سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

پس از چشمک


پس از چشمک

خیلی بی غرض شروع می شود از این کار منظور خاصی ندارم صرفا در یکی از آن حال و هواها سیر می کنم

خیلی بی غرض شروع می شود.

از این کار منظور خاصی ندارم. صرفا در یکی از آن حال و هواها سیر می کنم. منظورم این است که در چهل و دو سالگی و با داشتن شوهر و سه بچه و مسئولیت های مختلف ، کیست که که دنبال هیجان هم باشد؟ چیزی غیر از هیجان منفی ، مثل وقتی که محکم می کوبی روی ترمز و تمام شریان های خونی ات هری پایین می ریزند.

حقیقت دارد که تازگی ها زیاد به مردها توجه می کنم. به خصوص دست هایشان ، از من نپرسید چرا ، اما ناگهان شیفته دست های مرد ها شده ام. ساعدشان ، که کم موست ، با آن خط تاندون و برآمدگی غضله زیر آرنج که زن ها ندارند. دست هایی تنومند و توانا. محض رضای خدا همه جا هم می بینم شان. در رستوران ها ، پمپ بنزین ها، وسط راهروی کی مارت. مایه شرمندگی است که در روز روشن دارم شهوتی می شوم.

فقط مردهای جوان نیستند ، به پیرترها هم توجه می کنم. مردهای چهل- پنجاه ساله ، مردهایی که ممکن است فکر کنند هیچ زنی دیگر به این چشم نگاهشان نمی کند. بیشتر از همه ، آنهایی را دوست دارم که هنوز یک عالمه مو و چهره هایی زمخت دارند. آنهایی که هنوز به نظر می رسند هنوز چیزی دارند ، می دانید که ؟ موهای دم اسبی مردهای مسن تر هم توجهم را جلب می کند. اینجا مردی است که فکر می کند جوان است، تصورم این است. ممکن است اشتباه کنم. شاید صرفا آدمی باشد که از آرایشگاه رفتن متنفر است.

به هر حال در کافی شاپ نشسته ام. دارم کتابی از رابین هملی می خوانم که مرا بلند بلند به خنده می اندازد. دور و بر را نگاه می کنم تا ببینم آیا کسی توجه می کند یا نه. مردی اینجاست که دارد به من لبخند می زند. خوش تیپ هم هست. پشت یکی از میز ها نشسته و مجله می خواند. نه هر مجله ای البته ، مثلا درباره موتورسیکلت یا کامپیوتر و یا سرگرمی. نیویورکر می خواند. خدای من طرف تحصیل کرده است.

لبخند کوچکی تحویلش می دهم. دوباره بر می گردم سر وقت خواندن ، در صندلی ام جابه جا می شوم، پا روی پا می اندازم و پشتم را کمی صاف می کنم. به قول عمه ام پستونا بالا ! چانه ام را به دستم تکیه می دهم و به گردنم کمی قوس می دهم. در زبان بدن معنی اش می شود« خوش ام می آد » یا چیزی شبیه این. یکی از مشتری ها نزدیک پیشخوان قهوه از دستش می افتد و گند بزرگی بالا می آید. سینی روی زمین تلق تلق می کند. نگاه سریعی به آقای جذاب می اندازم و او هم دارد نگاهم می کند. لبخند می زنم و خدایا به امید تو ، چشمک می زنم.

حالا این صرفا یک چشمک است. اذعان به این نکته که او آنجاست و من آنجایم و ما هر دو طنز موقعیت را درک می کنیم و شاید این که هر دوی ما از متوسط مردم عادی کمی بیشتر سرمان می شود و تا اینجای قضیه این ارتباط کوچک را برقرار کردیم.اما کل قضیه همین است. قسم می خورم.

اما همین کافی است.

چون می دانم بعدش چه پیش می آید. قهوه و نیویورکرش را برداشته است و دارد می آید به سمت من. آن حرکت کوچک ابرو بالا انداختن به نشانه این که آیا می تواند به من ملحق شود را انجام می دهد و من به نشانه تایید سر تکان می دهم و در فکرم که هنوز هم باورم نمی شود. او در باره کتاب ام از من سوال می کند ومن از او درباره مجله اش و من فروتنانه اشاره می کنم که نویسنده ام و او فروتنانه اشاره می کند که موسیقیدان است و اینکه با این وجود ، من کتابدارم و او تحلیل گر سیستم ها. می فهمیم که ما با شغل های رسمی مان تعریف نمی شویم. اسمم را به او می گویم و او اسمش را به من می گوید. اسمش از آن اسم هایی است که همیشه دوست داشته ام. کمی موی فرفری سیاه/خاکستری/سفید از یقه پیراهنش بیرون آمده است. گوشه چشم هایش چروکیده است و ساعدش ، هنگامی که خودش را روی آرنجش جلو می کشد تا با صدای پایین تری با من صحبت کند منقبض می شود و باعث می شود من هم خودم را جلو بکشم. لبخند می زنم تا چال صورتم را نشانش دهم و امیدوارم نفسم بوی قهوه ندهد. به گفتگو ادامه می دهیم. درباره کتاب و موسیقی و تاتر. درباره اینکه چقدر جای پارک پیدا کردن در شهر سخت شده است و چقدر اوضاع ترافیک مسخره است. اشاره می کند که نزدیک ساوث پارک زندگی می کند و من اشاره می کنم که بالاتر از دانشگاه زندگی می کنم و خیلی زود قهوه هامان سرد می شود و چیزی حول و حوش یک ساعت می گذرد.

دیگر وقت اش رسیده است که بروم و او مرا تا ماشین ام که خدارا شکر به شکل آبرومندانه ای تمیز است و هیچ علامت Happy Meal مک دونالدی روی صندلی جلویش وجود ندارد همراهی می کند.می گوید که جمعه آینده به شب شعر می رود چون دوست اش برای چند شاعر فلوت می زند و من می گویم که هرگز تا حالا به شب شعر نرفته ام و او می گوید که باید امتحانش کنم. بنابراین می گویم که شاید بیایم و سوار ماشین می شوم و با دستانی عرق کرده روی فرمان دور می شوم.

در مورد شوهرم هیچ شکایتی ندارم. این را باید روشن کنم. دوست داشتنی و متفکر و جذاب است و جوراب هایش را جمع می کند و درپوش توالت را می گذارد. اما جمعه شب ، در آن شب شعر لعنتی هستم و در حالیکه وانمود می کنم که دارم لذت می برم فقط دنبال آقای خوش تیپ می گردم و از اینکه پیدایش نمی کنم احساس حماقت می کنم و در شرف ترک آن جا هستم ( منظورم این است فقط پنج دقیقه دیگر مهلت می دهم ) که می آید تو و به من چشمک می زند.

محل برنامه شلوغ و پر سروصداست. افراد در حال صحبت با یکدیگرند و به خانمی که موهای بنفش دارد و لباس تنگ بنفش رنگی پوشیده و دارد درباره اسپاگتی شعری را با فریاد می خواند کوچکترین توجهی ندارند. وقتی که آرنجم را می گیرد و مرا به گوشه ای ساکت تر می برد ، رعشه ای در تمام دستم عبور می کند. از من می پرسد که دوست دارم از آنجا برویم و من به نشانه تایید سر تکان می دهم و ناگهان زانوهایم چنان شل می شوند که می ترسم اگر راه بروم نکند به عقب خم شوند ، در جهت مخالف. که اگر این اتفاق بیافتد اصلا چیز جذابی نخواهد بود.

خودم را جمع و جور می کنم. سوار ماشین هایمان می شویم و من او را تا بار دنبال می کنم. بار ساکت است و کم نور و گروه موسیقی اش آهنگ های قدیمی خاطره انگیز می نوازد. صحبت می کنیم و می رقصیم و دست هایش دور کمرم که عمدتا به بند پیش بند و پا های ناآرام بچه ها و دست های شوهرم -که آنها هم همان جور که می خواهم پر مو است و قهوه ای و عضلانی - خو گرفته است حلقه می شود. دست هایی که سعی می کنم طوری بهشان فکر نکنم که انگار دارم سعی می کنم این نکته را که هم من و هم آقای خوشگل حلقه ازدواج داریم را از قلم بیاندازم. چون که ما حلقه ازدواج داریم و خودمان را گول نمی زنیم که این کار هیچ چیز نیست جز تمرین در ملا عام.

