شنبه, ۱۱ اسفند, ۱۴۰۳ / 1 March, 2025
مجله ویستا

مـی‌دانـم کـه مـی‌آیــی....


مـی‌دانـم کـه مـی‌آیــی....

ماه می‌سوزد در آتش اشتیاق و من زندانی پنجره‌ها، خیره بر خط سیر افق آمدنت...
نگرانم
نگران خوابی که به ناگاه بیاید
بیاید
و مرا در بربگیرد
و تو محبوبم
در همان دم
که چشمانم را سنگینی …

ماه می‌سوزد در آتش اشتیاق و من زندانی پنجره‌ها، خیره بر خط سیر افق آمدنت...

نگرانم

نگران خوابی که به ناگاه بیاید

بیاید

و مرا در بربگیرد

و تو محبوبم

در همان دم

که چشمانم را سنگینی سُکرآور خواب بگیرد

بیایی

بیایی و من نشسته پشت پنجره را، ببینی

ببینی که چشمان پر مُدعای منتظرم در خواب است

خواب...

و من

من شرمسار از این همه آقا جان گفتن

زمانی است که از این ترس خواب را جواب گفته‌ام

جواب گفته‌ام

که به پرسش تو برسم

پرسش ِ تو کی می‌آیی؟

می‌دانم که می‌آیی

می‌آیی و مرا و ما را

به مهمانی عرش

عرش عاشقی

عاشقی و وصال

وصال و لقاء

لقاء و فنا

فنا و فنا

در هو، هو الذی بیده ملکوت کل شی

می‌بری

می‌بری و ما از بال‌های زیبای جبرئیل

جبرئیل عاشق و مبشر

مبشر آمدنت

در طول تاریخ انسانیت

انسانیت خسته

خسته از این همه خلاء معنویت

معنویت، که با تو می‌آید

و می‌رساند ما را به آنجا

آنجا که جبرئیل پرش سوخت

می‌گذریم...

آقا جانم، تو کی می‌آیی؟