چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
بالاتر از سیاهی
حرف از سیاهیست که در قاموس ما هم ردیف است با ادبار و نکبت و بدیُمنی .سیهروزی میگوئیم بدبختیمان را؛ سیاه پستان، زنی را کو فرزندی نزاد، و سیاهخانهی وحشت، تنگنای گور را. سیاهی راباز من به آن حالتهای عمیق ِدرونیای تشبیه میکنم که اهالی بعضی از جوامع، یا بعضی از اهالی بعضی از جوامع بدان دچارند و ناشی از پلیدترین خصوصیتهای غریزی انسانهائیست که میتوانند در تعارض با جنبهی متعالی زندگی اجتماعی و نوعی خود گوش به فرمان غرائز پیچیدهای باشند که از ناکجاآبادی که در مخیلهی خود طراحی کردهاند صادر میشوند. و باز آن شرائط اجتماعی معینی را که زمینهی بروز و پرورش این فضای اندرونی را در دنیای ذهنی افراد فراهم میسازد. و باز آن شرائط تاریخی فرهنگیای را که این شرائط اجتماعی را توجیه میکند.
شاید بشود گفت هرجامعهای از این لحاظ دارای ضریب خاصیاست؛ بسته به تاریخ و چگونگی تکامل اجتماعیاش. در این صورت خواهی نخواهی وجود حالت متعارض درونی را چون پدیدهای مأنوس با حیات اجتماعی و سیر تمدن نوع انسان پذیرفتهایم؛ چنان که مکتب فرویدیسم با اتکا به غریزهی مرگ این چنین میکند.یا این که بشود بگوئیم نه، فقط بعضی جوامع و به دلائل معینی به این صفت مبتلا هستند. یعنی در حقیقت گفته باشیم صفت تاریکی شیطانی، صفتیست عارضی که تنها بعضی از جوامع ممکن است به آن دچار شوند. در این صورت جامعهی تاریکخانهای جامعهای مریض است و مثل هر مریض دیگری باید درمان شود.
وقتی به خود فکر میکنیم دو حالت پیش میآید: این خود یا خودی اجتماعیست یا خودی فردی.خودِ اجتماعی همان طور که پیداست پدیدهایست که توسط جامعه تعریف شده است و در راستای تغییرات تاریخی اجتماعی در حال تغییر و تکامل است .مثل خود انسان اروپائی قرون وسطا که به خود انسان اروپائی رنسانس و قرون جدید بدل شده است؛ با تعریف و حقوق معین. در ایندیویژوالیزم انسان اروپائی جنبههای قوی اجتماعی وجود دارد.این خود در عین حال غیر خود است .مقوله مرکبیست که درهمتنیدگی فرد و جامعه را مینمایاند.
اما خود فردی چیست و چگونه شکل میگیرد؟ در وهلهی اول اجتماعی نیست؛ یعنی این که جامعه آن رابطهی متقابل را با او ندارد که نقش خود را بر تارک وی حک کند؛ یعنی این که فرد به راه خود است و جامعه به راه خود. خود فردی قرون زیادی را در این شرائط به سر کرده است.بی مهری طبیعت و وسعت سرزمینی و تمرکز قدرت، شکل زندگی نباتواری را بر او تحمیل کرده است.او محروم از شرکت در پیافکنی ساختارهای اجتماعی خود، درونگرا و با قوهی تخیل هیستریک بار آمده است.در حواشی کویر و صحاری عظیم چون گیاهی خودرو، تنگدست و فارغ از رویدادها، ذهنی خیالانگیز، وهمآگین و چند لایه لازم است تا تفسیری مه آلود از هستی بیابد؛ تا در جوار رودهای خروشان و در دامان طبیعتی سخی و به لطف پراکندگی سیاسی ِفرصتسازی که هر انسانی را امکان میداد که با شرکت در رویدادهای بزرگ اجتماعی، تا اندازهای به دریافت مستقیم از سِیر حیات خویش نائل آید، و ذهنی واقعگرا، اگر چه از مسیر زندگی رازگونه و ابهامآلود قرون میانه ، اگنوستیسیزم ِمردد پس از آن ، واژگونهی هگلی و ماتریالیسم نوین، ولی در عین حال یک لایه میسازد.تخیل ِیک لایه، تخیلیست که به پیشباز واقعیت میرود؛ رازی کشف شدنی دارد که کلید پیشرفت مادی و معنوی هستی است.ولی تخیل چندلایه فراواقعیتی و نشدنی ست؛ تخیلیست مأیوسانه؛ تخیل برای تخیل. رازی در کار نیست که رازوارگی مداوم است.
