شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

چرخ گوشت


چرخ گوشت

پاییز سال ۱۳۸۱ داشتیم برای جهاز نرمین خرید می کردیم, نرمین دو سال از من بزرگتر بود, تازه ترم دوم دانشگاه را می خواست شروع کند که علی پسردایی مان از او خواستگاری کرد, نرمین کمی خودش را لوس کرد که بگذارید درسم تمام بشود و

پاییز سال ۱۳۸۱ داشتیم برای جهاز نرمین خرید می‌کردیم، نرمین دو سال از من بزرگتر بود، تازه ترم دوم دانشگاه را می‌خواست شروع کند که علی پسردایی مان از او خواستگاری کرد، نرمین کمی خودش را لوس کرد که بگذارید درسم تمام بشود و فعلا قصد ازدواج ندارم ولی مادر که خیلی اهل این حرف‌ها نبود و رک و راست حرف می‌زد برگشت گفت: ببین نرمین! همینم مونده واسه داداش بزرگم تاقچه بالا بذارم! از علی کی بهتر گیرت میاد دختر! درس نخونده که خونده، کار و کاسبی نداره که داره، ماشین نداره که داره، دیگه چی می‌خوای دختر؟ همین بابات وقتی اومد خواستگاری من رفته بود از دایی محمدت پول قرض کرده و گل و شیرینی خریده بود حالا دختر من واسه پسرش کلاس می‌ذاره!

مادر اخلاق خاصی داشت، خیلی بی شیله پیله بود و برای ما دو دختر خیلی اوقات سوژه‌هایی درست می‌کرد که تا مدت‌ها می‌گفتیم و می‌خندیدیم، هنوز هم وقتی آن روز‌ها یادم می‌آید ناخوداگاه خنده‌ام می‌گیرد. نرمین هم حدود یک دقیقه فکر کرد و بعد گفت باشه قبول می‌کنم!

- خوشم میاد می‌گفتی باید فکرام رو بکنم! یعنی خدایی آخرشی نرمین! توی یک دقیقه همه فکرات رو کردی؟ خسته نشدی این همه فکر کردی؟ بذار برم برات یه شربت درست کنم خیلی اذیت شد آجی!

- حسودی ات می‌شه دیگه شادی! چه کنیم دیگه دختر که سر به راه و خانوم و کدبانو باشه خواستگار داره، می‌بینی که نمی‌خواستم ازدواج کنم مامان اصرار داره!

- قربونت برم آجی که اصلا قصد ازدواج نداشتی! باز خوب شد قصد ازدواج نداشتی اگه داشتی فکر کنم خودت می‌رفتی خواستگاری علی!

شوخی و کل کل من و نرمین مشهور بود دو سال با هم اختلاف داشتیم ولی قد و قیافه مان هم اندازه هم بود و خیلی‌‌ها فکر می‌کردند دوقلو هستیم، همیشه او را آجی صدا می‌کردم از بچگی که کمی لکنت داشتم و به جای آبجی نرمین او را آجی صدا می‌کردم به این اسم عادت کرده بودم و هنوز هم او را آجی صدا می‌کنم.

جهاز خریدن نرمین هم داستان مفصلی داشت و هم مسیر زندگی من را با یک اتفاق عجیب عوض کرد، بابا یک مغازه کوچک تعمیر چرخ خیاطی داشت و آنچنان دستش برای خرج کردن باز نبود، حتی وقتی داداش نادر ازدواج کرد تقریبا خودش تک و تن‌ ها همه خرج و مخارجش را پرداخت و بابا خودش را که خیلی تکاند پول شام عروسی‌اش را داد! وقتی موضوع خواستگاری را از نرمین شنید و نرمین گفت فعلا باید فکرهایم را بکنم بابا خیال کرد که حداقل یک چند ماهی فرصت دارد اما فردا صبح وقتی مادر گفت که نرمین قبول کرده زن علی بشود بابا بنده خدا دهانش باز ماند که از کجا جهاز را جور کند!

مادر همیشه این موقع‌‌ها کاری می‌کرد که همه شرمنده‌اش می‌شدیم، یک راست رفت النگوهایش را فروخت و همه ما همینجوری مات و مبهوت ماندیم، بابا هم همه پس انداز خانواده را از حسابش بیرون کشید و من، مادر و نرمین سه نفری رفتیم برای جهاز خریدن! مادر اصرار داشت که اینجوری برویم، می‌گفت: اینجوری راحت تریم، وقتی کسی رو با خودت می‌بری هی می‌گه اینو بخرید مُده! اون رو نخرید از مُد افتاده! اینجوری اندازه جیب‌مون خرج می‌کنیم! جهاز خریدن ما هم عالمی داشت، من که پشت کنکوری بودم و از هر دو جهان آزاد، مادر هم کاری نداشت، مانده بود نرمین که اصلا انگار یادش رفته بود درس و دانشگاه دارد! از این مغازه به اون مغازه می‌رفتیم و همه چیز رو قیمت می‌کردیم، مامان می‌گفت: آدم موقع جهاز خریدن باید سیاست داشته باشه، نباید بگی واسه جهاز خریدن آمده‌ام، اون وقت فروشنده‌‌ها دولاپهنا حساب می‌کنن! باید بگه واسه کادوییه یه چیزی اینجوری!

من و نرمین هم خیلی دقیق گوش می‌دادیم و مثل کلاس اولی‌‌ها سعی می‌کردیم این نکته‌‌ها یادمان نرود و سوتی ندهیم اما خود مامان وقتی گرم چک و چانه زدن می‌شد یادش می‌رفت و می‌گفت: آقا این چیه؟ آدم اینو میذاره تو جهاز بچه‌اش!! اون‌وقت جلوی خانواده داماد چی بگم!

اصولا این سیاست مامان ما را کشته بود! بعد وقتی خرید می‌کردیم و بیرون می‌آمدیم می‌گفت: دیدی دخترم! اینجوری خرید می‌کنن، اگه می‌فهمید واسه جهاز خریدن آمده‌ایم کلی می‌کشید روی قیمتش!

من و نرمین هم می‌خندیدم و می‌گفتیم: باز خوبه یه جوری حرف زدیم طرف نفهمید! مامان خیلی تیزی‌ها!

جهاز خریدن برای من بیشتر شوخی و خنده و سر به سر گذاشتن آجی نرمین بود و خوش می‌گذشت، تا این‌که قرار شد چرخ گوشت بخریم، مادر یک لیست داشت و هر روز اول صبح بیرون می‌زدیم و برای هر چیزی که می‌خواستیم آن روز بخریم جایی می‌‌رفتیم که بورس بود، وقتی خریدمان تمام می‌شد اگر جنسمان سنگین بود همانجا می‌گذاشتیم توی مغازه و بابا یا نادر می‌آمد و به خانه می‌برد، دقیقا یادم می‌آید اول آبان بود و هوا بارانی، چند مغازه را برای خریدن چرخ گوشت زیر و رو کردیم، یکی را نرمین نپسندید، یکی را مامان گفت که این تیغه‌اش زود کند می‌شه و دیگری قیمتش زیاد بود تا این‌که رفتیم توی یک مغازه که پسر جوان بیست و پنج شش ساله‌ای کنار چراغ والوری کوچکی کز کرده بود، چند مدل چرخ گوشت آورد و گفت این ژاپنی است و این یکی کره‌ای و در مورد هر کدامشان کلی حرف زد، مادر همان سیاست قدیمی‌اش را پی می‌گرفت، اما فروشنده‌‌ها زرنگ‌تر از این حرف‌‌ها بودند، مادر می‌خواست توی سر مال بزند و از قیمت کم کند ولی پسر رو کرد به من و گفت: عروس خانوم! هر کی از این مدل برده راضی بوده! من ضمانتش می‌کنم، نمایندگی‌اش رو خودمون داریم، مشکلی داشت در خدمت‌تون هستیم.

من مانده بودم که چه بگویم، نرمین انگار خورده بود توی ذوقش، هی خودش را می‌کشید جلو که بگوید عروس خانوم من هستم! بالاخره سر قیمت توافق کردیم و مادر پولش را حساب کرد و بیرون آمدیم، دربست گرفتیم و چرخ گوشت به دست آمدیم خانه، مادر عادتش بود وقتی وسیله برقی می‌خریدیم و می‌آوردیم خانه زیر و رویش را چک کند و ببیند مشکلی دارد یا نه، چرخ گوشت را باز کردیم، من کمی زبان انگلیسی بلد بودم، برای همین کاتالوگ داخلش را دستم گرفتم ولی خیلی سر در نیاوردم، چند شکل داشت که چطور قطعات چرخ گوشت را سر هم کنیم، نرمین خواست این کار را بکند من پریدم جلو و گفتم: به جهاز من دست نزن! یادته آقاهه به هم گفت عروس خانوم! این چرخ گوشت منه!

قطعات چرخ گوشت را باز کردم، از مدل دستی خودمان خیلی خیلی پیشرفته‌تر بود، با مکافات سر همش کردم و زدیم به برق! ولی نمی‌چرخید، دوباره بازش کردم و این‌بار از روی شکل‌‌ها خیلی دقیق دوباره چرخ گوشت را بستم و زدم به برق و دکمه استارت را زدم، سر و صدای عجیبی از تویش در آمد و انگار سنگ ریزه تویش گیر کرده بود. مامان جلو آمد و اونو از برق کشید و گفت: دیگه بهش دست نزن! این خرابه! انداخته به ما! خودش گفت ضمانت می‌کنه، فردا چرخ‌گوشت را می‌بریم براش، می‌‌گیم عوضش کنه، عمه سمانه تون یکی از اینا داره رنگش فرق می‌کنه اینقدر بی سر و صدا گوشت چرخ می‌کنه که آدم نمی‌فهمه روشنه یا خاموش! ولی این خیلی سر و صدا داره!

فردا صبح چرخ گوشت را سه نفری بردیم به همان مغازه و مادر گفت، چرخ گوشت شما خراب است و کار نمی‌کند! پسر جوان تعجب کرد و سعی کرد روشنش کند ولی نتوانست بعد بازش کرد و گفت: عروس خانوم! اینجوری می‌خوای خونه داری کنی؟! این رو شما بستی؟ داغونش کردی که!

من که دیدم اوضاع خراب است، نرمین را هل دادم و گفتم: عروس خانوم ایشونه! من خواهرشم!

نرمین خندید و گفت: تا دیروز که تو عروس بودی حالا که خرابکاری شد من عروسم؟! باشه آقا! من عروسم! حالا چی شده؟

پسر جوان همانطور که چرخ گوشت را باز می‌کرد گفت: اشتباهی وصلش کردین، چرخ دنده‌اش سائیده شده! باید بره تعمیر!

مامان جلو پرید و گفت: آقا چرخ گوشت خودتون خراب بوده، دختر من انگلیسی بلده از روی کاغذ توش وصل کرده!

بحث مان ادامه داشت، پسری خوش برخورد و صبور بود و آخرش گفت: چون برای کار خیر می‌خواید باشه قبوله ایراد از جنس ماست! با اونکه خواهر عروس خانم خرابش کرده من قبول می‌کنم جنس ایراد داره، الان تو مغازه این مدل رو نداریم، عصر از انبار یکی میارم.

مادر تشکر کرد و بیرون آمدیم، عصر نرمین من را مجبور کرد به خاطر دسته گلی که به آب داده‌ام بروم چرخ گوشت جدید را بگیرم، به مغازه آمدم، پسر فروشنده چرخ گوشت تازه را از توی کارتنش در آورد و قطعاتش را وصل کرد و گفت:

- خانم! اینجوری وصل می‌شه، تو رو خدا دیگه اینو خراب نکنید، من حریف مادرتون نشدم، این یکی رو خراب کنید حاجی رسما خسارتش رو از خودم می‌گیره! بابام رو می‌گم! توی کار شوخی سرش نمی‌شه!

با حوصله تمام ریزه کاری‌های کار با چرخ گوشت را توضیح داد که حتما بعد از استفاده بشورید تا خرده گوشتا لای چرخ دنده نمونه و بعد از هر بیست دقیقه چند دقیقه خاموشش کنید و از این حرف‌ها! تشکر کردم و گفتم: آقا ببخشید تقصیر از من بود!

- نه خواهش می‌کنم! تو کار ما از این اتفاقا می‌افته، حالا اگه باز واسه جهاز چیزی خواستید تشریف بیارید، اگه خودمون نداشته باشیم دوستامون تو این راسته همه وسایل برقی رو دارن، سفارشتون رو می‌کنم.

خندیدم و گفتم: آقا واسه خودم که نیست جهاز واسه خواهرمه، یعنی اگه دیروز شما ما رو اشتباهی نمی‌گرفتید اینجوری نمی‌شد، ما رسیدیم خونه تا خواهرم خواست روشنش کنه من گفتم مال منه و اینجوری شد!

خندید و گفت: انشاا... برای جهاز خودتون هم تشریف بیارید، مغازه خودتونه!

خواستم به شوخی بگویم‌ای بابا! کو خواستگار! ولی اصلا رویم نمی‌شد و امکان نداشت این حرف را که به شوخی توی دبیرستان به هم می‌گفتیم به او بگویم، تشکر کردم و بیرون آمدم، این بار توی خانه خیلی درست و کامل چرخ را سر هم کردم. مثل ساعت کار می‌کرد روز بعد که می‌خواستیم اتو بخریم نرمین گفت همون پسره که چرخ گوشت رو ازش خریدیم کارت مغازه‌اش رو داده، خب بریم ازش بگیریم، پسر خوبی بود، هر کس دیگه‌ای بود قبول نمی‌کرد.

من هم گفتم که او حتی اگر خودش نداشته باشد برای‌مان از دوستانش می‌تواند جور کند. درست از فردای آن روز که برای خریدن اتو رفتیم رفت و آمد من و مامان و نرمین به مغازه شهرام بیشتر شد، خیلی بی شیله پیله بود و حتی عیب جنس‌هایی را که می‌خواستیم بخریم هم می‌گفت، حتی چک از ما قبول کرد و چند بار که پول کم آوردیم قبول کرد که فردایش بیاوریم یا پیش دوستان دیگرش هم وساطتت ما را می‌کرد و تخفیف خوب می‌گرفت. این رفت و آمد‌ها باعث شد مادر خیلی از او خوشش بیاید از خدا چه پنهان من هم از برخوردش خوشم آمده بود، خیلی توی رفتارش صداقت داشت از آن به بعد هر کدام از فامیل هم می‌خواست وسیله برقی بخرد مادرم مفت و مجانی برای شهرام تبلیغ می‌کرد.

زمستان داشت تمام می‌شد و قول و قرارهای عروسی نرمین را برای عید گذاشته بودیم، جهاز تقریبا کامل شده بود و چند قلم خرده ریز باقی مانده بود، هر وقت گذرمان به بازار می‌‌افتاد با مادر سری به شهرام می‌زدیم و مادر نگاهی به آخرین مدل‌هایی که آورده بود می‌انداخت و حتی یکی دوبار هم چند وسیله کوچک برقی مثل همزن و آبمیوه گیری را آورد و عوض کرد. تا این‌که یک روز رو کرد به من و گفت: ببخشید خانوم! جسارت نباشه ولی می‌خواستم ازتون اجازه بگیرم بیشتر با هم آشنا بشیم، راستش رو بخواید من این چند ماهه شما و خانواده تون رو دیدم خیلی خانواده محترمی هستید گفتم اگه اجازه بدید...

قلبم می‌خواست از جا کنده بشه، اصلا از آن تیپ دخترهایی نبودم که این جور رابطه‌‌ها را قبول کنم، با همه شلوغی و شیطنتی که توی خانه داشتم اصلا با پسر‌ها خیلی سخت حرف می‌زدم بالاخره ارتباط ما بیشتر شد تا این‌که اسفند ماه پدر شهرام که چند باری هم بابا به مغازه‌اش رفته بود موضوع من و شهرام را به او گفت و اجازه خواسته بود دو خانواده بیشتر هم را ببینند. رفت و آمد دو خانواده همان و خواستگاری همان! ۱۳ اسفند ما جواب بله دادیم و در محضر عقد کردیم، نرمین همینجوری مات و مبهوت مانده بود که چی شد؟! گفتم:

- چیه آجی؟ حسودی ات می‌شه دیگه ؟ چه کنیم دیگه دختر که سر به راه و خانوم و کدبانو باشه خواستگار داره!

توی جواب دادن کم نمی‌آورد و گفت:

- والا خدا بده شانس! چرخ گوشت جهاز من خراب می‌شه واسه تو شوهر پیدا می‌شه! اصلا من بهت مشکوکم نکنه اون روز خودت عمدا خرابش کردی که برگردیم و زن شهرام بشی!

مادر لبش را گزید و گفت:

- نرمین! یه خورده سیاست داشته باش دختر! تو دیگه الان واسه خودت عروسی شدی! من موندم جهاز این شادی رو چه جوری درست کنیم؟ از کجا بیاریم؟ مادر شهرام می‌گفت اگه بشه شادی و شهرام همین عید با نرمین و علی ازدواج کنن چه ایرادی داره؟ نفسش از جای گرم در میاد، روم نشد بگم والا نداریم جهاز بگیریم!

من پریدم وسط و گفتم:

- مامان داری پشت سر مادر شوهر من صفحه می‌ذاری‌ها!

اردیبهشت امسال که هفتمین سالگرد ازدواج‌مان را جشن گرفتیم، نرمین برگشت گفت:

- والا آقا شهرام! الان هفت ساله می‌خوام ازتون بپرسم چرا اون روز جوونی کردی و چرخ گوشت رو پس گرفتی؟ ببین اگه پس نمی‌گرفتی و یه دعوای درست و حسابی می‌کردی الان آزاد و خوشبخت بودی ! می بینی یه چرخ گوشت چه کارا که نمی‌کنه!!

پرنیان غزنوی