چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

ایوان کلیما یک عمر در جست وجوی آزادی


ایوان کلیما یک عمر در جست وجوی آزادی

نویسنده مبارز و مشهور اهل چک سال ها از عمرش را در بازداشتگاه زندانیان سیاسی یا اسرای جنگی اردوگاه هایی که توسط نازی ها در خلال جنگ دوم جهانی ساخته می شد و یهودیان را پیش از کشتن در آنها نگهداری می کردند , سپری کرده و یک عمر برای کسب آزادی جنگیده و ۱۹ سال در کشورش تبعید بوده است

نویسنده مبارز و مشهور اهل چک سال‌ها از عمرش را در بازداشتگاه زندانیان سیاسی یا اسرای جنگی (اردوگاه‌هایی که توسط نازی‌ها در خلال جنگ دوم جهانی ساخته می‌شد و یهودیان را پیش از کشتن در آنها نگهداری می‌کردند)، سپری کرده و یک عمر برای کسب آزادی جنگیده و ۱۹ سال در کشورش تبعید بوده است. متن زیر حاصل گفت‌وگوی تیم آدامز با ایوان کلیما درباره زندگی، عشق و لحظات مهم زندگی اوست.

کلیما این روزها در نزدیکی جنگل انبوهی در جنوب پراگ زندگی می‌کند. دو فرزندش و خانواده‌هایشان هر کدام در همان نزدیکی خانه‌یی دارند. صبح‌ها برای چیدن قارچ به جنگل می‌رود. فیلیپ راث، یکی از دوستانش، او را با موهای مدل بیتلز و دندان‌های قوی توصیف می‌کند؛ یک رینگو استار روشنفکر. ظاهر این توصیفات هنوز هم برقرار است، هر چند موهایش خاکستری شده‌اند و به طرز شگفت‌انگیزی روز به روز بیشتر شبیه بوهمی‌ها (منطقه‌یی در غرب کشور چک) می‌شود. تند تند می‌خندد اما هیچ چیز را ساده نمی‌انگارد و بیشتر از ۳۰ کتاب نوشته است.

یک بار دیگر کلیما را در سال ۱۹۹۱ دیده بودم. برای انتشارات گرانتا کار می‌کرد. تعدادی از کتاب‌های ترجمه او را ویرایش کردم؛ ما با هم به رستوران خوبی در غرب لندن رفتیم. از روی سادگی فکر می‌کردم که در سال‌های بعد از ۱۹۸۹، او چقدر می‌توانست در شادی باشد، اما به جای آن همواره نگران یک ساده‌سازی و جمع‌بندی ساده‌انگاری بوده است و شدیدا در برابر ظاهرسازی‌ها موضع گرفته است. اصرار می‌کرد فقط یک کف دست نان و یک سوپ سبزیجات می‌خورد. من تندتند صحبت می‌کردم که چگونه باید احساس آزادی کرد و او در جواب، به تمام سال‌های از دست رفته عمرش اشاره می‌کرد.

کلیما معتقد است هنوز هم حس قوی‌‌ای نسبت به گذشته و آینده دارد. می‌گوید: «به عقب که نگاه می‌کنم، انگار هر آنچه اتفاق افتاده ناگزیر بوده است. پرستوریکا (خط‌مشی‌های آزادسازی اقتصادی و توسعه در روسیه که در دهه ۹۰ میلادی توسط گورباچف اجرا شد) در روسیه بود و نفرتی بزرگ علیه رژیم و اشغالگران شوروی که از پست‌ترین انسان‌ها بودند. پس باید چیزی تغییر می‌کرد، اما اینکه این همه سریع اتفاق افتاد باعث تعجب بود.»