بنبست فرارو، خودِِ فردی را که نتوانسته است از قید تاریخ رها شود در خود فروبردهست.حکایت محبوسیست که سر به دیوار میکوبد تا خیال رهائی را از خود دور سازد؛ تا زمزمهی شیزوفرنیک رهائی را نشنیده بگیرد، و در هزارتوی تنهائی مطلق، هویتی خودویژه برای خود دست و پا کند.در هستی موهوم خیال، مخلوقات برزخی بر تو چنگ میاندازند؛ نارنگ و پراکنده؛ و هر یک گوشهای از ترا میخواهند؛ چه باید کرد؟ اکسیری باید یافت تا این صورتکان را جان بخشد، و یا در فراخنای این تو در توئی خود نیز سیال شوی و در مادهی اثیری مدهوش کننده شناور گردی و در رازناکی و فراخویشی ِجادوئیاش غوطه بخوری و انسان معاصر را که در سرزمینهای مهآلود باستانی متولد میشود تا فضای شفاف و زلال تخیل و تفکر یک لایه را بیازماید بتارانی؟
حقایق ذهنی در زندان توهمات در بندند و موهومات در چند و چون هستی اجتماعی نقش حقیقت میگیرند، و حقیقت خود هیولای ناراستی مینماید. واقعیتهای روزمره اما نقش میانجی دارند، و ترا در جائی میان حقایق و موهومات معلق نگه میدارند و هم چون حائلی مانع رو در روئی این دو میشوند تا پایداری این تعلیق را رسمیت بخشند. نیروئی شیطانی ترا میگوید که نگوئی ؛ نشنیده بگیری و چشمان خود را بر روی حقیقتی که ملموس است و در پیش روی تو اتفاق میافتد فرو بندی و آن را به انگارهای انکارپذیر تبدیل کنی . این ساز و کار در فضائی جادوئی که انگار نیروی خود را از ارواح تاریخی منحوس میگیرد بروز میکند؛ تو گوئی حقیقت میآید تا محو شود.
ارواح وهمآور ِحقیقتگریز، اما، رازی تاریخی به سینه دارند که هستی اشان را موجه میسازد.حقیقت گریزی اگر چه با موهوم پرستی قرین است، اما خودِ آن نیست و بیش از آن است. همآوازی با حقیقت وجودت را به تغییر خود و سپس تغییر هستی میخواند و ناگزیر جنبشساز است. پس رازِ بقا و تداوم هستی ِحقیقی در سیر پیش روندهی جنبشهای دگرگونیساز نهفتهست، و راستی را راهی دیگر برای زیستن نیست.اما آنگاه که تغییر هستی ممکن نشده است و بازتاب این ممکن نشدهگی روح ترا در نوردیده است، جاودانهگی تغییر در حافظهی تو به سکونی لایتناهی تبدیل میشود؛ و آنگاه هستی ِموهوم در حضور مانای خویش به دنیای درونیاش میخزد و در چنبرهی درونی خود به گمانهزنی زندگی میپردازد و در تودرتوئی اندرونیاش نارازهای ابدی میآفریند .
