سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
درنگ هایی بر مانایی و میراییِ اسطوره
● آغاز
روانشاد دكتر مهرداد بهار، در گفتوگویی، ضمن بحثی درباره جبر در حیات و مماتِ اسطورهها، چنین گفت: «اسطورهها تا روزی كه با زندگی محسوس و عملیِ جامعه خود مربوط باشند در میان توده مردم حیات دارند، و روزی كه با این شرایط تطبیق نكنند، از زندگی توده مردم خارج میشوند [و... الخ]».(۱)
من این گفته را با خوانشِ هر شبه شاهنامه برای دختركم، آزمودم. چه، از پیش میاندیشیدم اسطورههای شاهنامه متناسب با تحوّلاتِ سالهای اخیر، كاركردهای خود را اجبارا از دست داده، بنابراین نباید با اندیشه دختركم ارتباطی برقرار كنند؛ كه به هر حال او به نسلی تعلق دارد كه جملگی در بستری از دستاوردهای فنآورانه بالیدهاند و ذهنشان ـ بهقاعده ـ درتسخیر شخصیتهای انیمیشنهایوارداتی،مانند «فوتبالیستها» یا «خردسالانِ مادر گمكرده ژاپنی» است(!)
نتیجه، لزوما همانی نبود كه گمان میكردم، زیرا دختركم چنان دلباخته شاهنامه شد كه شب و روزش را یادكردِ یَلان و قهرمانان و نامبردارانِ شاهنامه عجین گشت؛ و شجاعت و راستگویی و پیمانشناسی و البته وطنپرستی را همه از یادگار سخنور طوس، نیك الگو گرفت.
شگرف اینكه او توضیحها و استدلالهای من را در واقعی نبودنِ بسیاری از داستانهای شاهنامه هربار به نحوی نپذیرفت و بلكه با منِ منكرِ آنها در مقام محاجّه هم برآمد. برجستهتر از همه، او در برابر اصرار من به غیرتاریخی بودنِ شخصیت رستم، قاطعانه با راندن این استدلالِ جالبتوجّه ایستادگی كرد: «اگر تورانیان هم كسی چون رستم داشتند، امروز كشوری به نام توران وجود میداشت!»(۲)
این پاسخ، مرا سخت به فكر فروبرد: بهراستی، روایات و اسطورههایی كه در نتیجه رخدادهای سالیان اخیر به طور نسبی از عرصه عمومیِ جامعه عزل شده بودند، چگونه درذهن دختركم دوباره جانگرفتهاند؟(۳) وچگونه شخصیتی غیرواقعی مانند رستمدَستان، در باور او، پیوندی چنین ژرف با تمامیّتِ واقعیتی به نام ایرانزمین پیدا كرده است؟
اینگونه، گفتوگوهای من و دختركم درباره شاهنامه، مرا واداشت تا از نو درنگهایی بكنم بر مانایی و میرایی اسطوره.(۴) یادداشت حاضر، بخشی از این درنگها را به شما و آینده او تقدیم میكند. تأكید این نكته را ضروری میدانم كه این یادداشت ـ همچنانكه از نامش پیدا است ـ تنها تأملها و درنگهایی را بر برخی از وجوه مانایی و میراییِ اسطوره مشتمل است. به دیگر سخن، من در پیِ ارائه متنی كه تمام وجوهِ مترتّب بر این مانایی و میرایی را بازگو كند، یا بنیادها و تعاریف مطرح در دانش اسطورهشناسی را مقدمه مباحثِ مورد نظر نماید، یا حتی بر مثالها و نمونههای درجشده شرحی مبسوط بیاورد، نبودهام. فقط درنگ است و اشاره!
● اندر ناسازیِ اسطوره و دانش
هر گاه سخن از مانایی و میراییِ اسطوره به میان میآید، بیش و پیش از هر چیز، بحث ناسازی بنیادینِ دانش با آن در ذهنها خودنمایی میكند. اما باید نیك هُش داشت كه گرچه اسطوره و دانش با هم ناساز مینمایند،(۵) انگاشتِ یك رابطه ساده معكوس میان دانش و اسطوره ـ و بیان اینكه صِرفِ گسترشِ دانش، سبب مرگ اسطوره میشود ـ از جهات گوناگون، بسیار مسامحهآمیز است. از جمله میباید گفت كه اكتشاف یا اختراع بهخودیخود اسطوره را به سوی میرایی سوق نمیدهد، بلكه دانش وقتی حقیقتا اسطورهزدا میگردد كه به یك «نهاد عینیِ مؤثر و بسآمد» در باورداشتهای جمعی و فردی تبدیل شود. بدون این تبدیل، دانش به عنصری عقیم میماند كه گاه حتی در ذهن كاشف یا مخترع هم اسطوره را به تمامی نمیزداید!
