سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
گل کلم سبز
میشود للارا وپنیار سی و دو سال دارد و در سال ۱۹۹۴ از روسیه به نیویورک مهاجرت کرده است. او از سال ۲۰۰۲ داستانهای کوتاه خود را در مجلات انگلیسی چاپ کرده است. در حال حاضر مشغول گذراندن دوره دکترا در ادبیات تطبیقی است. مجموعه داستانهای کوتاه او با عنوان «یهودیها در خانهام هستند» در دسامبر ۲۰۰۳ به چاپ رسیده است.داستان زیر در شماره ۵-۰۱-۲۰۰۴ مجله نیویورکر چاپ شده است.
«ایناهش، اینم یکی دیگه، آوردیش خونه و ولش کردی رفتی.»
شوهر نینا این جمله را معمولاً وقتی یک بوته گل کلم پلاسیده و زرد در گوشه و کنار یخچال پیدا میکرد میگفت. گل کلم را با دو انگشت دور از خودش نگه میداشت و صورت زیبایش را طوری کج و کوله میکرد که انگار بوی بدی میداد.
نینا سرخ میشد. گل کلم را از دست او میگرفت، توی سطلِ آشغال میانداخت و عذر میخواست که چون همه هفته گرفتار بوده وقت نکرده غذا بپزد.
نینا در منهتن کار میکرد و وقتی ساعت هفت و نیم یا هشت به خانه میرسید آنقدر خسته بود که فقظ میتوانست برای شوهرش و خودش ساندویچ درست کند یا پودینگ گوشت آماده طبخی را که از فروشگاهِ روسی خریده بود گرم کند.
شوهرش میگفت: میفهمم، اما اگه وقت نداری غذا بپزی برای چی این همه سبزیجات میخری؟
نینا شانهاش را بالا میانداخت. از سبزی خریدن خوشش میآمد.
نمیتوانست بگوید دقیقاً از کی به خریدن سبزیجات علاقه پیدا کرده بود. شاید از همان دو سال قبل که تازه به آمریکا آمده بودند. همان روز دوم وقتی که او و شوهرش از آپارتمان خواهرش در بروکلین بیرون آمدند تا مغارههای دور و بر را ببنیند. خواهرِ نینا که پانزده سال بود آمریکا زندگی میکرد و خودش را آمریکایی میدانست، خیال میکرد که او خیلی مشتاق است زودتر به مغازهها سر بزند. به نینا گفت:
- برو، برو اما یادت باشه برای این که تو آمریکا زندگی کنی دو تا قانون رو باید حتماً رعایت کنی. اول این که هیچوقت از مغازههای گرون خرید نکن مگه اینکه حراج نصف قیمت باشه، دوم اینکه هیچچی از مغازههای ارزون نخر.
نینا و شوهرش به خیابانی رفتند که اسم عجیبی داشت:«ام» و توی مغازهها که همه عین هم بودند سرک کشیدند، فرقی نمیکرد که چه بفروشند: خوراکی، لوازم برقی، لباس یا کامپیوتر، همه آنها شبیه هم بودند. انگار فقط از روی صدای در مغازهها میشد فهمید که از یک مغازه به مغازه دیگر رفتهاند.
صبحی سرد و خاکستری در زمستان بود، و نینا که دماغش را در یقۀ پوست خز کت روسیاش فرو برده بود و به بازوی شوهرش آویزان شده بود، با احتیاط روی آشغالهای خیابان پا میگذاشت. حوصله نداشت که به آسمان خاکستری یا تابلوهای رنگارنگ مغازهها نگاه کند. سرش کمی گیج میرفت. بعد از پرواز طولانی و شبزندهداری شبِ قبل با خواهرش حالت تهوع داشت. اما ناگهان یکی از مغازهها توجهاش را جلب کرد: یک مغازه کوچک سبزیفروشی چینی که میوهها و سبزیهایش را روی طبقهای بیرون مغازه چیده بود. کپههای رنگارنگ پرتقال و خیار و گوجهفرنگی از تمیزی برق میزدند.
نینا نشان روی جعبه گوجهفرنگی را خواند «آفتابرس». هنوز داشت انگلیسی یاد میگرفت و هر اصطلاح جدیدی به نظرش هیجانانگیر و پرمعنی میآمد. آفتابرس جالیزی پر از سبزیجات را در بعد از ظهری تابستانی در نظرش میآورد، بوی خاک تیره که زیر آفتاب گرم شده بود، ساقههای سبزِ کمرنگ زیر وزن گوجههای آبدار خم شده بودند، هوس کرد به گوجههای توی جعبه دست بکشد و ببیند که هنوز از آفتابی که موقع رسیدن به آنها تابیده گرم هستند یا نه. اما همین که دستش را از جیبش درآورد شوهرش بازویش را کشید و او را به طرف یک مغازۀ دیگری برد.
نینا هرهفته صبحهای شنبه تنها به خرید میرفت، شوهرش ترجیح میداد صبحهای تعطیل تا دیروقت بخوابد تا خیابان هشتاد و شش رانندگی میکرد و از مغازههای چینی یا روسی خرید میکرد. مغازههای روسی بین خیابانهای ری و بیست و سوم بودند. همه مغازهها جنسهایشان شبیه هم بود، اما نینا دوست داشت به همهشان سر بزند بلکه چیز غیرمعمول هیجانانگیزی پیدا کند. مارچوبۀ سفید، سبدی پلاستیکی پر از انگور سیاه یا سیبزمینیهایی اندازه فندق. حتی روزهایی که هیچچیز جدیدی در بازار نبود باز هم سرکشی به مغازهها جالب بود. میتوانست جنسهای آنها را با هم مقایسه کند. در یک مغازه پیازها بزرگتر و سقتتر بودند، ولی سر برگهای کاهو زرد شده بود. اما در مغازه بغلی پیازها نرم شده بودند و در زیر سبدهای بزرگ سیبزمینی مدفون شده بودند.
نینا وقتی پایش را روی پیاده روی پر از آشغالهای کاهو و پوست پیاز و گوجهفرنگی له شده بود میگذاشت، از سرخوشی میلرزید. از بین راهروهای مغازهها میگذشت و دستش را روی گوجهفرنگیها که مثل مبلمان تازه لاک خورده براق بودند میکشید. کف دستش را روی آواکادوها میگذاشت و سطح ناصاف آنها را در مشتش احساس میکرد. ناخنش را در پوست پرتقال فرو میکرد تا آب تند و تیز آن بیرون بزند. اما سعی میکرد دستش را به پوست پرزدار کیویهای تخممرغی شکل و لوبیاهای نازکی که شبیه کرم بودند، نزند. اما از دست زدن به دستههای شوید و جعفری و فشار دادن آرتیشوها که شکل کاجهای کوچکی بودند و لذت میبرد. با انگشت روی طالبیها و هندوانهها میزد و به صدایی که میدادند با لذت گوش میداد.
اما بیشتر از هر چیز نینا عاشق بروکلی بود. بروکلی بوی سبزیهای تازه بهاری میداد و شکل درختی پر از ساقههای سفت و شاخههای درهمرفته با گلهای کوچکی در سر آنها بود. نینا هر هفته علاوه به یک عالمه سبزیجات دیگر یک بوته بروکلی هم میخرید. سبدهای بزرگ قهوهای را به ماشینش میبرد و مطمئن بود که آن هفته وقت آشپزی کردن پیدا میکند. تازه شنبه بود و تمام بعد از ظهر و یکشنبه را آزاد بود. تصمیم میگرفت که همین که به خانه برسد سبزیها را بشورد و غذایی با آنها بپزد: اسفناج، یا تکههای کدو کباب شده یا گراتن پنیر و بروکلی.
اما تا به خانه میرسید یک عالمه کار روی سرش میریخت. باید دوش میگرفت و موهایش را درست میکرد و هزاربار آنها را شانه میزد تا وز نکنند. و صد تا بلوز و شلوار را با هم امتحان میکرد تا تصمیم بگیرد کدام را بپوشد. باید لنگه جوراب شوهرش را پیدا میکرد و بلوز او را اتو میکشید و درها را قفل میکرد و انگار در یک چشم به هم زدن زمان میگذشت و او دوباره توی ماشین بود و داشت به مهمانی میرفت.
بین صندلی شوهرش و تصویر خودش در آیینه اینور و آنور میرفت. شوهرش در فکر فرو میرفت و نینا فکر میکرد که لابد حواسش به رانندگی است. احساس بدی داشت. با آن که تمام سعیاش را کرده بود، باز هم موهایش وز کرده بودند. صورت گرد و معمولیاش با آرایش احمقانهتر به نظر میرسید و زیر بغل بلوز پشم آنقورهاش خیلی تنگ بود. لباسهایی که از حراجیها به نصف قیمت میخرید یا دقیقاً اندازهاش نبودند یا از مد افتاده بودند.
توی ماشین نینا دیگر یاد سبزیهایی که خریده بود نمیافتاد. آنها همانطور توی قفسههای یخچال تلانبار میشدند. گوجهفرنگیهای بیچاره زیر کدوها له میشدند و برگهای کاهو که از گوشههای کشو بیرون زده بودند، زرد میشدند و بروکلی که توی کشو جا نشده بود در قفسه سوم یخچال تنها میماند.
مهمانیها را پاولیک که همکار شوهر نینیا بود راه میانداخت. او چند سالی بود که از زنش جدا شده بود. مرد قویهیکلی بود با ریشی نامرتب قرمز. شلوارهای گل و گشاد و بلوزهای چرک مرد شدهای تن میکرد. مهمانها که وارد میشدند از ته دل میخندید و همانطور که پشت آنها میزد میگفت:«اینجا راحت باشین. هرقدر خواستین ریخت و پاش کنین.»
و به مهمانها که از پلههای خاک گرفتۀ خانه به زحمت بالا میرفتند و بین مبلمان دست دو و وسایل برقی خراب و خروب و کتابهای قطور ادبیات روسیه سکندری میخوردند میخندید. نینا احساس میکرد که نقش او به عنوان میزبان فقط گفتن این جمله است. نه غذایی آماده میکرد و نه برای سرگرمی مهمانها کاری میکرد.
همه برای خودشان در ظرفهای یکبار مصرف غذا و شراب میآوردند و گیتار و شعرهایشان که روی روزنامهپارهها نوشته بودند، همراهشان بود. هیچکدام از مهمانها شاعر و یا موسیقیدان نبودند. بیشتر آنها برنامهنویس کامپیوتر بودند، شغلی که بعد از مهاجرت به آمریکا انتخاب کرده بودند چون این کار آسانتر از این بود که سعی کنند مدارکی را که در روسیه در رشتههای هنری یا علمی داشتند تأیید کنند. اکثر آنها از کاری که میکردند راضی نبودند انگار شغلشان در شأن آنها نیست. و وقتی کسی از آنها را میپرسید که چهکاره هستند با بیمیلی میگفتند:«مثل همه، برنامهنویس کامپیوتر. اما قبلاً کارم چیز دیگهای بود.»
دوست داشتند درباره کارهای هیجانانگیزتری مثل کوهنوردی، قایق سواری یا عکاسی از غروب خورشید درآلاسکا حرف بزنند.
نینا هم برنامهنویس کامپیوتر بود اما او از اول این شغل را داشت. درمورد شعر و موسیقی چیز چندانی نمیدانست و استعداد خاصی در فعالیتهای جانبی نداشت.
شوهرش وقتی میخواست او را به بر و بچههای پاولیک معرفی کند میگفت:
- زن من عشق سبزیجات داره.
در مهمانیهای پاولیک به نینا خوش نمیگذشت. مردها همه شلخته و بدترکیب بودند. بشقابهای یکبارمصرفشان را پر از تکههای گوشت میکردند و پشت هم سیگار میکشیدند. حرفهایشان همه تکراری بود. نینا احساس میکرد که موقع حرف زدن یک تکه گوشت یا کالباس از گوشه دهانشان آویزان میماند.
زنها به جز یکی دو نفر، همه جذاب و زیبا بودند. اما زیباییشان توی ذوق میزد. زیادی لاغر بودند و موهای صافشان روی شانههایشان میریخت و انگشتهای باریک و درازشان از نواختن پیانو و گیتار قوی شده بود. در چشمهایشان غم همه شعرهایی که خوانده بودند نشسته بود و انگار از فرسودگی زودهنگامی رنج میکشیدند. آنها همه چیزهایی را که نینا نداشت، داشتند.
نینا تمام شب روی کاناپه سفت خانه پاولیک گوشه دور از بقیه که دور شومینه حلقه میزدند، مینشست. با خنده و آواز یا شعر خواندنشان تمام اتاق را روی سرشان میگذشتند. اما نینا برای خودش یک گوشه تنها میافتاد. غذا و شراب روی میز تاشویی که کنار پنجره بود میگذاشتند، جایی که در دسترس همه بود.
نینا سر میز میرفت و غذا برمیداشت و برمیگشت. کنار میز بشقابهای پر از تکههای نپخته گوشت و خردههای نان روی زمین ریخته بود. توی قوطیهای نصفه نیمه، خیارشورها شناور بودند. همیشه چندتا قوطی ودکا و بطریهای پنج لیتری شراب بورگاندی یا بستههای چیبس باز نشده اضافه میآمد. شراب از شیر گالونهای کوچک چکه میکرد و اشکال عجیب و غریبی روی کفپوش درست میکرد. بعد از مهمانی، آپارتمان پاولیک بیچاره مثل قالیچه کهنه ترکی رنگ و وارنگی به نظر میآمد.
للارا وپنیار
برگردان: دنا فرهنگ
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران مجلس شورای اسلامی بابک زنجانی مجلس دولت سیزدهم اصغر جهانگیر خلیج فارس دولت لایحه بودجه 1403 شورای نگهبان حجاب مجلس یازدهم
تهران هواشناسی قوه قضاییه سیل آموزش و پرورش شهرداری تهران سلامت پلیس سازمان هواشناسی شورای شهر تهران قتل شورای شهر
خودرو سایپا قیمت دلار قیمت خودرو کارگران قیمت طلا ایران خودرو دلار بازار خودرو چین مالیات بانک مرکزی
تلویزیون سریال سینمای ایران رسانه سینما موسیقی تئاتر دفاع مقدس فیلم بازیگر رسانه ملی کتاب
سازمان سنجش
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس نوار غزه روسیه عربستان ترکیه نتانیاهو
فوتبال پرسپولیس استقلال تراکتور سپاهان باشگاه استقلال تیم ملی فوتسال ایران فوتسال لیگ برتر بازی باشگاه پرسپولیس وحید شمسایی
هوش مصنوعی ناسا اینستاگرام خودرو برقی اپل تسلا تبلیغات فناوری ماه همراه اول آیفون گوگل
داروخانه دیابت خواب طول عمر چاقی سلامت روان بارداری هندوانه