سه شنبه, ۱۸ دی, ۱۴۰۳ / 7 January, 2025
پل نیومن مردی که می خواست سلطان باشد بخش ۴
با قدِ یکمتر و هشتادش، خیلیها با «مارلون براندو» اشتباهش میگرفتند؛ هرچند که پنج سانتیمتر بلندتر از «براندو» بود و یکسال کوچکتر از او. لابد بهچشم آنها که «پُل نیومن» را «براندو» میدیدند و از او امضا میخواستند، همهچیز در «جذّابیت»ش خلاصه میشد؛ در اینکه «پسرِ خوب»ی بهنظر میرسید و با آن «چشمهای آبی»، معصومتر از آن بود که آدمِ خلافی باشد، یا اصلاً خیالِ خلاف به سرش بزند. آدمی بود که انگار دارد راهِ خودش را میرود و کارِ خودش را میکند و هیچ دوست ندارد که یکی سرِ راهش سبز شود و راه را ببندد.
و اصلاً همهچیز به همان «چشمهای آبی»اش برمیگشت؛ از نیمرُخ، یکجور ملاحتِ معرکهای داشت، یکجور وقار و یک برقِ غریبی تویِ آن چشمها بود که آتش میزد و خاکستر میکرد و یکجور غرور هم بود که نگاه نمیکرد؛ چیزی را میدید که دوست داشت، که میپسندید. یکجور طمأنینه در آن جُفتِ «آبیِ» آبی بود که به چشمِ دیگران میآمد و اسیرش میشدند. و «پسرِ خوب»ی که صاحبِ این «چشمهای آبی» باشد، لابد، بهترین مردِ خسته و دلشکسته سینما هم باید باشد؛ یک همچه «چشمآبی»ای، لابد، جان میدهد برایِ باختن و سوختن و هر قطره اشکی که تویِ این «چشمهای آبی» بنشیند، میارزد به هزار صحنه دیگر.
«پُل نیومن» را برای یک همچه نقشهایی میخواستند که مردِ جذّابِ فیلم باشد و تاب بیاورد و این خودِ «پُل نیومن» بود که نخواست مردِ تکراریِ داستانها باشد و نخواست که با آن جُفتِ «آبیِ» آبی، اسیرِ همچه فیلمهایی شود. به خیالِ کسی هم نمیرسید این «پسرِ خوب»ی که صاحبِ این «چشمهای آبی»ست، «شورشی» از آب درمیآید و به خیالِ کسی هم نمیرسید پُشتِ این ظاهرِ معصوم، همچه «شورشی»ای پنهان شده باشد. «پُل نیومن»ی هم که کمکم محبوبِ تماشاگران شد، اهلِ باختن و سوختن بود، امّا هر ضربهای را تاب میآورد و طوری رفتار میکرد که انگار سالم است، انگار سرِپاست و میخواهد دوباره شروع کند.
توی آن جُفتِ «آبیِ» آبی، اشکِ باختن نبود، اشکِ دردی بود که خودش میگفت نیست و از جا بلند میشد. و همین بود که وقتی ستاره «یکی آن بالا مرا دوست دارد» شد و پلّهپلّه بالا رفت و ایستاد رویِ سکویِ قهرمانی، با قدِ یکمتر و هشتادش، خیلیها با «مارلون براندو» اشتباهش گرفتند؛ هرچند که پنج سانتیمتر بلندتر از «براندو» بود و یکسال کوچکتر از او.
جایی از فیلم «بیلیاردباز» [شاهکار رابرت راسن] «ادی تُند دست» رو میکند به «سارا» و میگوید «فقط استعداد کافی نیست؛ آدم باید شخصیت داشته باشد.» و بعد، وقتی با «برت گوردون» حرف میزند، میفهمد که دلیلِ شکستش چیزی جُز این نیست. اینکه «بُشکه مینهسوتا» در دیدار اوّلشان، وقتی حس میکند گیج شده، از جا بلند میشود و میرود آبی به دست و صورتش میزند و کتش را دوباره میپوشد، لابد نشانه همان «شخصیتداشتن»یست که خودِ «ادی» میگوید. «بُشکه» میداند که هر آدم حرفهای هم ممکن است با یک حرکت اشتباه ببازد و این، اصلاً، به تکنیکهای بازی و یک همچه چیزهایی هیچ ربطی ندارد.
«بُشکه»، اتّفاقاً، بازیاش بهتر از «ادی» نیست؛ هرچند «ادی»، یکجا، حرکتهای دست او را با یک نوازنده پیانو مقایسه میکند. این درسیست که «ادی»، کمکم و بالأخره میآموزد و دیگر موقع بازی خودش را غرقِ نوشیدن نمیکند. امّا چیزی که «ادی» نمیفهمد، عشقِ «سارا»ست؛ عشقی که یکجورهایی بیپاسخ میماند و بعد از آن خودکشی فجیع «ادی» هم میفهمد که مثلِ «گوردون» در مرگ «سارا» شریک است. «ادی»، دستآخر، «بُشکه» را شکست میدهد و میشود برنده میدان، ولی برایِ این بُرد، برایِ این دستآخر، «تاوانِ» سنگینی را میدهد.