می دانید ، به نظرم بعد از چهل سالگی ، آدم نامرئی می شود. تو هنوز آنجا هستی و مردم می بینندت اما واقعا تو را نمی بینند.آنها این فرد را می بینند که دخترش الان بالغ است و مادرش بچه شده است و قرار است همه چیز را با هم نگه دارد. فردی که نمی تواند هوس داشته باشد ، نمی تواند شک کند و نمی تواند آرزوهای کام نیافته داشته باشد. شخصی که همچنان ، غیر محتملانه و شاید به طور نامحسوسی یک شخص است. خوب به آقای هنوز باحال نگاه می کنم و می توانم ببینم که همچنان عاشق راک اندرول است ، همچنان پشت فرمان کوروت خوش تیپ است و همچنان در مورد اینکه در نظر یک خانم جوان تر از خودش – که من باشم نسبت به او – چه طور به نظر می رسد کمی اضطراب دارد. پس لبخند می زنم و برایش عشوه می آیم و او هم در جواب عشوه می آید. حس خوبی است. می رقصیم و من در این فکرم که چقدر بودن در دست های یک نفر دیگر عجیب است ، یک مرد دیگر ، مردی که کمی بلندتر و حجیم تر از شوهرم است، با صدایی متفاوت و لب هایی متفاوت و چشم هایی متفاوت. حس عجیبی است و عجیب تر هم می شود وقتی که ببوسدم ، که این کار را می کند، درست همان جا وسط پیست رقص . در ۲۰ سال گذشته لب هیچ مرد غیری را نبوسیده ام و حالا ، لب هایش روی لب هایم است و ، فرق می کند ؛ تماس و طعم و سبکی متفاوت. علاوه بر این ، واقعی است؛ من واقعا این جایم و دارم این کار را می کنم.

شروع می کنم به لرزیدن، مثل یک دیاپازون شروع می کنم به ارتعاش. تا وقتی که او احتمالا فکر می کند که آنقدر در بوسیدن ماهر است که من به اوج لذت جنسی رسیده ام. اما واقعیتش این است که کیلومترها با اوج لذت جنسی فاصله دارم. من صرفا از وحشت می لرزیدم؛ چون به خودم می آیم و می بینم که دارم به چیزی بسیار فراتر از بوسیدن فکر می کنم و این تمام وجودم را به لرزه می اندازد.

خنده کوتاهی می کند ، خنده ای نرم و خوشایند. و من تا نوک انگشتانم سرخ می شوم و بر می گردیم پشت میزمان.دارد به من نگاه می کند و با خودم فکر می کنم ، آره ، نگاه کن. برای پیر شدن و جا گذاشتن همه خوشی ها پشت سرم هنوز آماده نیستم. می خواهم وقتی می رقصم عشوه بیایم و وقتی راه می روم وول بخورم. می خواهم مردی نگاهم کندو دلش هری پایین بریزد.

بعد این فکر به سرم می زند شاید دلیل اینکه آدم ها خیانت می کند در درجه اول این باشد. بدست آوردن سرزندگی که از چشم های کس دیگری می آید. یادآوری اینکه که هستند و اینکه آن آدمی که همه تصور می کنند نباشند و کمی هم آن آدمی که خودشان تصور می کنند هستند، نباشند.

من هم نگاهش می کنم. مردی را می بینم که به اندازه من از نامرئی شدن می ترسد. از دیده شدن به عنوان کسی که دوران اش تمام شده است. آن سوی دیگر مردانگی و از پیر شدن. دستم را از روی میز به طرفش باز می کنم و دستش را می گیرم ( دست های خوبی است ، پهن با انگشتانی زمخت، دست های مردی که از پس تعمیر کردن چیز ها بر می آید) ، مچش را نوازش می کنم و بدون آنکه کلمه ای بگویم به او می گویم که هنوز جذاب است و دهانم را آب می اندازد.

به همه چیزهایی که هرگز انجام نداده ام و همه چیزهایی که هرگز نخواهم بود فکر می کنم و می مانم که آیا خیلی دیر شده است یا نه. چیزی از درونم هجوم می آورد. با لبهایم شروع می شود. احساس گرما و پرشدگی. فکر می کنم ، لعنتی ، این چه وقت گندی برای اولین گرگرفتگی است. اما گرگرفتگی نیست. تشخیص این نکته است که من قرار نیست هیچ کاری انجام دهم. چون در بین همه چیزهایی که می خواستم با زندگی ام بکنم این در لیست نبود.

بوسه ای سریع بر گونه آقای ممکن – است – باشد می زنم. تا مدتی در رویایش غوطه ور خواهم بود.با افکارم بازی می کنم تا در نهایت به اعتراف ختم شود و خاطرات بوسه اش را برای روزهایی که نمی توانم هوس هایم را بروز دهم نگه می دارم. تا خانه رانندگی می کنم و دقیقه ای در ماشین می مانم و به نور پنجره اتاق خواب نگاه می کنم.

می دانید ، گاهی یک چشمک واقعا صرفا یک تیک عصبی است. یک پرش ناگهانی عضلانی توسط یک نورون غافل ، یک خطای سیناپسی. گرفتگی عضلات ادامه پیدا می کند تا چیزی بپرد و عضلات رها شوند ، عین پرش در یک صفحه ۴۵ دور قدیمی . بعد همه چیز سرجایش بر می گردد. همانطوری که باید باشد. همانطوری که هست ، همانطوری که موسیقی در بهترین حالتش پخش می شود.

کارولین استیل آگوستا

برگردان از : نیما ساده