در جهان چندمیلیاردی ما، اما، بیش از پیش رابطهی جامعه و فرد دگرگون میشود، و تضاد فرد با جامعه از طریق اجتماعیتر شدن عرصههای زندگی تکامل می یابد و به سمت کبفیت نوینی میل میکند که در آن فرد و جامعه در هم تنیده و به مفهوم یگانهی تجزیهناپذیری بدل میشوند. پویش متحولی که در آن فردیت در مفهوم کهنهاش زوال یابد و مفهوم جامعه همزمان در برگیرندهی مفهوم فردیت خواهد بود. در حقیقت فردیت خود یکی از جنبههای اجتماعی بودن خواهد بود. چرائی این در هم تنیدهگی یک بار از ناحیهی تقویت مستمر ایمان فرد به نقش موثرتر مؤسسات اجتماعی از راه تجربه و توانمندیهای آنها در پیشبرد اهداف انسانها توجیه میشود؛ و بار دیگر از ناحیهی کم رنگ شدن جنبههای خاص زندگیِ فردی و اثبات ناکارائی قدرت شخص حتی در ایجاد شرائط لازم برای رشد و پرورش و ارضا و اغنا خصوصیات و حالات فردی در قیاس با قدرت جامعه. یعنی فراشد زوال فردیت به ضرورت تکامل جامعهی انسانی و بخصوص تقویت نقش و جایگاه خود فرد تبدیل میشود.فرد رفتهرفته در احاطهی امکاناتی که جامعه به سبب بالندگی مداوم و همهجانبه در اختیارش میگذارد، به صورت روزافزونی اجتماعی میشود و چهرهی خویش را در چهرهی جامعه میبیند. به زبان دیگر امکان انتزاع فرد از جامعه زایل و در انتهای پروسه جز مفهوم جامعه نمیماند.
اما فرد در جامعهای که از رنسانس و انقلاب صنعتی و نظام دموکراسی به جا مانده نیز اینک به سبب معکوس شدن مضمون این سه مقوله دچار وضعیت تعلیقی متناقضی شده است.در حالی که نظام سرمایهداری به اصلیترین مانع انقلابهای فرهنگی و علمی، صنعتی و اجتماعی تبدیل شده است، گرایش به تبدیل فردیت در مبادی دموکراسی به اندیوژوالیسم سادهلوحانه مصرفگرا و خالی از تمایلات اجتماعی نیز تقویت میشود.اما قابل پیش بینی است که وجه بالندهی فرد، یعنی جنبهی اجتماعی آن، روزی علیه رشد قهقرائی وجه میرای آن سر بر آورد و پایان جداشوندگی فرد و جامعه را با انحلال وضعیت تعلیقی کنونی ِفردیت به انضمام خودِ نظام کهن دموکراسی اعلام کند. این پایان تضاد فرد و جامعه و تولد انسان عام است که از بلوغ خود ِاجتماعی فرا میروید. فرد در جامعه فضیلت مییابد، به نحوی که به اجتماع تبدیل میشود.یعنی این که آن بلوغ اجتماعی لازم برای رشد مداوم، همیشگی و بدون مانع فرد امکان پذیر میگردد. امری که پس از پایان قرون وسطا در غرب تنها از طریق در هم شکستن قطعیت اجتماع و تجرید فرد ممکن بود، در آینده با در هم شکستن تجرید فرد و اعلام قطعیت هم فرد و هم جامعه در یک وجود مرکب محقق میشود.این پایان تاریخ به معنای سیاسی کلمه است.
اما او چه خواهد شد؟ خود ِفردی ؟ او که رنسانس و انقلاب صنعتی ودموکراسی ِخود را نداشته است؛ و قرون وسطایش نیز بدون هیچ زایشی پایان پذیرفته است؛ و هیچگاه در وضعیت تجرید از جامعه برای رسیدن به قطعیت قرار نگرفته، و از این رو همواره در کنار قطعیت عقیم اجتماعی وضعیت تعلیقی تکرار شوندهای داشته است؟.بدون تجرید مستقل، فرآیند «قطعیت جامعه کهن قطعیت فرد قطعیت جامعهی نو» طی نمیشود.در جهان امروز همنشینیِناگزیری میان خود فردی و خود اجتماعی در روند یگانهشوندهگی اجباری فرهنگی - اجتماعی جوامع انسانی به وجود میآید.هر دو فردیت را فرو میگذارند؛ یکی با قطعیت بالندهی اجتماعی و دیگری با قطعیت نازای اجتماعی. در وضعیت جدیدی که یگانهپنداری انسان در عرصهی جهانی شدن فرهنگ شکل میگیرد، خطر مهمی به سبب ادغام دو فردیت ِدر ماهیت متفاوت به وجود میآید.خطر از این جانب است که شکاف تاریخی فرهنگی عمیق میان این دو گونهی انسان متمدن در غوغای جهانی شدن پنهان شود، وخود فردی در گذار ادغام الکترونیک جهان انسانی به عرصهای وارد شود که پرسوناژ آن انسان با قوارهای جهانیست؛ و قومیت و ملیت و تاریخ دیگر ضریب شناسائی تو و لاجرم فضائی امن برای تنفس تو نخواهد بود.مسلم است که این پرسوناژ انسان جهانی از الگوی او بریده نخواهد شد. این پیکره نه محصول برتری باستانی که محصول برتری قرون معاصر است.در این روند انسان به معنی سایکولوژیکش اهمیت دارد؛ و تو خود را در ماراتنی احساس خواهی کرد که مفروضات اولیهی آن بر گرفته از شفافیت روانی و اخلاقی فراجَسته از یک دورهی چند قرنی پس از رنسانس است .آنجا که نقص مادرزادی تو ملاحظه نمیشود و از تو میخواهند که با گامهای بلند در مسیری طولانی مسابقه بدهی و تو بازندهای هستی از پیش !
چه باید کرد؟ آیا باید در جستجوی رنسانس به قرون گذشته سفر کنیم و شرائط ذهنی وعملی ِیک رنسانس دیگر را عیناً فراهم آوریم؟این چارهایست که برخی اندیشمندان غربگرا میاندیشند، با این تصور که سلسله توالی ِتاریخ اجتماعات از مسیری خطی عبور میکند، و جائی در طول مسیر آلترناتیوهای معینی کار گذاشته شده است که هر جامعه در مقطع زمانی ِمعین به آن میرسد و به تکرار تاریخ پیشرفتگان میپردازد. از این روست که اینان منادیان دموکراسی و نطامهای پارلمانی مبتنی برسیستم اقتصادی سرمایهداری به عنوان آلترناتیو ناگزیر توسعه هستند.غافل از این که دموکراسی، به عنوان ایدهای باستانی، تنها شکل معینی از آزادی است که در دورهی معینی از تاریخ و رشد جوامع انسانی به عنوان یک شکل حکومتی راهگشای انسان غربی شد، و اینک به عنوان سیستم حکومتی جهانی، از نقطه نظرکیفی منسوخ شده است و در شکل عملی به جز دستاوردهای اجتماعی متکی به توده انسان غربی، بیشتر خود را به صورت نمایندهی دفاع مستقیم از منافع انحصارهای سرمایه در سراسر کرهی زمین نشان میدهد. نظام دموکراسی یک آلترناتیو آزادی بخش برای همه انسانها و برای تمام فصول تاریخ نیست و منادیان چنین تفکری در بهترین حالت متوهم و در بدترین حالت فریبکارانی بیش نیستند.
زوال استبداد «طبیعی» رمز ِرهائی معنوی و مادی خودِ فردیست..اما حلقهی گم شدهی این تحول، یافتن راز تبدیل خصلت استبدادخواهی به آزادیخواهی است! در تاریخ دموکراسی، گروههای مختلف اجتماع به حمایت از افکار قانون خواهی و برابری خواهی طبقه متوسط در مقابله با استبداد فئودالی، با اشراف زمیندار و بورژوازی تجاری و مالی رانتخوار مبارزه کردند و هر یک به سهم خود بهرهای بردند؛ بورژوازی متوسط، حکومت و دیگران بعضی حقوق فردی و اجتماعی معین را.در همان طلوع دموکراسی فرماندهان نظامی بورژوازی حاکم جدید، در یونیفورم محافظان «آزادی و برابری»، به گروههائی که آزادیهائی فراتر از چارچوب دموکراسی میخواستند فهماندند که هنوز نوبت آنان نرسیده است .برای تأدیب این «فرا آزادیخواهان» حتی بورژوازی کشورهای متخاصم، دست از جنگ شسته و متحدا ًبه خونخواهی دموکراسی جشن خون بپا کردند. سرخی پگاه نظام دموکراسی بیشتر از خون آزادیخواهان رنگ میگیرد تا خون مرتجعان.
شرق را محدودیتهای ناگزیر طبیعت به انزوا کشید و خود یوغ استبداد را به عنوان نیاز یگانه شدن در مقابل طبیعت سختگیر به گردن نهاد. استبداد که در آغاز به عنوان عامل وحدت برگزیده شده بود، به تدریج در ذهن او نهادینه شد و وضعیت اساطیری بخود گرفت و خدایگان شد. و چون دیر مانده بود، حتی پس از رفع تدریجی ضرورت عینی در وضعیت معاصر، دیگر به ضرورتی ذهنی بدل شد.این خصلت ویژه در تلاقی با تمدنهای دیگر پس از دوران صنعتی شدن نتوانست سیر« طبیعی» خود را بیازماید و در گیرودار روندهای اجتماعی خویش به کیفیتی نوین و قائم به ذات دست یابد، تا پشتوانهی امروزین رشد و توسعهی خود ویژهای باشد.شرق در غرب در قالب سیستم نوین زندگی ادغام شد. شرق اینک نه خود و نه دیگریست.اما جهانی که سرمایهداری میسازد ازخود بیگانگی در مفهوم گستردهی آن است.توسعهنیافتگی و توسعهیافتگی دوبخش جدائیناپذیر سیستم سرمایهداری و خصیصهی پویا، مدرن و پایدار سیستم کنونی جهانی هستند .و همین طور وابستگی متقابل، عنصر پایدار این سیستم است.در نتیجه دموکراسی و استبداد دو روی سکهی این سیستم جهانیست؛ به نحوی که تداوم استبداد در یک سو، پیش شرط تداوم آزادی نسبی در سوی دیگر است و برعکس.نظام دموکراسی مدافع مردد آزادی وحامی قاطع استبداد است.استبداد جنبه مدرن و نو آن و آزادی جنبه قدیم و میراث آن است .استبداد روبنای انحصارهای چندملیتیست که در هر نقطهی جهان با سلاح آتشین هر ندای آزادی را به خون میکشند، و حتی هر ندای استقلالی که از جنس آزادی هم نباشد.و آزادی چون مردهریگی از گذشته تنها در حوزهی مرکزی نظامهای دموکراسی چون باری گران تحمل میشود.و همه میدانیم که ترکیب این دو معنویتِ متفاوت است که روبنای سیستم جهانی سرمایهداری را میسازد.
پس اجاق دموکراسی کور است ، باید دستی به زانوی خود گرفت ؛ شرق را با فردیت مطلق هزارتوئیش، با تمرکز جامعهگرایی مطلقش؛ با سکونی که در ژرفنای این دو مطلق جا خوش کرده است باید شناخت. شرق در پس چهرهی معاصرش که ما را به خود میفریبد، پنهان است.نباید از آغازِ تاریخ به جستجو رفت ؛ هم اینک شرق با قامت تمام در ورای همین دهکدهی جهانی جائی به بازیگوشی سرگرم است.او را بیابید و بپرسیدش که چه رازی، به سر که نه ، در پس ِسر دارد؛ در هزار تویش، در تخیلات چند لایهاش، در نومیدی سلطه پذیرش. این سیاهی هزارتوئیست که باید شناخت و به نام قرن بیست و یکم از پرتگاه جهل دیرینهای که حافظه او را فاسد کرده است به زیرش انداخت.
این «خودِ چندچهره» به جائی در تاریخ اتکا دارد،و حکم مانائیاش را از آنجا میگیرد.شاید ازسراب کویر سیراب است؛ یا به غنیمتی رسیده از« فرزند شمشیر» از خزائن همسایگان مفتخر، یا شاید به پشتوانهی حقارتی که نوادگان چنگیز به ارمغان آوردند؛ و حقارتی که اسکندر به تلافی افتخاری که خشایارشا ستانده بودشان. نقش دوگانهی ظالم و مظلوم شاید انرژی سیاه این هزارتوئی مرموز را تأمین میکند.عشق افراطی به ایهام، بر مبنای این دوگانهگی استوار است. خودِ فردی پیدای پنهان، و پنهان پیداست.قهرمان ِدوروئی، وخود خواه واقعیست؛ گرچه در هیئت جماعت مازوخیست است.استبداد خواهست، و نفس آزادی را نمیپسندد، حتی اگر به دوروئی و ابهام هواخواه آن باشد.او میل به سکون دارد ولی در عین حال شتابان و سرآسیمه ست .
ضریب تبدیل این دو خود، یا در واقع شیوهی محاسبهای که قابلیت درک هر خودی را از جایگاه خودِ دیگر میسر میسازد، بستگی تام به یک جمعبندی تاریخی تئوریک از همبستگی اجتماعی این دو، یا همبستهگی دو نوع قلمروئی دارد که منزلگاه آنهاست.اما صحیح این است که ببینیم در وضعیت فعلی عمدهترین خصائلی که نمایانگر ویژهی این پیوندست کدامند؛ آنگاه همین خصائل را در کوران تکامل تاریخیاشان بازجوئی کرد.زیرا صورت فعلی چون یک شکل تکامل یافته میتواند راهنمای ما به اشکال پیشین باشد. وضرورت این بازگشت تاریخی تنها برای باز شناسی جنبههای پنهان رابطهی فعلی است که در سیر توالی خویش ممکن است به قالبهای نوینی در آمده باشند تا گذشتهی خود را به ما بپوشانند.در این صورت ما قادریم به ادراکی کامل و روشن از کلیت همبستگی فعلی برسیم.مثلاً رابطهی جهانی بین ملل که در حال حاضر به صورت یک دهکدهی جهانی تصور میشود، به ما به وضوح نمیگوید که سیاست کدخدا منشیای که به شمایل دفاع از حقوق بشر در این دهکده پیگیری میشود همان سیاست استعماریست که سعی دارد چهره خویش را به عنوان نماینده سرمایه مخفی سازد. منافع جهانی شدن سرمایهداری به منافع جهانی و به همین سیاق منافع سرمایه به منافع بشر به طور کل تبدیل شده است. بخشهای بیرونی نظام سرمایهداری اینک در این دهکدهی جهانی به بخشهای عمیقاً درونی، و تعدد منافع به منافع متعدد سرمایهدار مونوپولیست بدل شده است. این یگانگی متضاد، از یکسو پدیدهی دیکتاتوری خیرخواه ِانساندوست با انواع سازمانهای کنترل جهانی به نام دموکراسی و حقوق انسانی را به ارمغان میآورد و از سوی دیگر مچاله شدن فرهنگی ملل دیگر و پناه آوردن به انعکاسهای دست چندم فرهنگ پیشینیان .در هر دو سو خودِ فردی و خود اجتماعی به شکل پیچدهای متأثر از این تحول کیفی به صفات گوناگونی آلوده میشوند.طلبه مدرسه مذهبی پاکستان و جنگجوی جهادگر بر علیه کفر جهانی ، یا تفنگدار مجهز مسلحی که برای ایجاد دموکراسی به بنیادگرائی میتازد اشکال نوین همان نبردهای شفاف استعماریست که پرسوناژهای آن نقش دیگری می آفرینند.می توان حتی قرنها به عقب سفر کرد؛ پای گفتگوی تمدنها را پیش کشید، و به دام نوستالژی جدائی مستقلانهای افتاد که نسبت به همین سیستم پر از تضاد فراگیر فعلی گام بزرگی به عقب و البته ناممکن است.و در عین حال فراموش کرد که مادهی اصلی تاریخ گذشته صرف ساختن حال شده و بخش فرعی آن نیز به دنیای افسانهها پیوسته است. تمدنها راهی به پس ندارند، و آنچه هست همین امتزاج تشدید شوندهایست که پیش می رود تا بتواند تضادهای ماهوی خود را به نفع تبدیل این دهکدهی جهانی سرمایهداری به دهکدهی انسانی حل کند.
ع. چلیاوی
منبع:WWW.CHALYAVI.COM(کورسو)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست