شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

کی مادر بهتریه


کی مادر بهتریه

پشت پنجره واستاده و خیابونو نگاه می کنه با دیدن هر ماشین که راهنماشو میزنه,منتظر می شه ببینه کی از ماشین پیاده می شه

پشت پنجره واستاده و خیابونو نگاه می کنه.با دیدن هر ماشین که راهنماشو میزنه،منتظر می شه ببینه کی از ماشین پیاده می شه.

هنوز دخترش از مدرسه بر نگشته و اون نگرون، پشت پنجره چشم به راهشه.

هر روز نزدیک اومدنش، ناهارشو می کشه، ماست یا سالاد و بطری آبم ( همیشه مادر خودش سر غذا اونارو به خاطر خوردن آب دعوا می کرد) کنارش می ذاره. به محض رسیدنش، غذا رو گرم می کنه و داغ داغ می ذاره جلوش. دخترش با اشتها می خوره و اونم از نگاه کردنش لذت می بره. کنارش می شینه و با هم حرف می زنن.

وقتی خودش بچه بود، موقع بر گشتن از مدرسه آرزو می کرد مادر اونم منتظرش باشه و براش غذا گرم کنه.داشتن بچه های قد و نیم قد باعث شده بود که هیچ وقت فرصت چنین کاریو نداشته باشه. همون موقعم تصمیم گرفت وقتی خودش مادر شد به هر قیمت که شده به بچه هاش بیشترین توجه رو بکنه.

به دخترش گفته برای این که تو صف اتوبوس معطل نشه با تاکسی بیاد. ولی هنوز برنگشته ! دلش شور می زنه.

چرا مادرش هیچ وقت نگرون اونا نمی شد؟! روزی که تازه به خونه جدیدشون اومده بودن، موقع برگشتن از مدرسه، راهو گم کردو بالاخره بعد از یه ساعت تاخیر رسید خونه .هیچ کس متوجه دیرکردنش نشده بود. آخر سر خودش با بغض گفت :"من گم شده بودما !".

همیشه تو مدرسه تنها کسی که مادر یا پدرش به مدرسه سر نمی زدن، اون بود. همینم باعث می شد بعضی ناظما با خیال راحت از این که به کسی جواب پس نمیدن با اونم مثل یه بچه پر رو و بی ادب رفتار کنن. حتی یه روز ناظمشون با دفترچش محکم زد تودهنش آخه می دونست که به این حق کشیش هیچ کس اعتراض نمی کنه.

ولی حالا دیگه نمی ذاره همچین چیزی برای بچه خودش پیش بیاد. ماهی یه بارم که شده به مدرسش سر میز نه!

دخترش هنوز نیومده. نمی دونه به پدرش زنگ بزنه یا یه کم بیشتر صبر کنه از همون کلاس اول، وقتی به مادرش می گفت " من امروز می خوام برم خونه دوستم! "مادرش چیزی نمی گفت. نه آدرس دوستشو می پرسید، نه می گفت چرا؟ و نه می پرسید کی برمی گرده. همیشه آرزو می کرد برای یه بارم که شده نگاش کنه و بگه "نه. نرو!" یا مثل خیلی از مادرای دوستاش بگه " امروز عموت میاد خونمون جایی نرو"...

وقتی از خونه می رفت بیرون مادرش در حال شستن یک تپه از لباسای توی تشت بود یا اینکه تو آشپزخونه مشغول پخت و پز و یا جارو کردنو.... نه رفتنشو می دید و نه برگشتنشو.

اولین بار که دخترش می خواست بره خونه دوستش، خودش بردش و موقع برگشتنشم باز خودش رفت دنبالش تا بدونه اونقد براش مهمه که کارشو تعطیل می کنه تا به اون برسه .همونجور که آرزو داشت، هیچ وقت مادر بی توجهی نبود و دخترش مرکز همه توجهاش بود. راستی اینهمه مورد عشق و توجه بودن چه احساسی به دخترش می داد؟

صبحا که می رفت مدرسه، مادرش همیشه خواب بود. کارای زیاد خونه رمقی براش نذاشته بودن. چقد خوب بود که صبحا اونام سماورشون روشن بود و نون داغ برای صبحونه داشتن و موقع بیرون رفتن ازخونه مادرش تو کیفش خوراکی می ذاشت!

هر شب ساعتو رو شیش کوک می کنه تا به موقع چای بذاره و صبحونه رو آماده کنه. تا دخترش آماده شه چایشو شیرین می کنه و اگه دیرش شده باشه لقمه براش درست می کنه که گشنه مدرسه نره. تو کیسه نایلون لقمه نون و پنیر و گردو می ذاره با دو تا نارنگی یا یه پرتقال و رو پوستشم با چاقو خط می ندازه تا راحت بتونه پوستشو بکنه.

باز یه ماشین داره راهنما می زنه. چشماشو ریز می کنه تا بهتر ببینه. این دفعه دخترش پیاده می شه و به طرف خونه میاد.پنجره رو وا می کنه و با خوشحالی براش دست تکون می ده و زودی غذاشو گرم می کنه. تا میاد تو سلام می کنه. جواب میده"سلام دخترم! چرا دیر کردی؟" در جواب می شنوه "با بچه ها رفتیم کتاب فروشی که برای تولد یکی از بچه های کلاسمون کادو بخریم". می گه " فکر نکردی من نگرون می شم؟ "می شنوه" مامان وقتی همه داشتن می رفتن نمی شد که بگم من نمیام !"

"دل من هزار راه رفت. از نگرونی می خواستم به بابات زنگ بزنم".

"باز من پنج دیقه دیر کردم و تو خواستی دنیا رو خبر کنی؟ عجب بد بختی ای گیر کردما!".

" بدبختی؟!! ولی من فکر می کنم تو خیلی خوشبختی که مادرت این همه دوستت داره که نگرونت می شه! این یعنی واسش مهمی."

"خوشبختم؟! خوشبختی یعنی این که مادر آدم با هر تاخیر کوچیکی با قیافه وحشت زده واسته پشت پنجره و هی کشیک آدمو بده؟ خوشبختی یعنی این که مادر آدم هی وقتو بی وقت پاشه بیاد مدرسه؟ خوشبختی یعنی این که تا می خوام برم خونه یکی از دوستام، باید تا جد و آبادشونو بپرسی که کی هستنو چیکارنو آخر سرم خودت منو مثل بچه ننه ها تا دم درشون برسونی و بعدشم هی زنگ بزنی که کی بیای دنبالم که مبادا دست از پا خطا کنم؟خوشبختی یعنی این که صبح هنوز چشات درست وا نشدن یکی به زور تو حلقت لقمه فرو کنه که بخور بخور. یا لقمه بچپونه تو کیفت که آخر سرم مجبور شی بندازیش تو سطل آشغال ولی چون مادرت ناراحت می شه هی دروغکی بگی خوردمش دستت درد نکنه؟..."

دیگه نمی شنوه دخترش چی می گه. با بغض از آشپزخونه می ره بیرون.

یه مدت ساکت به مادرش و کارای نکردش و خودش و کارای کردش فکر می کنه.

حتما مادر اونم برای مادر خودش حرفای نگفته زیادی داشته!

نویسنده : نادره پیشداد