یک زندگی فدایِ برندهشدن. ارزشش را دارد؟ آخرِ فیلم، وقتی «ادی» چوبِ بیلیاردش را میزند زیر بغلش و از سالنِ بازی برنده بیرون میآید، از همیشه تنهاتر است. حالا دیگر «سارا»یی هم در کار نیست تا مثل آن دفعهای که تهدیدش کردند و بعد انگشتهایش را شکستند و گریهاش را درآوردند، دلداریاش بدهد. برای «ادی»، زندگی در «بیلیارد» خلاصه میشود و حالا، بیلیارد بعد از «سارا» چه لذّتی دارد؟
«جیمز دین» که مُرد، «ستاره» بود، آفتابِ عالمتاب بود. در بیستوچهارسالگی که مُرد، فقط بهخاطر بازی در سه فیلمِ سینمایی، رسیده بود به درجهای از شُهرت و محبوبیت که شبیه شُهرت و محبوبیتِ هیچکس نبود. شده بود «شمایلِ» نسلِ لرزانِ جوانی که عصبانیتش را بُروز میداد. و حسّاسیتِ بیحدّش، کمالِ مطلوبِ کارگردانهایی بود که پیِ «یاغی»های جوان میگشتند، که پیِ یک جوانِ «طُغیانگر» میگشتند که پُلهای پُشتسرش را خراب کند، که به حرفِ کسی اعتنا نکند و «جیمز دین» همین «جوان»ی بود که میخواستند.
دو نقشِ «جیمز دین» میراثِ «پُل نیومن» شد؛ یکی «راکی گراتسیانو»ی فیلم «یکی آن بالا مرا دوست دارد» [ساخته رابرت وایز] و دومی «بریکِ» فیلمِ «گربه روی شیروانیِ داغ» [ساخته ریچارد بروکس]. چه میشد اگر «بریکِ» پاشکسته عصبیِ بدعُنُقِ بیاعتنایِ «تنسی ویلیامز» را «جیمز دین» بازی میکرد؟ «جیمز دین» و «الیزابت تیلر»، همقد بودند؛ یکمتر و هفتاد و بهقولِ آن منتقدِ صاحبِ ذکاوت، لابُد صاحبِ موقعیتی «برابر» میشدند و «مگیِ» عاشقپیشه، لابد، فرصتِ بیشتری برای دادزدن داشت. امّا نشد؛ «جیمز دین» مُرد و «پُل نیومن» مردِ میدان شد. حالا حتّی فکرِ به اینکه کسی غیر از «پُل نیومن»، نقشِ «بریکِ» عصبیِ بدعُنُقِ بیاعتنا را بازی کرده باشد، بعید بهنظر میرسد.
«هاد»ی که «مارتین ریت» برایش تدارک دید، اعتنایی به زندگی ندارد؛ آدابِ معاشرت را بلد نیست و از ادب بویی نبُرده است. برایِ «هاد»، هیچچیزی، حقیقتاً، مُهم نیست. چیزهایی را میخواهد که لحظهای بعد، بدونِ آنها هم زندگیاش ادامه دارد. هرچند، اصلِ قضیه، تنهاییِ اوست؛ بود و نبودِ آدمها که مُهم نیست، مُهم این است که میشود نشست و برآمدنِ آفتاب را دید. و در «تابستانِ گرمِ طولانی» هم «مارتین ریت»، نقشِ «بن کوئیکِ» عصبی را به او سپُرد و نتیجه کار، درخشانتر از آنچیزی از آب درآمد که خیال میکرد.
در «لیدی اِل» [براساس رمانِ خواندنیِ رومن گاری]، بهنقشِ «آرمان»، هرجومرجطلبِ دزدی ظاهر شد که که میخواست شاهزاده را ترور کند. «چنس وینِ» فیلمِ «پرنده شیرینِ جوانی» هم پیِ چیزهایی بود که حتّی در نبودشان زندگی میگذرد و ادامه دارد. «چنس»، پیِ «بختِ بلند» میگشت، پیِ اقبالِ مُساعد و البته مشکلش این بود که برایِ بهدست آوردنش سر از خانه «الگزاندرا دل لاگو» درآورده بود. اتّفاقاً، سالها بود که بخت و اقبال، درِ این خانه را نکوبیده بود و «چنس»، اقبالِ «الگزاندرا»ی بختبرگشته بود. «لوک جکسنِ»، این آدمِ حقیقتاً پیچیده فیلمِ «لوکِ خوشدست» هم دستگاههای پارکومتر را میشکست تا راهیِ زندان شود و در زندان در کمالِ خونسردی کتک میخورد و لب به اعتراض باز نمیکرد و دستآخر، مرگِ خودخواسته را میپذیرفت و به شمایلی فراموشنشدنی بدل میشد.
همه آن چیزی که «پُل نیومن» را از دیگران جدا میکرد، لابُد، همین «خونسردی» بود؛ اینکه میتوانست تاب بیاورد و آنقدر مقاومت کند که آن دیگری، حریفش، از پا بیفتد و در برابرِ او سرِ تعظیم فرود بیاورد. یا اصلاً همین میلِ به «عُصیانگری» بود که وقتی بُروز میکرد، همهچیز را به دستِ نابودی میسپرد و ویران میکرد.
و خوب که نگاه کنیم، میبینیم این «خونسردی» و میل به «عُصیانگری»، وقتی در «بوچ کسیدی و ساندانس کید» یکجا جمع میشوند، چه میکنند و نتیجهاش چه میشود. با قدِ یکمتر و هشتادش، با چشمهایِ «آبیِ» آبیاش، با آن وقار و ابهتی که قد میزند و با آن بیاعتنایی ذاتیاش به همهچیز و با آن ذکاوتی که میخواست پنهانش کند، «خونسرد»تر و «عاصی»تر از آن بود که با «مارلون براندو» اشتباهش بگیریم. داریم از «پُل نیومن» حرف میزنیم که میگفت «فقط استعداد کافی نیست؛ آدم باید شخصیت داشته باشد.» و این جمله را، فقط برایِ این نوشته بودند که بر زبانِ «پُل نیومن» جاری شود. کسی دیگر را سراغ دارید که لیاقتِ همچه جملهای را داشته باشد؟
محسن آزرم
عنوان یادداشت، نام فیلمیست از فیلیپ دو بروکا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست