دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

سقف


سقف

بالن بی هدف این طرف و آن طرف می رفت انگار برای این بالای سر ما می چرخید كه چین و شكن های پارچه اش را بهتر ببینیم ما به حرف های بچه ها كه گرم خیال بافی بودند گوش می كردیم

آن روز آسمان صاف بود و خورشید در آسمان آبی و روشن می‌درخشید. یك تكه ابر نقره‌ای از افق می‌گذشت. روی شاخهٔ درخت‌ها سینه‌سرخ‌ها و گنجشك‌ها می‌خواندند. تولد هفت سالگی پسرم جاشوا را در حیاط پشتی خانه جشن گرفته بودیم. بچه‌ها روی چرخ و فلك بازی می‌كردند و من و ملیسا با پدر و مادرهاشان كنار زمین بازی نشسته بودیم.

بعدازظهر همان روز بالنی، كه سبد بزرگی به آن وصل بود، از آخرین میدان مجتمع ما به هوا بلند شده بود و دودكنان از بالای سرمان گذشته بود. جاشوا داشت به دوستانش می‌گفت كه خلبان بالن را می‌شناسد. آن‌ها همان‌طور كه آرام روی چرخ‌وفلك می‌چرخیدند، سرهاشان را به طرف او كج كردند.

- اسمش میستر كلیفتون است. پارسال توی پارك دیدمش. من رو با خودش برد هوا و اجازه داد یك توپ فوتبال‌ رو از اون بالا بندازم توی استخر. نزدیك بود بخوریم به یك هلیكوپتر. گفته بود برای تولدم می‌آد.

چشم‌هایش را در برابر نور خورشید تنگ كرد و پرسید: دیدید داشت دست تكان می‌داد؟ حتم دارم كه برای من بود.همهٔ این حرف‌ها خیال‌بافی بود.

بالن بی‌هدف این طرف و آن‌طرف می‌رفت؛ انگار برای این بالای سر ما می‌چرخید كه چین و شكن‌های پارچه‌اش را بهتر ببینیم. ما به حرف‌های بچه‌ها كه گرم خیال‌بافی بودند گوش می‌كردیم. میچ نومان عینك آفتابی‌اش توی در جیبش گذاشت و گفت: تا حالا توجه دیده‌این كه بچه‌ها تو این سن و سال چه‌طوری با اسباب‌بازی‌هاشون سر می‌كنن؟

میچ همسایهٔ دیوار به دیوار ما بود. او با پسرش بابی نومن زندگی می‌كرد. بابی دوست صمیمی جاشوا و كمی عجیب و غریب بود. خانوادهٔ دوست صمیمی دیگرش كریس بوشتی، تولید كنندهٔ لوازم آرایش بودند. زنم به آن‌ها می‌گفت پول‌دارهای از دماغ فیل افتاده.

میچ یقهٔ پیراهنش را گرفته بود و خودش را باد می‌زد. گفت: اسباب بازی‌ها براشون دست و پاگیرن، چون اون‌ها دوست دارن برای همهٔ چیزهای دنیا یه معنی جدید كشف ‌كنن.

از میان حیاط به زمین بازی نگاه كردم. جاشوا داشت با یك تكه چوب ور می‌رفت وتیلور توگول و سم یو روی الاكلنگ ایستاده بودند و آدام اسمیتی مشتش را پر از سنگ‌ریزه كرده بود و آن‌ها را از بین نرده‌ها به زمین می‌ریخت و گوشش به صدای افتادن سنگ‌ها بود.

زنم یك لنگهٔ دم‌پاییش را با پاشنهٔ آن یكی پایش به زمین انداخت و گفت: اگر همه چیز بازی از همون اول حساب شده باشه كه دیگر كیفی نداره.

انگشت‌های پایش را دور پایهٔ صندلی میچ قلاب كرد. میچ سرش را به طرف نور خورشید چرخاند و عضله ساق پایش را سفت كرد.

پسرم كشته مردهٔ هر جور چیزی بود كه در آسمان پرواز می‌كرد. روی دیوار اتاقش پر از عكس‌های هواپیماهای جنگی و پرندگان وحشی بود. به جای چراغ از سقف اتاقش یك هلیكوپتر پلاستیكی آویزان كرده بود. كیك تولدش كه جلو من، روی میز سفری بود با عكس یك موشك تریین شده بود؛ موشكی به رنگ نقره‌ای براق كه از انتهایش آتش بیرون ‌زده بود. فكر می‌كردم كه قناد كنار موشك چندتا ستاره می‌گذارد. توی آلبومی، كه از روی آن كیك را انتخاب كرده بودیم، كیك با آب‌نبات‌های زرد تزیین شده بود. اما وقتی كه جعبه را باز كردم دیدم كه خبری از ستاره نیست. بنابراین خودم روی كیك ستاره درست كردم. وقتی كه جاشوا پایین چرخ و فلك ایستاده بود و در جیبش دنبال چیزی می‌گشت شمع‌ها را تو كیك فرو كردم و آنقدر فشارشان دادم تا فقط فتیلهٔ و یك تكهٔ كوتاه از آن بیرون ماند و شبیه ستاره هایی نورانی شد. بعد بچه ها را صدا زدم.

بعد، همان‌طور كه آواز تولدت مبارك را با هم می‌خواندیم، شمع‌ها را فوت كردیم.

جاشوا چشم‌هایش را بست.

گفتم: «حالا ستاره‌ها را خاموش كن. "لپ‌هاش را باد كرد.»

آن ‌شب، بعد از این‌كه همهٔ بچه‌ها به خانه‌هاشان برگشتند، من و زنم بیرون نشستیم و مقداری نوشیدنی خوردیم. هر دو سكوت كرده بودیم و تو خودمان بودیم. چراغ‌های شهر روشن بود و جاشوا در اتاق خودش خوابیده بود. ‌گاهی از جایی بالای سرمان جغدی می‌خواند.

ملیسا یك قطعه یخ توی لیوانش انداخت و آن را آن‌قدر تكان داد تا شكسته و خرد شد. توی آسمان تودهٔ ابر بزرگی داشت دوپاره می‌شد. قرص كامل ماه در آسمان ‌می‌درخشید. یك هو به نظرم رسید كه سطح ماه تیره شد و چیزی كه دقیقاً معلوم نبود چیست جلو ماه را گرفت. كمی طول كشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است. دایره كوچك كاملاً سیاه كه از دندان بچه بزرگ‌تر نبود جلو سطح شفاف ماه قرار گرفته بود. معلوم نبود كه دایره روی ماه قرار گرفته است یا اینكه مثل یك و انگار روزنه‌ای از فضای خالی پشتش را بر روی زمین باز كرده بود. با وجود كوچكی دایره ماه تار به نظر می‌رسید. تا آن موقع هم‌چو چیزی ندیده بودم.

- این چی بود؟

ملیسا ناگهان آه عمیقی كشید.

- زندگی‌ام به گند كشیده شده.

جسمی كه در آسمان بود بعد از یك هفته به طور محسوسی بزرگ‌ شد. دمِ غروب پیدایش می‌شد، وقتی كه آسمان كم‌رنگ و بنفش بود؛ مثل یك لكه غبار كم‌رنگ و نقطه‌نقطه، به وضوح، در بلندی آسمان دیده می‌شد و تمام شب همان‌جا ثابت می‌ماند. نور ستاره‌ها و ماه به آن می‌خوردند و پخش می‌شدند. می‌دیدیم كه روی سطح ماه این‌طرف و آن‌طرف سر می‌خورد، ولی در عین حال ج.ری بود كه انگار از جایش تكان نمی‌خورد. كسی نمی‌توانست بگوید كه آن جسم نزدیك می‌شود یا دور. گلیسون قصاب اصرار داشت كه اصلاً چنین چیزی وجود ندارد و ما خیال برمان داشته است. می‌گفت:

- همه‌ش زیر سر ماه‌واره‌هاست. مثل لنز نور آن قسمت فضا را می‌شكنند. بعد این‌طور به نظر می‌آد كه چیزی اون‌جا ست.

باوجود این‌كه رفتارش آرام بود و با اطمینان صحبت می‌كرد، سرش را از روی تكه گوشتی كه می‌برید بلند نمی‌كرد.

جسم تیره هنوز روزها دیده نمی‌شد، اما از همان لحظه‌ای كه نور خورشید از خواب بیدارمان می‌كرد بالای سرمان احساسش می‌كردیم. نوعی فشار و گرفتگی در هوا بود و تعادل همه چیز به هم خورده بود. وقتی كه از خانه‌هامان بیرون می‌آمدیم تا سر كار برویم به نظرمان می‌رسید كه جاذبهٔ زمین تغییر كرده و مجبور بودیم كه سفت‌تر و محكم‌‌تر قدم برداریم.

ملیسا نتوانسته بود با این مسئله كنار بیاید. هفته‌ها، تمام روز، در خانه از این اتاق به آن اتاق می‌رفت. می‌دیدم كه حواسش سرجایش نیست. شب تولد جاشوا سرش را در بالش فرو كرده و گریه كرده بود و زیر پتو از من فاصله گرفته بود. وقتی كه بالای سرش نشستم و دستم را روی پهلویش گذاشتم گفت: ولم كن، می‌خوام بخوابم. توهم بگیر بخواب.

یك لیف حوله‌ای در روشویی حمام خیس كردم. آن را چهارتا كردم و روی پاتختی‌اش در یك كاسه گذاشتم.

