جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

بازگشت


بازگشت

جاده خاکی با پیچ و خمی اندک داشت او را از دهکده جدا می کرد باد پیش پایش می پیچید و نرمه خاک را می روبید و می برد هوا سر خم کرده بود و به سرعت می رفت نمی خواست گورستان نگاهش را بدزد از بازگشت اش به دهکده هفته ای می گذشت

جاده خاکی با پیچ و خمی اندک داشت او را از دهکده جدا می‌کرد. باد پیش پایش می‌پیچید و نرمه خاک را می‌روبید و می‌برد هوا. سر خم کرده بود و به سرعت می‌رفت. نمی‌خواست گورستان نگاهش را بدزد. از بازگشت‌اش به دهکده هفته‌ای می‌گذشت.

الان هم چشم دوخته بود پیش پا و بر گوش هیاهوی زوزه‌های باد را بسته بود. سر بی‌کلاه و دکمه‌های بسته پالتو خاکستری کهنه او را از گزند باد نگه می‌داشت. باید اول می‌رفت کنار برکه. همه چیز عوض شده بود و کوچه‌ها و تکیه و میدان گاهی پوست انداخته بودند و چهارسوها را کوبیده بودند و آجرهای زرد به جای دیوارهای کاهگلی نشسته بود و آشنایی از چهره آدم‌ها گم شده بود و می‌بایست ساعتی زل می‌زد بر صورت کسی و چهره جد و پدر او را از شکل و شمایل چشم‌ها و ابروها در ذهن بازسازی می‌کرد و بعد حکم می‌کرد در دلش که این یکی باید از فلان طایفه باشد و آن دیگری از بهمان طایفه. اما تپه‌ها سر جای خودشان بی هیچ حرکتی نشسته بودند و این مایه دلگرمی‌اش بود که می‌دانست اگر دو تپه کوچک را رد کند و کمی به سمت راست بپیچد به برکه‌ای خواهد رسید که از چشمه بالادست آن قمقمه‌اش را که آب کرد و سر و صورتش را به آب خنک شست، حرارت صدای دخترک، خنکی را از صورتش گرفت و عرق شرم جایگزنش کرد.

- می‌تونی مال منو پر کنی؟

جوانک نیم خیز شد. دست دراز کرد تا قمقمه را بگیرد. زلزله‌ای که در سینه در گرفته بود می‌خواست دلش را به بیرون پرتاب کند. رعشه از قلب آغاز می‌شد و نوک انگشتان دست و زانوان‌اش را می‌رقصاند. دخترک داشت به آهنگ رعشه‌های او در آب می‌رقصید. پیچ و تاب از کمر آغاز می‌شد و گردن را تا انتهای چشمه می‌کشاند. اگر لچک سرخ زربافت، موهای در هم بافته را گرفتار نکرده بود، جوهر تمام آب را سیاه می‌کرد. آن وقت باید به انتظار می‌نشست تا آب زلال شود و قمقمه را که به بلاتکلیفی در دست لرزانش مانده بود، آب می‌کرد. آب چشمه صاف بود. فقط دو سیاهی گرد داشتند در آن بازی می‌کردند. برق سفیدی از دل آنها جرقه می‌زد و بر چشمان نیازمند او می‌نشست. دو ماهی سرخ کوچک داشتند شنا می‌کردند. باله‌ها‌شان گاهی به هم می‌خورد و یکی انگار داشت دیگری را قلقلک می‌داد. ماهی ها چرخ می‌زدند. از هم دور و به هم نزدیک می‌شدند. مثل اینکه رعشه به جان آنها هم افتاده بود. یکی از آنها دو سه بار تند باله زد و جلو افتاد. سر خم کرد و رو در روی دیگری قرار گرفت. نزدیکِ نزدیک شد. دهانش را که مدام باز و بسته می‌شد به دهان آن دیگری چسباند. پسر چشمانش را بست و قمقمه را به آب زد. ماهی‌ها فرار کردند. آب، پوشش ضخیم نمدی قمقمه را خیساند. قمقمه قلپ قلپ به راه انداخت. سطح آب پر از حباب شد. این بار صدها دخترک با لچک سرخ زربافت روی آنها می‌رقصیدند. خیلی دلش می‌خواست یکی از حباب‌ها را بردارد و بگذارد روی نرمی مچ دستش و از نزدیک نگاهش کند. به دست دیگر، یکی را گرفت. اما انگار لطافت دخترک رقصان تاب زمختی دست خاک آلود او را نداشت. حباب ترکید و دخترک در فضا گم شد و دل جوانک هرّی ریخت توی سینه زلزله گرفته‌اش.

از پیچک دومین تپه گذشت. مزرعه همان بود. بی هیچ تغییری. درختان اطراف زمین‌ها اما تنک‌تر شده بودند. از درختان سنجد خبری نبود.

