چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

کتابفروش کتاب به دوش


کتابفروش کتاب به دوش

روزهای عمرشان پای بساط کوچکی که گوشه پیاده رو چیده اند می گذرد, درست مثل کتابی که هر روز یک صفحه از آن را ورق بزنی ده ها کتاب کوچک و بزرگ با جلدهای قدیمی و گاه رنگ و رو رفته ای که به ردیف کنار هم چیده شده , همه دارایی دستفروش هایی است که از راه فروش کتاب های دست دوم در گوشه خیابان زندگی می گذرانند

روزهای عمرشان پای بساط کوچکی که گوشه پیاده‌رو چیده‌اند می‌گذرد، درست مثل کتابی که هر روز یک صفحه از آن را ورق بزنی. ده‌ها کتاب کوچک و بزرگ با جلدهای قدیمی و گاه رنگ و رو رفته‌ای که به ردیف کنار هم چیده شده‌، همه دارایی دستفروش‌هایی است که از راه فروش کتاب‌های دست دوم در گوشه خیابان زندگی می‌گذرانند.

آنها شاید نه به اندازه مغازه‌های کتابفروشی میدان انقلاب، اما به اندازه خودشان سهمی از جیب همه آدم‌های اهل مطالعه دارند.

در بساط دستفروش‌های کتاب همه جور کتابی پیدا می‌شود؛ تاریخی، مذهبی، روان‌شناسی، عرفانی، عاشقانه، جنایی و سیاسی. کتاب‌هایی از نویسندگان معاصر یا قدیمی. کتاب‌های کمیاب و نایاب یا کتاب‌هایی که به‌دلیل نوع موضوع یا دیدگاه نویسنده‌شان چاپشان متوقف شده و حالا خیلی‌ها دربه‌در به‌دنبال همین ممنوع‌شده‌ها می‌گردند که شاید بین این کتاب‌های فله‌ای پیدایشان کنند.

دستفروش‌های کنار خیابان یک برگ برنده دارند. آنها کتاب‌هایی دارند که ممکن است خیلی از مغازه‌های کتابفروشی شهر آنها را نداشته باشند و همین برگ برنده‌شان است و خیلی‌ها را مشتری پروپاقرص بساطشان نگه داشته است، حتی بعضی‌هایشان با دادن شماره تلفن همراه به مشتری‌های ثابت، کتابی را که ممکن است یک نفر مدت‌ها به‌دنبالش بوده است برایشان تهیه ‌کنند.

دستفروشی کتاب روزهای خوب و بد زیاد دارد، درآمدش بد نیست، اما بی‌دردسر هم نیست. به همین سبب ​ وقتی پای درددل آنهایی که از راه دستفروشی کتاب زندگی می‌گذرانند می‌نشینی، می‌بینی ​ خیلی‌هایشان با وجود سال‌های طولانی که در این کار بوده‌اند باز هم دغدغه روزهای نیامده‌ای را دارند که ممکن است به هر دلیل دیگر حتی نتوانند گوشه خیابان بساط کتابفروشی پهن کنند. آن‌وقت آنها می‌مانند و یک خانواده چند نفره که نمی‌دانند چطور باید از شرمندگی شکم‌های گرسنه‌شان درآیند.

بازار خاکستری کتاب‌های دست دوم

در میان آنهایی که از راه دستفروشی کتاب روزگار می‌گذرانند همه جور آدمی با هر سن و سالی پیدا می‌شود. آنهایی که از قدیمی‌های این کار هستند و آنهایی که تازه‌واردترند؛ زیر دیپلم، دیپلم و حتی دانشجو.

رحیم، جوان هجده ساله‌ای است که جلوی یکی از مغازه​‌های کتابفروشی بساط کرده. خودش هم روی موتورش نشسته و به رهگذران نگاه می‌کند. هرازگاهی چند نفری جلوی بساطش جمع می‌شوند، کتاب‌ها را ورق می‌زنند و قیمت می‌گیرند. بعضی‌ها می‌خرند و بعضی‌ها فقط نگاه می‌کنند. رحیم کارش را پنج سال پیش شروع کرد. آن وقت‌ها بیشتر تابستان‌ها می‌آمده کنار دایی‌اش که همین‌جا کارش دستفروشی کتاب بوده می‌ایستاده و حالا که درسش تمام شده دیگر تمام وقت از صبح تا شب پای بساط خودش می‌ایستد.

می‌گوید کتاب‌هایش را از افرادی که کتابخانه شخصی‌شان را برای فروش می‌گذارند، تهیه می‌کند؛ یعنی کتاب‌ها را به‌صورت فله‌ای با قیمت پایین از آن طرف می‌خرد و بعد گلچین‌شان می‌کند و به‌دردبخورها را می‌آورد می‌چیند برای فروش. اگر روی هر کتاب پنج تومان هم سود کند راضی است و خدا را شکر می‌کند، با این حال فکر می‌کند آن‌قدرها نمی‌شود روی درآمد این کار حساب کرد، چون اگر یک روز بازار خوب باشد ممکن است تا صد هزارتومان هم بفروشد، اما بعضی وقت‌ها هم پیش می‌آید که در یک هفته آن‌قدر اوضاع کاسبی کساد بوده که ممکن است یکی دو کتاب بیشتر نفروشد، مثل تابستان‌ها که وضع فروش چندان خوب نیست، اما از مهر که مدارس و دانشگاه‌ها باز می‌شود اوضاع فروش هم بهتر می‌شود.

از او می‌پرسم دلت می‌خواست به جای این‌که کنار خیابان بساط داشته باشی توی یکی از همین مغازه‌های کتابفروشی کار می‌کردی؟ انگار که از قبل جواب را آماده کرده باشد بی‌درنگ جواب می‌دهد نه، بعد هم می‌گوید: البته اگر مغازه مال خودم بود شاید، اما اگر قرار باشد آنجا هم شاگردی کنم که فایده‌ای ندارد، حداقل اینجا هرچقدر درمی‌آورم برای خودم می‌ماند.

رحیم اصلا دلش نمی‌خواهد این کار را ادامه دهد. می‌گوید فعلا چون کمک‌خرج خانواده‌شان است در این کار مانده، اما همین که بتواند پس‌انداز درست وحسابی دست و پا کند از این کار می‌آید بیرون و می‌رود دنبال یک شغل دیگر.

روان‌شناسی کتابخوان‌های واقعی

چند سال کتابفروشی کنار خیابان آن‌قدر تجربه نصیب دستفروش‌ها کرده که وقتی پای حرف‌هایشان می‌نشینی می‌بینی ​ برای خودشان یک پا آدم‌شناس حرفه‌ای شده‌اند. آنها خیلی راحت می‌توانند کتابخوان حرفه‌ای را از غیرحرفه‌ای تشخیص دهند. این‌که چه کسی دائم کتاب می‌خواند یا هرازگاهی هوس خرید کتاب و مطالعه به سرش می‌زند. این‌که چه کسی مشتری واقعی است و چه کسی نیست. حرف‌هایشان را که گوش می‌دهی و در رفتار آدم‌هایی که روبه‌روی بساط کتابفروش‌ها می‌ایستند و کتاب‌ها را برانداز می‌کنند دقیق می‌شوی، می‌بینی ​ حرف‌هایشان چندان هم بیراه نیست.

یکی از دستفروش‌های کتاب که ۲۰ سالی می‌شود در نزدیکی دانشگاه تهران بساط دارد برایمان تعریف می‌کند ​ در این سال‌ها کلی مشتری دائم پیدا کرده است و حالا دیگر خوب می‌تواند مشتری را از غیرمشتری تشخیص دهد. به کتاب‌های چیده شده اشاره می‌کند و می‌گوید که در این سال‌ها خیلی کتاب خوانده است.

او تحلیل جالبی از آدم‌هایی که به‌عنوان مشتری جلوی بساط کتاب‌هایش می‌ایستند، دارد: کتابخوان‌های حرفه‌ای حسابی کتاب‌ها را برانداز می‌کنند. بعضی‌ها هم از همان اول می‌دانند ​ دنبال چه کتابی می‌گردند، فقط اسمش را می‌برند تا فروشنده ببیند در بساطش این کتاب را دارد یا نه؟

بعضی‌ها هم گذری هستند، یعنی همین‌طور که در حال عبورند چشمشان می‌افتد به بساط کتابفروش‌ها. برای این‌که وقتشان بگذرد چند تا از کتاب‌ها را ورق می‌زنند و یک صفحه از اول و یک صفحه از وسط و در نهایت چند خط آخر کتاب را می‌خوانند و کتاب را می‌گذارند سر جایش و راهشان را می‌گیرند و می‌روند.

بعضی‌ها مشتری نیستند و فقط می‌خواهند قیمت بگیرند ببینند کتاب هم مثل خیلی چیزهای دیگر گران شده یا نه؟ حتی گاهی وقت‌ها پیش می‌آید که می‌خواهند ببینند فروشنده چقدر حاضر است قیمت را پایین بیاورد و دست آخر هم به این بهانه که این قیمت نمی‌ارزد کتاب را می‌گذارند سر جایش. بعضی‌ها هم آمارگیر هستند. یعنی اسم یک کتاب را می‌آورند ببینند در بساط آن فروشنده پیدا می‌شود یا نه؟ اگر داشت که قیمت می‌گیرند و اگر نداشت هم می‌فهمند آن کتاب آن‌قدر کمیاب است که حتی در بساط کتابفروش‌های گوشه خیابان هم ممکن است پیدا نشود.

