یک جائی تو چراگاه گوسالهها رو تموشا کنه.
مامان سرش را برگرداند. دیگر بیش از پیش عصبانی شده بود:
ــ پس قلاب ماهیگیری رو برای چی با خودش برده؟
ــ شاید بعد تصمیمشو عوض کرده و دیگه یادش رفته به من بگه. احتمال هم داره فکر کرده باشه که امروز برا رفتن تماشای گوسالهها روز خوبی نیست.
-کاکا بهات نشون میدم که امروز برا دروغ چاپ زدن هم روز خوبی نیست!
ـ مارتا خانم جونم! من جز اون چه آقا موریس یادم داده بود که بهتون بگم چیز دیگهئی عرض نکردم که. شما خودتون هم میدونین که من هیچوقت از خودم در نمیارم مارتا خانم جونم! اینهائی رو که بهتون عرض کردم آقا موریس یادم داده بود...من همیشه سعی میکنم فقط همون کاری رو که بم گفتهن بکنم. به خدا من هروقت بخوام یه حرفو دو جور تعریف کنم، بندبند تنم میلرزه.
مامان رفت تو آشپزخانه و در را پشت سر بست. صدای ظرفها را که زیر و رو میکرد میشد شنید. بعد در را باز کرد و مرا صدا زد:
ــ ناهارت حاضره ویلیام! ناهار پدرتم حاضره، اما پدرت بهتره زهرمار بخوره!
در همین لحظه چشم من بهطور اتفاق به پرچین دورحیاط افتاد و از جام جستم: بابام را دیدم که چشمهاش را راست بالا گرفته، آن پشت گوش وایستاده. من با آرنج به پهلوی هنسم زدم تا قبل از آنکه چیزی بگوید و جنجالی راه بیفتد، بابا را ببیند.
مامان حدس زد که یکی پشت پرچین کمین کرده و در حالی که به قصد دیدن آن طرف پرچین رونوک پنجههایش قد بلند کرده بود تا دم پلکان جلو آمد. باباجانم مثل برق سرش را دزدید اما دیگر دیر شده بود و مامان دیده بودش: به سرعت از پلهها پایین دوید طول حیاط را طی کرد و قبل از آن که بابام به پشت انبار بخزد مامان در نردهئی را باز کرد بند لباس کار او را چسبید کشان کشان آوردش زیر پلکان دهلیز و سر من داد کشید: ــ ویلیام! فوری برو تو اتاق درها رو ببند، پشت پنجرههائی رو بکش و تا وقتی هم که صدات نزدهم اگه پاتو بگذاری بیرون قلمتو خورد میکنم!
من بلند شدم و طول دهلیز را سلانه سلانه طی کردم.
هنسم خواست از گوشهٔ خانه جیم شود اما مامان که دستش را خوانده بود داد زد: ــ همونجا که هستی وایسا هنسم.
بابا جانم از این که مامان بند لباسش را چسبیده بود و ول نمیکرد خیلی دمق بود و زیر چشمی به طرف من نگاه میکرد. من خواستم به علامت همدستی اشارهئی بش برسانم اما از مامان حساب بردم!
ــ خب! موریس استروپ، با این دروغدونهائی که وا میداری این کاکای بیچاره بگه چه بازئی میخوای درآری؟
بابا به هنسم نگاه کرد و کاکا چشمهاش را پائین انداخت. برای یک لحظه هیچ کس هیچی نگفت و من همهاش ترس این را داشتم که مامان قبل از اینکه من بتونم جواب باباجانم را بشنوم ــ مجبورم کند که بروم توی خانه...
یک دقیقه طول کشید تا بابام به حرف آمد:
ــ مارتا! حتماً یک اشتباهی پیش اومده من تو عمرم هیچ وقت نشده کاکارو وادار کنم دروغ بگه، اصلاً هیچ وقت خیال یک همچین چیزیرم نکردهم!
ــ پس تو که با قلاب ماهیگیریت رفتی بیرون واسهٔ چی به هنسم یاد میدی به من بگه که رفتی گوسالهها را تموشا کنی؟
بابا از نو به هنسم که وانمود میکرد دارد به باغچه نگاه میکند نگاه کرد.
ــ راستی هنسم اینو بت گفته مارتا جون؟ خب راست گفته... اگه تو تموم دنیا یه حرف راست پیدا بشه، همینه!... من رفته بودم گوسالههارو تموشا کنم اون هم چه گوسالههای خوشگل و...
مامان با قیافهئی خیلی جدی به او نگاه کرد. مسلم بود که از حرفهاش یک کلمه را هم باور نمیکند. به همان وضعی که همیشه ــوقتی خیلی چیزها داشت که بگوید ولی از کثرت خشم حتی کلمهئی نمیتوانست بگویدــ باباجانم را نگاه کرد. بعد مرا برای ناهار صدا زد و داخل آشپزخانه شدیم. من و بابام دستهامان را در تشتک رومیز دستشوئی شستیم. و بالاخره هر کدام پشت میز سرجای خودمان نشستیم و در سکوت آنچه را که مامان تو بشقابمان ریخت خوردیم. باباجانم به حیاط برگشت رو زمین نشست، و برای چرت بعد از ناهارش به پرچین تکیه داد.
چندی بعد همه چیز آرام شد.
یک وقت من اتفاقی سرم را بلند کردم و دیدم هنسم دارد به من اشاره میکند که خودم را بش برسانم. رو نوک پا از حیاط گذشتم و در نردهئی را ــدر حالی که دقت میکردم قرچ و قورچ نکندــ باز کردم. همین که پشت انبار رسیدم هنسم با انگشتش در جهت درخت توت چتری پشت مرغدانی چیزی را نشانم داد و زیر گوشم پچ و پچی کرد.
آنجا گوسالهٔ کوچولوی خوشگلی بود که هرگز نظیرش را تو عمرم ندیده بودم. خیلی خیلی کوچولو بود. موهای زرد نارنجی داشت و پوزهٔ گردی که برق برق میزد. تو سایهٔ درخت وایساده بود. با دمش مگسها را میپراند و یک دسته یونجهٔ تازه چیده را میجوید. حالت شاد و راضی داشت.
بابام آن طرف پرچین خواب بود و ما میترسیدیم اگر بلند حرف بزنیم بیدار شود. هنسم با دستش بم اشاره کرد. معلوم بود که او هم مثل من از گوسالهٔ کوچولو خوشش آمده. چندبار دور او چرخک زد و پهلوها و پوزهاش را نوازش کرد.
همانطور که ما مشغول ناز و نوازش گوساله بودیم،یکی درجلو خانه را زد. مامان در حالی که دستشهاش را با پیشبندش خشک میکرد از آشپزخانه درآمد. من رو نوک پنجه انبار را دور زدم و برای اینکه ببینم کی آمده به طرف ایوان رفتم. مردی بودکه لباس کار تنش بود و یک کلاه حصیری بزرگ ــاز آن کلاههائی که موقع کار در مزرعه به سر میگذارندــ سرش بود. و درست همین موقع مامان در توریدار را باز کرد.
مرد کلاهش را برداشت آن را پشت سر خودش نگهداشت و گفت:
ــ روز به خیر خانم استروپ! بنده «جیم وود» هستم که اون پائین کنار رودخونهٔ «برایئر» میشینم.
مامان با او دست داد و چیزی بش گفت که من درست نشنیدم:
مرد گفت:
ــ بیزحمت شما یا شوهرتون امروز یه گوسالهٔ کوچولوی زردرنگ دور و ور منزلتون ندیدین؟ من امروز یکی از گوسالههامو گم کردهم. اون پائین بعضیها بم گفتند که دیدهن میاومده این ورها. خیلی وقت نمیشه...
مامان گفت: ــ من خبری ندارم. تا اون جائی که من میدونم گوسالهئی اینورها نیومده. شوهرم امروز رفته بود ماهیگیری؛ و من مطمئنم اگه همچی چیزی اینورها دیده بود به ما هم میگفت.
آقای وود، یک دقیقه برگشت و به کوچه نگاه کرد بعد گفت:
ــ خیلی عجیبه! من مطمئن بودم که اینورها پیداش میکنم. تو یکی از مغازههای شهر یکی بم گفت درست قبل از اینکه سوت ظهر کارخونهٔ نجاری بلند بشه گوساله رو دیده بوده که اینور میاومده.
مامان دوباره ــدر حالیکه سرش را از طرفی به طرف دیگر حرکت میدادــ تکرار کرد که در طول روز گوسالهئی ندیده.
آقای وود گفت: ــ میدونین خانم استروپ؟ تموم این اتفاق خیلی عجیب به نظر میاد! یکی از کارگرای من قسم میخورد امروز صبح یه نفرو دیده که از تو زمینهای من یک دسته علف کنده تو پیرهنش چپونده. اما من به حرفش چندون توجهی نکردم... وسط روز یکی دیگه از آدمهای من بم گفت که یک نفر را دیده که چوب قلاب ماهیگیری رو دوشش بود و به طرف شهر میرفت و یک گوساله هم دنبالش بوده. حتی این را هم بم گفت که آن مرد چند قدم به چند قدم میایستاده و از تو پیرهنش علف در میآورده میبسته به نخ قلاب، و گوساله هم به هوای علف دنبالش میرفته... این درست کمی بعد از آن بود که من تو چراگاه متوجه شدم که یکی از گوسالههام نیست... برای همینه که عرض کردم همه چیز این قضیه به نظرم عجیب میاد و نمیدونم دربارهاش چی فکر کنم... جداً چیز عجیبیه!
آثار تشویش تو قیافهٔ مامانم پیدا شد اما همانطور ساکت ماند.
از کتاب قصههای بابام
ارسکین کالدول
برگردان: احمد شاملو
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
مجلس مجلس شورای اسلامی ایران حجاب شورای نگهبان دولت دولت سیزدهم جمهوری اسلامی ایران گشت ارشاد افغانستان رئیسی رئیس جمهور
تهران هواشناسی شورای شهر شهرداری تهران پلیس دستگیری سیل قتل وزارت بهداشت کنکور سلامت سازمان هواشناسی
قیمت دلار مالیات خودرو دلار قیمت خودرو بانک مرکزی بازار خودرو قیمت طلا سایپا مسکن ایران خودرو ارز
تئاتر سریال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی زنان تلویزیون سریال حشاشین سینمای ایران قرآن کریم سینما فیلم موسیقی مهران مدیری
سازمان سنجش کنکور ۱۴۰۳ خورشید
فلسطین اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه آمریکا جنگ غزه روسیه چین اوکراین حماس عربستان ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال فوتسال بازی باشگاه پرسپولیس جام حذفی آلومینیوم اراک تیم ملی فوتسال ایران تراکتور سپاهان رئال مادرید
اپل فناوری همراه اول ایرانسل آیفون تبلیغات سامسونگ ناسا بنیاد ملی نخبگان دانش بنیان نخبگان
خواب بارداری دندانپزشکی مالاریا هندوانه