کلیما سال‌های قبل از دهه ۷۰ را در لندن و امریکا گذراند و با وجود هشدارهایی که می‌گفت به پراگ برنگرد سال ۱۹۷۰ به زادگاهش بازگشت. «هوا بسیار سرد بود، آنها تمام افرادی که به نوعی در بهار پراگ مشارکت داشتند را محدود کرده بودند؛ ۴۰۰ هزار نفر شغل خود را از دست داده بودند، بسیاری از آنها افراد ماهری در کار خود بودند، معلمان، مدرسان، همه افرادی که در رادیو و تلویزیون و اتحادیه کارگری کار می‌کردند.» کلیما نیز جزو لیست سیاه بود و تنها می‌توانست در شغل‌های پست کار کند. او مجبور بود پاسپورتش را از بین ببرد، گواهینامه رانندگی‌اش را باطل کند و تلفنخانه او هم قطع بود. او را تهدید کردند که حق ندارد هیچ کتابی بنویسد و حتی در خارج منتشر کند و قانونی وجود داشت که اگر کتابی در خارج از کشور منتشر کند، تمام حق‌التالیفش ضبط می‌شد.

کلیما بلافاصله وارد مبارزه با این برنامه‌های محروم‌سازی شد. «یک هفته پس از بازگشت، جلسه‌یی را ترتیب دادم و ۴۵ میهمان دعوت کردم، آنقدر که دیگر خانه‌ام جا نداشت. برای آنها گوشت سرگنجشکی درست کردم که آنها اسمش را گذاشته بودند «توپ‌های کلیما». حاضرین آنچه به تازگی نوشته بودند را می‌خواندند. جلسات هر هفته تشکیل می‌شد. یادم می‌آید که هاول دوتا از نمایشنامه‌های جدید را خواند؛ کوندرا هم که آن روزها هنوز در پراگ بود، می‌آمد و چیزهایی می‌خواند.»

بعد از حدود یک سال، لودویک واکولیک (LudvikVaculik) (نویسنده کتاب یک فنجان قهوه با بازجویم) که از دوستان کلیما بود مردی از اهالی اوستراوا را همراه خود به جلسه‌ها آورد، نویسنده‌یی که یک‌سالی را در زندان گذرانده بود. مردی که بعدها اقدام به خودکشی کرد، در زندان با پلیس توافق کرده بود که در قبال آزادی خود نام و عکس تمام افرادی که به خانه کلیما رفت و آمد می‌کنند را به پلیس بدهد. «از آن زمان بود که ما شناخته شدیم.»

نویسندگان تحت تعقیب قرار گرفتند و خانه‌هایشان مورد تجسس واقع شد. تشکیل جلسات بسیار سخت شده بود اما «ما تلاش می‌کردیم که در ارتباط نزدیکی با هم باشیم». یکی از اعضا پیشنهاد داد که نوشته‌ها و کتاب‌ها را تایپ کنند و دست به دست بگردانند تا ایده‌ها بدین وسیله منتشر شوند. رمان‌ها، شعرها و نمایشنامه‌ها توسط دوست دختر واکولیک تایپ می‌شدند، تکثیر شده و بین دوستان توزیع می‌شد. ابتدا از هر نسخه ۱۴ کپی گرفته می‌شد که بعدها به ۵۰ و ۶۰ و بیشتر هم رسید و در شبکه‌یی مخفی و زیرزمینی به هزاران کپی رسید.

همچنان که اینها را برایم می‌گوید، بلند شده و به سمت کتابخانه‌اش می‌رود و کتاب‌های نازکی که با کاغذی شبیه کاغذ نامه جلد شده را بیرون می‌آورد. «این یکی از نمایشنامه‌های هاول است، این یکی از دفترشعرهای یاروسلاو سایفرت (برنده نوبل ادبیات در سال ۱۹۸۴) است.»

در نهایت ما توانستیم در عرض ۱۸ سال، ۳۰۰ عنوان کتاب منتشر کنیم. پلیس در ابتدا تلاش می‌کرد در جست‌وجوی منازل هر نسخه از این کتاب‌ها را توقیف کند، اما کلمات راه خود را پیدا می‌کنند و خیلی زود منتشر می‌شوند، و آنها موفق نمی‌شوند. جمع‌آوری کتاب‌های مخفی کابوسی برای هر پلیس شده بود. «و البته چیزی بود که به ما امید پیشروی می‌داد».