در مقابل اما بعضی‌ها هم به معنای واقعی کتابخوان حرفه‌ای هستند مثل همان‌هایی که از همان موقع که پول کتاب را می‌دهند می‌نشینند کنار جدول پیاده‌رو و شروع می‌کنند به خواندن آن یا آنهایی که از همان ابتدا می‌دانند دنبال چه نوع کتابی می‌گردند و وقتی پیدایش می‌کنند برای دادن پولش بساط کتابفروشی کنار خیابان را با مغازه کیف و کفش‌فروشی اشتباه نمی‌گیرند که کلی با فروشنده سر قیمت چانه بزنند و بعد هم کتاب را بگذارند سر جایش.

امان از کتاب‌پیچان‌های حرفه‌ای

یک کتاب را برمی‌دارند، ورق می‌زنند، قیمت روی جلد را نگاه می‌کنند و دوباره می‌گذارند سرجایش و می‌روند سراغ کتاب بعدی! به اندازه کافی وقت دارند و عجله‌ای هم ندارند. خلاصه حسابی که کتاب‌های چیده شده را زیر و رو کردند و بساط دستفروش را به‌هم ریختند خودشان را برای اجرای نقشه آماده می‌کنند. موقعیت دور و برشان را خوب زیر نظر می‌گیرند، چند نفر مشغول انتخاب کتاب هستند و یک نفر هم در حال چانه زدن با فروشنده، مثل این‌که کسی حواسش نیست، پس حالا بهترین فرصت است که کتاب را بزنند زیر بغلشان و بدون جلب توجه از صحنه متواری شوند!

این شیوه کار کتاب پیچان‌های حرفه‌ای است که متاسفانه زیاد به پست کتابفروش‌های کنار خیابان می‌خورند و دستفروش‌های کتاب حسابی دلشان از آنها خون است. دزدان کتاب دور بساط دستفروش می‌چرخند و در یک فرصت از شلوغی لحظه‌ای سوءاستفاده کرده و کتاب مورد نظرشان را قاپ می‌زنند و پا می‌گذارند به فرار.

رحیم می‌گوید همین چند وقت پیش مچ یکی‌شان را گرفته درحالی که کتاب را گذاشته بوده زیر کتش و وقتی دستش رو شده قیافه متعجبی به خودش گرفته که: ببخشید، امان از حواسپرتی، فکر کردم پولش را داده‌ام!

در این شرایط دو حالت پیش می‌آید: اگر دور و بر شلوغ باشد، دزد کتاب برای حفظ آبرو و برای این‌که کار بالا نگیرد پول را می‌دهد و کتاب را می‌برد، اما خیلی وقت‌ها هم پیش آمده که طرف با کلی خواهش و التماس و اشک تمساح ریختن که از سر ناچاری و نداری مجبور به این کار شده از فروشنده می‌خواهد که این بار را نادیده بگیرد و کتاب را می‌گذارد سر جایش.

البته متاسفانه گاهی وقت‌ها هم نقشه دزدی کتاب موفقیت‌آمیز به پایان می‌رسد، مثل جوانی که در یک لحظه چشم بر هم زدن کتاب را از بساط دستفروش برداشته و پا گذاشته به فرار و فروشنده بیچاره هم جز تماشا کاری نکرده و چون اگر می‌خواست دنبال دزد کتاب برود معلوم نبود وقتی برمی‌گردد چند تای دیگر از کتاب‌هایش ممکن بود غیب شود.

حکایت عشق کتاب‌ها

برای بعضی‌ها مطالعه کردن از نان شب هم واجب‌تر است. همان بعضی‌هایی که برعکس خیلی از ما وقتی پولی داشته باشند ترجیح می‌دهند به جای این‌که راهی فلان مرکز خرید شوند و لباس و کیف و کفشی را که از مدت‌ها پیش آن را نشان کرده‌اند بخرند، در اولین فرصتی که پا بدهد راهی خیابان انقلاب می‌شوند تا از بین کتاب‌های چیده شده در بساط دستفروش‌ها یکی از آنهایی که از خیلی وقت پیش آرزوی داشتن‌اش را داشتند، خریداری کنند.

عشق کتاب‌ها هم برای خودشان دنیایی دارند چون هیچ چیز به اندازه مطالعه کردن برایشان لذتبخش نیست، مثل همان جوانی که کفش نسبتا کهنه و رنگ و رو رفته‌ای به پا دارد، اما یکی از مشتری‌های ثابت کتابفروش‌های کنار خیابان است. مرد کتابفروش مدت‌هاست این جوان را زیر نظر دارد و می‌گوید عشق و علاقه این جوان به کتاب آن‌قدر برایش قابل تقدیر است که همیشه کتاب‌هایش را با تخفیف ویژه به او می‌فروشد.

بعضی از عشق کتاب‌ها هم هستند که حاضرند با جان و دل چند برابر قیمت واقعی یک کتاب برای آن بپردازند، اما هر طور شده آن کتاب را مال خودشان کنند، مثل آن کتاب‌هایی که برای پیدا کردنش کل کتابفروشی‌های شهر را گشته‌اند و در آخر هم دست به دامان کتابفروش‌های کنار خیابان شده‌اند تا از هر راهی که خودشان بلدند کتاب کمیاب مورد نظر را پیدا کنند و اگر موفق شوند حاضرند چند برابر قیمت هم برایش پول بدهند.

رحیم می‌گوید یکی از همین کتاب‌ها را در میان کتاب‌های یک نفر که کتابخانه شخصی‌اش را برای فروش گذاشته بود پیدا کرده و به دست کسی که ماه‌ها به‌دنبال آن کتاب می‌گشته رسانده است و او هم به نشان قدردانی ۵۰ هزارتومان برای آن کتاب داده، درحالی که قیمت کتاب فقط ده هزارتومان بوده است. رحیم می‌گوید​ اول نمی‌خواسته این مبلغ را بگیرد، اما خریدار به او اصرار می‌کند که این مبلغ را بابت زحمتی که برای پیدا کردن کتاب کشیده با جان و دل پرداخت می‌کند و بهتر است​ او هم قبول کند.

روزهای سخت کار و زندگی

کتابفروشی کنار خیابان خیلی از هزینه‌ها را ندارد، مثل اجاره مغازه و مالیات دادن حتی از شاگرد کتابفروش بودن در مغازه کتابفروشی بهتر است، چون حداقل برای خودت کار می‌کنی و همه درآمدت هم برای خودت است، اما همه ماجرا این نیست.

دستفروشی کتاب کنار خیابان هم سختی‌های خودش را دارد؛ از سر صبح تا آخر شب سرپا ایستادن گوشه پیاده‌رو و چهارچشمی بساط را پاییدن. عرق ریختن در گرمای ۴۰ درجه تابستان و لرزیدن در سوز سرمای زمستان.

آنهایی که شغلشان فروش کتاب‌های دست دوم کنار خیابان است از درآمدشان ناراضی نیستند و شکر خدا را می‌گویند که کم یا زیاد زندگی‌شان با همین کار می‌گذرد، اما وقتی قرار است از سختی‌های کارشان بگویند چهره‌شان در هم می‌رود.حوالی چهارراه استانبول تهران یک خانم میانسال سال‌هاست بساط فروش کتاب‌های دست دوم پهن می‌کند و بخصوص جمعه‌ها کلی آدم دور کتاب‌هایش جمع می‌شوند. می‌گوید به این کار علاقه دارم و چند سال است​ همین کار را می‌کنم، شاید اگر سی‌دی و سیگار می‌فروختم وضع بهتری داشتم، ‌اما کتاب دنیای دیگری دارد بعضی وقت‌ها هم خودم وسوسه می‌شوم​ از بین کتاب‌ها یکی را دستم می‌گیرم و با همین سواد دست و پا شکسته‌ای که دارم چند صفحه‌ای می‌خوانم.

او و بقیه آنهایی که درآمدشان از راه دستفروشی کتاب می‌گذرد، روزهای سخت کم ندیده‌اند. مثل وقت‌هایی که برف و باران می‌بارد و کار و کاسبی‌شان را از رونق می‌اندازد. یا آن روزهایی که یکدفعه باران تندی می‌بارد و دستفروش‌ها تا به خودشان بیایند و بساطشان را جمع کنند کلی از کتاب‌هایشان می‌ماند زیر رگبار تند باران و از بین می‌رود و آنها حسابی ضرر می‌کنند.

بجز این دردسرهای سر و کله زدن با ماموران سد معبر شهرداری هم دل و دماغی برای کار کردنشان نمی‌گذارد. می‌گویند ماموران شهرداری منطقه هفته‌ای چندبار می‌آیند سراغشان و می‌گویند که باید بساطشان را جمع کنند. بعضی وقت‌ها هم پیش می‌آید که اصلا تذکر نمی‌دهند و در یک چشم برهم زدن کل کتاب‌ها را جمع می‌کنند و می‌ریزند توی ماشین و با خودشان می‌برند. آن وقت آنها باید یک روز از کار و زندگی بیفتند و بروند شهرداری منطقه و با کلی خواهش و التماس کتاب‌هایشان را پس بگیرند و چند روز بعد دوباره روز از نو، روزی از نو.

پوران محمدی



همچنین مشاهده کنید