صبح روز بعد وقتی كه در آشپزخانه دیدمش داشت صافی‌های قهوه را دور می‌انداخت. پرسیدم: حالت بهتره؟

پایش را روی پدال سطل آشغال پلاستیكی فشار داد و در آن با را سر وصدا باز كرد: خوبم.

- به خاطر جاشوا است؟

یك لحظه مكث كرد و كیسهٔ قهوه را توی دستش كه به طرف سطل دراز كرده بود نگه داشت.

- مگه جاشوا چیزیش شده؟

انگار نگران شده بود. گفتم: دیشب هفت سالش شد.

وقتی جوابی نداد ادامه دادم: عزیزم از روزی كه اولین بار هم‌دیگر را دیدیم یك‌ذره هم فرق نكرده‌ای. خودت این را می‌دانی، نه؟

هوا را با صدا از بینی‌اش بیرون داد، مثل اینكه بخواهد بخندد. اما متوجه نشدم كه منظورش از این خنده چیست. خوش‌حال شده بود یا این‌كه برایش فرقی نداشت.

- هیچ ربطی به جاشوا نداره.

صافی قهوه را در سطل انداخت.

- اما به هرحال متشكرم.

اوایل جولای بود كه كم‌كم زندگی خانوادگی‌مان عادی شد. تا آن موقع جسم معلق در فضا آن‌قدر بزرگ شده بود كه كاملا ماه را می‌پوشاند. دوستان‌مان اصرار می‌كردند كه آن‌ها متوجه تغییری در زندگی خانوادهٔ ما نشده‌اند و ملیسا همیشه همان‌طور پیچیده و مبهم صحبت می‌كرده‌ است. شاید این حرف تا حدی درست بود. اما تغییر اصلی را وقتی می‌شد فهمید كه ما با هم تنها بودیم.

بعد از این‌كه جاشوا را به رخت‌خواب می‌فرستادیم در اتاق نشیمن می‌نشستیم. وقتی از او چیزی می‌پرسیدم، یا این‌كه تلفن زنگ می‌زد چنان جا می‌خورد كه معلوم بود در دنیای دیگری سیر می‌كند. شك نداشتم كه در آن لحظات از پناه‌گاهی كه برای افكار و احساسات خودش درست كرده بود بیرون كشیده می‌شود. چیزی كه نمی‌توانستم از آن سر در بیاورم این بود كه كسی كه پشت پنجرهٔ این پناه‌گاه او را می‌دیدم دارد سعی می‌كند كه دریچه‌ای برای حضور دیگران باز ‌كند یا این‌كه در تكاپو است كه تمام درها را محكم ببندد.

یك روز شنبه جاشوا از من خواست كه او را به یك جلسهٔ قصه خوانی در كتاب‌خانه شهر برسانم. نزدیك ظهر بود و خورشید كه وسط آسمان بود داشت آرام آرام تیره می‌شد. هر روز سایه‌های ما از سمت غرب زیر پاهامان آب می‌رفتند و در سیاهی میان روز ناپدید می‌گشتند. بعد كم‌كم به طرف شرق كش می‌آمدند و از لبهٔ دنیا بیرون می‌افتادند. بعضی وقت‌ها به این فكر می‌افتادم كه لابد دیگر هیچ‌وقت سایهٔ كامل خودم را زیر پاهایم نخواهم دید. وقتی داشتم بند كفشم را می‌بستم جاشوا گفت:

- می‌شه بابی هم باهامون بیاد؟

سرم را تكان دادم و بند كفشم را پاپیون زدم.

- چرا نمی‌ری صداش كنی؟

و او از راه‌رو بیرون دوید. ملیسا روی پله های ایوان جلو خانه نشسته بود.

گفتم: دارم پسرها رو می‌برم شهر.

گونه‌اش را بوسیدم و پایین گردنش را نوازش كردم. حلقه‌ای از موی تاب‌دارش زیر دستم می‌لغزید.

- هیس.

انگشتش را به نشانهٔ سكوت به طرف من گرفت.

- گوش كن.

پرنده‌ها ساكت بودند، اما صدای حشرات شنیده می‌شد. همه‌جا به آرامی از صدای دوست‌داشتنی جیرجیرك‌ها پر می‌شد.

زیر لب گفتم:

- داریم به چی گوش می‌دیم؟

ملیسا یك لحظه سرش را خم كرد؛ انگار داشت سعی می‌كرد تا حساب چیزی را نگه دارد. بعد سرش را بلند كرد و به من نگاه كرد. به جای این‌كه جواب بدهد با بیزاری دستش را تكان داد.

قبل از این‌كه بلند شوم و راه بیفتم پرسید: ما آن‌قدرها هم شبیه هم نیستیم، نه؟

كوین بروك مایر

برگردان: دنا فرهنگ

برندهٔ جایزهٔ بهترین داستان كوتاه اُهنری ۲۰۰۲


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.