کلیما نیز مانند بسیاری از روشنفکران آن دوران، سال‌های زیادی را در شغل‌های مختلفی سپری کرد، راننده آمبولانس، نقشه‌بردار، رفتگر، کارهایی که برای بسیاری از داستان‌هایش از آنها بعدا استفاده کرد. او همزمان قاچاقچی هم بود: نسخه‌های خطی کتاب‌ها را از طریق دوستانش در سفارت‌ها یا ملاقات با دانشجویان به غرب می‌فرستاد و پولی بابت آنها دریافت می‌کرد. اینگونه بود که کتاب‌های کلیما و دوستانش چاپ شد و در ۲۰ کشور جهان باقی ماند هر چند که خودشان مالک کتاب‌ها نبودند.

داستان او مصرانه بر دوران پیش از اشغال تاکید می‌کرد و شرح می‌داد که چگونه می‌توان در یک سیستم سرکوبگر زندگی «معمولی» داشت. موفق‌ترین کتاب او، اثر نیمه بیوگرافیکال او، Love and Garbage، مربوط به زمانی است که او شغل رفتگری داشت و مردد بین عشق به همسرش و زن دیگری شده بود.

کلیما بعضی اوقات یک نفس درباره ماجراهای عاشقی در وقایع ۱۹۸۹ نوشته است، خصوصا در کتاب «در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی». کاراکتر اصلی، پاول، کارگردان تلویزیونی که آینده کاری خود را با وجود رژیم کمونیستی تباه شده می‌یابد، از شوریدگی‌های انقلاب نوامبر رد می‌شود.

متعجبم از اینکه شادی آن شب در نوامبر ۱۹۸۹ چقدر می‌تواند برای کلیما پرشور و بزرگ باشد.

لبخند می‌زند. «چقدر از این احساس کیف کرده‌ام؟ بسیار جالب است که انسان خیلی سریع آزادی را به عنوان یک چیز عادی در زندگی بپذیرد. فکر می‌کنم برای آن سال‌ها جنگیده بودیم و بعد از چند هفته و چند ماه حتی به آن فکر هم نمی‌کردیم. حال می‌دیدیم که همه‌چیز دارد تغییر می‌کند، چیزهایی که شما را عصبانی می‌کردند، تمام فسادهایی که وجود داشت، مشکلات اجتماعی، نگرانی دایمی درباره بازار، که یکی دیگر از گونه‌های فقدان آزادی بود، بنابراین این آخرین احساس‌های دوران ما بود. اما تغییر کرد و دموکراسی فرا رسید.»

کلیما منصب‌هایی که در کابینه به او پیشنهاد شد را رد کرد: «از بین بردن آن سیستم مخوف، برای من بهترین کار بود، بهترین کاری که می‌توانستم انجام دهم؛ وقتی اتفاق افتاد دیگر برایم کافی بود، پست و منصب نمی‌خواستم. تمام آن چیزی که می‌خواستم نوشتن بود، که حالا امکان انتشار آن را هم داشتم». در هفته‌های بعد از ۱۹۸۹، کتاب‌های کلیما به سرعت در پراگ چاپ شدند. Love and Garbage، صدهزار نسخه فروخت. داستان‌هایش، My Merry Mornings، ۱۵۰ هزار کپی فروخت؛ مردم جلوی تمام کتابفروشی‌های میدان Wenceslas صف بسته بودند. این تغییر به نظر او طبیعی است. « امروزه اوضاع فرق کرده است، اگر بخواهم چیزی بگویم می‌توانم به رادیو بروم یا در روزنامه بنویسم و هیچ کس هم گوش نمی‌کند، مردم بیشتر سرگرم شوهای سرگرم‌کننده تلویزیونی هستند. در آن روزها تنها چیزی که داشتم یه دستگاه ماشین تایپ بود و هر کسی که می‌خواست چیزی از من بخواند باید خودش را در خطر می‌انداخت». کلیما عمری را گذرانده است، عمری همراه با تلخی و رنج، چیزهایی که روزگار برایش رقم زده. پیش از اینکه بخواهم او را ترک کنم، می‌گوید: «ما در آن نوامبر انتظار ورود به بهشت را نداشتیم، اما آزادی می‌خواستیم.»

منبع: گاردین

ترجمه: کامران معتمدی



همچنین مشاهده کنید