از بعضی بیدها، تنها نیم تنه‌ای باقی مانده بود. تبریزی‌ها کم برگ قد برافراشته بودند. شاید سومین نسل از تبریزی‌ها که او دیده بود. چند تکه زمین گندمزار را شلیل کاشته بودند. باقی اغلب رها شده بودند به امان خداوند. آیش‌های همیشگی. زمین کاشته شده کم بود. گندم و جوها به گرمای خفیف پاییزی تازه نوک زده و زمین‌ها بین خاک و سبزه آواره بودند. این را از دور بهتر می‌شد دید. راه‌های نفوذ خاطرات را بر فضای ذهن مسدود کرده بود و اجازه نمی‌داد کودکی و نوجوانی‌اش به آن راه پیدا کنند. پس برای چه راهش را کشیده بود و پس از این همه سال به دهکده بازگشته بود؟

برای چه باز گشته‌ام؟ راستش را بخواهید خودم هم نمی‌دانم. یعنی می‌دانم. نه نمی‌دانم. حس‌اش می‌کنم. حس می‌کنم که باید از همین جا آغاز کنم. نقطه آغاز من از آنجا بود. وقتی که قمقمه را از دستم می‌گرفت، زلزله تنش را حس کردم. قمقمه را که به سینه‌اش چسباند، آب به تلاطم افتاد. صدایش را می‌شنیدم. غلغله آب با تپش قلب غوغا می‌کرد. چشمانم هنوز گرفتار رقص حباب‌ها بود که به راه افتاد. نه به راه نیفتاد. چیزی گفت بعد به راه افتاد. چه گفت نمی‌دانم؟ فقط می‌دانم تشکر کرد. گفت مرسی؟ نه آن موقع واژه‌هایی از این دست لوس و بی‌مزه دهان‌ها را نمی‌آلود. گفت برات بمیرم؟ گمان نمی‌کنم. حتماً گفت دست مریزاد؟ نه این را هم نگفت.

آن وقت‌ها سواد کجا بود. گفت قربان دستات. اهان همین را گفت. گفت بعد به راه افتاد. و من خیره به حباب‌های خالی چشم دوختم. این دست‌ها چه داشت که می‌خواست قربانشان شود؟ به فصل بهار در باغ و کشت سیب زمینی بهتر بیل می‌زدند؟ یا چماق گردان قابلی در دعواهای محلی بودند؟ گفت و رفت. و من چشم از چشمه و حباب‌های خالی که برداشتم، او فاصله‌ای گرفته بود که به زور می‌توانستم لمبرهای تنش را ببینم. قمقمه را به سینه چسبانده بود و سرفراز به جانب کشتزار پدر می‌رفت تا گلوی او را به جرعه آبی خنک که به دستان یک مرد پر شده بود، تازه کند. پدرش به استراحت نشسته بود و چپق‌اش را دود می‌کرد و منتظر بازگشت دخترک بود تا از سر چشمه باز گردد و دانه‌های تکه شده سیب زمینی را در چاله‌ها بیاندازد.

فردای آن روز بود که به غروب آفتاب، پدر، پیکر دخترک را به چاله‌ای انداخت و یک تنه به خاک انباشت. از چاشتگاه شروع شده بود. گرد و غبار هوا هنوز راه را بر نفس می‌بست. ضجه زنان و کودکان در کوچه‌های ویران سرگردان بود و حیوانات آن روز به چرا نرفته بودند و بیل‌ها در گورستان مشغول کندن شده بودند تا تن‌های سرد و لهیده را به خاک بپوشانند. هر خانواده‌ای برای خودش کار می‌کرد. کسی هم بیکار نبود به کمک دیگری برود. وقتی که پدر، دخترک را با همان لچک سرخ زربافت به کول گرفته بود و به سوی چاله‌اش می‌برد، جوانک هر پنج تن اعضای خانواده خود را خاک کرده بود.

از جاده خاکی خارج شد و وارد باریکه راهی گشت که قرار بود او را به سرچشمه برساند. باد سرعت گرفته بود و خس و خاشاک سرگردان را در هم می‌پیچید و برگ‌های زرد مرده را مدام جا بجا می‌کرد. صافی و یکدستی آسمان را تکه ابرهای خاکستری از بین برده بود و قار و قور چند پیسه کلاغ پیر در زوزه سوزناک باد کمتر به گوش می‌رسید. مرد تندتر قدم بر می‌داشت تا زودتر به مقصد برسد. انگار پاهای نحیف او با این باد لجوج به جدال برخاسته بود و هیچ یک نمی‌خواست در برابر دیگری کم بیاورد. مرد تمام نیروی باقی مانده‌اش را جمع کرده و به پاها سپرده بود و باد هم گویی تمام دنیا را رها کرده و آمده بود تا او را از رسیدن به نقطه آغاز باز دارد.

سرعت باد هر چه بیشتر می‌شد تک برگ‌های درختان تبریزی در آسمان به پرواز در می‌آمدند و مانند سارهای بهاری بر تپه و ماهورها می‌نشستند. مرد نزدیک می‌شد. بوی برکه را دیگر می‌توانست استشمام کند. آب، آب است. می‌گویند رنگ و بویی هم ندارد. اما این آب برای او بو داشت. اگر تمام دنیا نیز هم قسم شوند و به انکارش برخیزند، او قبول نخواهد کرد. آمده بود تا بار دیگر به آب زلال چشمه بالا دست، غبار چندین ساله را از چهره برگیرد. دود و دم و مشغله چهل ساله در شهر، رویش را سیاه کرده بود. آبی ندیده بود که بر حباب‌های آن، دخترک‌های رعنا برقصند و ماهی‌هایش یکدیگر را قلقلک دهند.

ایستاد تا نفسی تازه کند. صدای شرشر آب که از برکه سرریز می‌شد، به گوشش خورد. خیلی نزدیک بود. گوش‌ها انگار توان شنیدنش را نداشته‌اند. صدایی که اگر مجال می‌یافت مرد را مانند سیل خروشان بهاری به گذشته پرتاب می‌کرد. ولی او تصمیم‌اش را گرفته بود. قرار نبود خیال فرصت یکه تازی داشته باشد. این پاها باید او را به چشمه می‌رساندند تا همه چیز را از نو آغاز کند. قدم برداشت. چیزی نمانده بود. می‌توانست قبل از رفتن به کنار چشمه، روی یکی از سنگ‌های لبه برکه بنشیند و جانی دوباره بگیرد تا استوارتر بقیه راه را بپیماید.

از کنار جوی آب گذشت و خود را به زحمت به کناره برکه رساند. بیش از همه دوست داشت بداند فواره چوبی سر جای خودش هست یا نه. از بالا نگاه کرد. نبود. فلکه فلزی جا گذاشته بودند. نشست روی تخته سنگ کناره برکه. نفس نفس می‌زد و صدای نفس را باد گم می‌کرد. چشم دوخت به امواج کوچک آب که می‌خواستند از کول هم بالا بروند. درست مانند زره فلزی عصرهای مفرغ و آهن. صدها موج به دنبال هم از یک جانب تولید می‌شدند و در کناره دیگر از بین می‌رفتند. از همه بید درختان اطراف برکه تنها یک تنه نیمه سوخته باقی ماند بود که به زور یک شاخه ضعیف از آن جوانه زده و از زندگی‌اش به چنگ و دندان داشت محافظت می‌کرد. چشم دوخت به آن تک شاخه.

سه چهار برگ زرد بیشتر بر روی آن باقی نمانده نبود. حتم داشت اگر باد یک زور دیگر بزند همین الان آنها را هم می‌کند و لخت و عورش می‌کرد. غیر از برگ‌ها یک چیزی انگار به آن چسبیده بود. دست را سایه‌بان چشم کرد. پروانه بود.

درشت و هیکلی با خال‌های سیاه بر روی بال‌هایش. معلق آویزان شده بود و با لرزش مداوم شاخه به این سو آن سو حرکت می‌کرد. سر خم کرد و بار دیگر به امواج خیره شد. در گوشه دیگر، مرغابی وحشی تنهایی داشت شنا می‌کرد. در تیرگی جگن‌های اطراف برکه و خس و خار و برگ‌های گندیده، رنگ خاکستری‌اش کمتر قابل رؤیت بود. بی‌صدا در همان گوشه و در جا شنا می‌کرد و گاهی هم سرش را زیر آب می‌برد و بعد در می‌آورد و به منقار خیس پرها را جا به جا می‌کرد.

مرد گردن کج کرد به جانب سرچشمه. کافی بود نشستن. باید بر می‌خاست و می‌رفت. اگر بدنش را باد سرد می‌کرد، معلوم نبود بتواند این دویست متر باقی مانده را هم طی کند. اول کوشید ذهنش را متمرکز کند و بعد همه نیروهای تنش را به پاها منتقل سازد و دو دستش را به زمین بگذارد و یک یا علی بگوید و برخیزد. عادت نکرده بود هیچ وقت به دست و پاهایش بی اعتماد باشد. عصا به دستش بیگانه بود و همین جا هم نمی‌خواست از تکه چوبی خشک کمک بگیرد. برخلاف جهت باد و رو به سرچشمه و پشت به برکه می‌خواست بایستد.

بدن به جنبش در آمد. پاها خود را از خاک کندند. چشم‌ها به سرچشمه دوخته شد. دختر قمقمه را به سینه چسبانده بود و داشت به سوی پدر می‌رفت و لمبرهای تنش، لذت را جرعه جرعه به جانش می‌بخشید. باد شدت گرفته بود و پاهای چسبناک پروانه داشت از شاخه کنده می‌شد. صدای یا علی از مغز مرد راه افتاده بود. آسمان چرخی زد و زمین لرزید. مرغابی پرواز کرد و هزاران یا علی بر گرده امواج برکه فرود آمد.

قدرت اله طاهری (ایران - تهران)