برای مثال، برخی در انتساب كشف كرویّت زمین به گالیله، مناقشهها كرده و به درستی نشان دادهاند كه بسیار پیشتر از او، ابوریحان بیرونی حتی شعاع كره زمین را هم با دقتی قابل ملاحظه، محاسبه كرده بوده است. اما از یك دیدگاه، حق این است كه افتخار كشف مذكور را متعلق به گالیله بدانیم؛ زیرا با همو ـ و نه با ابوریحان ـ بود كه باور به كرویت زمین، آرامآرام به یك نهاد عینی مؤثر و بسآمد در باورهای مردمان تبدیل شد و پندارهای اسطورهایِ كهن درباره آن از میان رفت.
به عبارت دیگر، گالیله نخستین چالشگر با اندیشه ثابت و مسطح بودنِ زمین نبود، حتی بسیار پیشتر از ابوریحان، و از جمله در پندارهای بسیاری از مردمان كهن، هم برخلاف آن عمل میشد.(۶) اما درست از هنگام انابتِ مشهور گالیله بود كه آرامآرام اندیشهای علمی، با تأثیر و كفایتِ تمام بر جای همه آن پندارهای اسطورهای نشست.
بر همین منوال، در ذهن مهندس یا پزشك یا وكیلی كه نعل اسب را بر بدنه خودروی تازه خریداریشدهاش مینشانَد یا قطرات خون گوسپندِ قربانی را بر پایههای بنای در حال ساختش میریزد، عنصر دانش به یك نهاد عینیِ مؤثر و بسآمد تبدیل نشده است. بیتردید میتوان گفت كه هر یك از ایشان علیرغم همه دانشآموختگی، در اعتقاد به اثربخشیِ جادو با بدویهای صحراهای استرالیا یا آفریقا هیچ تفاوتی ندارند؛ زیرا در اندیشه هر یك از ایشان، دانش و دستاوردهای آن اگر هم تأثیری نهاده است، باری آنقدر كفایت ندارد كه از جادوگری و اسطورهورزی بینیازشان كند.(۷)
بنابراین، بیتردید میتوانیم گفت كه در سنجشِ میان دانش و اسطوره، قدر مطلقِ پیشرفتهای علمی ـ آنچنانكه فیالمثل در مكتوبات آكادمیك است ـ نقشی نهایی یا تعیینكننده ندارد. مهمّ، درجه تبدیلِ آن پیشرفتها به نهادهای عینیِ مؤثر و بسآمد در باورداشتهای تكتكِ افراد و نیز كلّ جامعه است.
● اندر حد تواناییِ دانش در اسطورهزدایی
«آیا دانش قادر است اسطوره را به تمامی مقهور خویش كند؟»... من به جای پاسخ دادن به این پرسشِ كلیشهای، ترجیح میدهم در ادامه بحث پیشین، پرسش دیگری را مطرح كنم كه به گمانم پرسشی بهتر و اصولیتر است: «آیا پیشرفتهای علمیِ صرفا نظری یا آكادمیك، در روندی مستمر و فراگیر، همواره به نهادهای عینیِ مؤثر و بسآمدِ میراننده اسطوره تبدیل میشوند؟».
به باور من، پاسخ قطعا منفی است و میتوان گفت كه تبدیل عناصر علمیِ مجرّد به باورداشتهای مؤثر و بسآمدِ میراننده اسطوره، لزوما و همواره رخ نمیدهد یا بهتر است گفته شود كه اصولاً نمیتواند رخ دهد، زیرا با وجود انكارگریِ آرمانیِ دانش، ساحتی از هستی آدمی، مِلك طلقِ اسطوره است كه دانش را هرگز به آن راهی نیست، یعنی به همان ترتیب كه دانش و تجربه دانشورانه در هستی انسان ـ اعم از انسانِ كهنوش و انسان معاصر ـ سهمی غیرقابل انكار یافته، اسطوره نیز مالك قطعیِ سهم خود است.(۸) و گرچه ممكن است این را سخنی متهوّرانه قلمداد كنند، باید گفت كه بشر به اسطوره و اسطورهورزی چنان نیاز دارد كه به آب و هوا و غذا؛ و حیات آدمی به همان نسبت كه بیعرضاندامِ دانش ممكن (بوده) است، بیوجودِ اسطوره ناممكن است.(۹)
برای مثال، در مواجهه با استیلای رعبآور زمان و وحشتی كه پیوسته تاریخ میزاید، به همان اندازه كه دانش عاجز است، اسطوره تسلیبخش است، یعنی اصولاً بدون اسطوره، تحمّل زمان و تاریخ برای انسان ناممكن است. وانگهی، به تعبیری اگر زندگی بدون نمادها و آیینها میسر باشد، حیاتِ بدون اسطوره هم شدنی است. و بر همین منوال است پدیداریِ اسطورههای جدید(۱۰) یا لانهگزینیِ كهنْالگوها در فناورانهترین هنرهای زمانه، مانند سینما و از این قبیل كه هر یك نشان از نیاز سرشتیِ انسان به اسطورهورزی دارند.
در نتیجه، میتوان با قاطعیت گفت كه حدّ اعلای كامیابی دانش در میراندنِ اسطوره، ناگزیر بر حداقلِ نیازهای سرشتیِ آدمی به ماناییِ اسطوره مبتنی و منطبق خواهد شد.
● اندر جبر محیطی و میراییِ اسطوره
در بحثِ تنازع میان دانش و اسطوره، یك نكته بسیار مهم را باید پیشِ چشم داشت: گرچه دانش میتواند از طریق اِعمال تغییرات اجباری در وضعیت محیطِ پیرامون باعث زدودهشدنِ حضور اسطوره از برخی جنبههای زندگی آدمی بشود، اما بسیار خطا است اگر این تغییرات اجباری را بهحساب تبدیل دانش بهیكنهاد عینیِ مؤثر وبسآمد بگذاریم.
برای مثال، انجامنگرفتنِ بسیاری از آیینهای كهنِ مرتبط با زایش در نواحی شهری، لزوما ناشی از آگاهی مردم بر ماهیت اسطورهای آنها نیست؛ بلكه ظهور پدیدهای به نام زایشگاه و دور از دسترس بودن زائو، مانعی عملی برای انجام اعمالی جادویی، مانند «پرتاب كوزه خالی از فراز بام» یا «نهادن قیچی گشاده در بالای سر زائو» است. با این وصف، هیچ نمیتوان خاطرجمع داشت كه اگر بار دیگر زایمان در خانهها معمول شود ـ و حتی اگر كار بر عهده متخصصانِ دانشآموخته قرار گیرد ـ اطرافیان زائو به همان اعمال جادوانه متوسل نشوند.
نیز، انحطاط نسبیِ مفهومِ نوبرانه، مثالی است از تغییرات اجباری محیطی كه دانشْ موجدِ آن است. تا نسلی پیش، هر فصل از سال با میوهای خاص مرتبط، و خوردن نوبرانه، عملی كاملاً آیینی مینمود. اما امروزه با توسعه راههای ارتباطی، و پدیداریِ كشاورزیِ گلخانهای، مفهوم میوه نوبر تقریبا فراموش شده یا اصالت خود را از دست داده است. میتوان بیگمان بود كه اگر این وفور نسبیِ هر نوع میوه در هر موقع از سال نباشد، بار دیگر خوردنِ آیینی نوبرانه، از نو احیاء شود.
بنابراین، همواره باید توجه داشت كه دستاوردهای ناشی از پیشرفتهای علمی كه بالاجبار در جامعه تسری مییابند، لزوما میرایی اسطوره را رقم نمیزنند، بلكه صرفا مجال عرضاندام از آن را در عرصه یا عرصههایی از زندگی میستانند.
به اعتقاد من، این امر را نمیتوان به عنوان كامیابی دانش در میراندنِ اسطوره تلقی كرد، زیرا همچنانكه پیشتر آوردم، مسلم است كه بنابه نیازهای فطری، حدّی از هستیِ آدمی در مالكیت قطعی اسطوره باقی میماند، یعنی اگر بپذیریم كه اسطوره یك نهاد متشكّل و متعیّن در اندیشه و رفتار بشر است،(۱۱) لاجرم باید قبول كنیم كه در ورای قلمرو اسطوره و تا پیش از قلمرو اختصاصی دانش، تغییرات اجباریِ محیطی گرچه در برخی عرصهها میتوانند به زیان حضور موضعیِ اسطوره باشند، در یك محاسبه نهایی، از حجم نسبیِ حضور اسطورههای مؤثر در تجربیات جمعی و فردی نمیكاهند، یعنی اسطوره عقبنشینیِ ناگزیرِ خود را تلافی میكند؛ مگر وقتی كه دانش با تأثیری كفایتآمیز بر اسطوره ـ در ورای قلمرو اختصاصیِ آن ـ غلبه كند.
یك دلیلِ ناكامیِ تجددگراییِ مستبدانه، همین ثبات حجم نسبیِ اسطوره در مجموعه تجربیّات جمعی و فردی است. و بر همین منوال است علتِ اقبالهای ادواریِ جامعه به اسطورهها و آیینهای كهن كه متعاقبِ هر موج جدید از پیشرفت در مظاهر زندگیِ مادی رخ میدهد.
نویسنده: سید مجتبی آقایی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست