پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
جادو و جمبل کشت ما را
![جادو و جمبل کشت ما را](/web/imgs/16/151/8kmvj1.jpeg)
حالا که خوب فکر میکنم، میبینم زهرا از همان روز اول هم اینطور بود. ما هر دو خانوادههای سنتیای داشتیم. روز خواستگاری وقتی قرار شد یک گفتگوی دونفره کوتاه برای آشنایی بیشتر داشته باشیم، اولین سوال اساسیاش این بود:
ـ شما متولد چه ماهی هستید.
ـ فروردین.
ـ چندم فروردین؟
ـ بیستوهفتم.
ـ پس کمی با اردیبهشت مخلوط دارید.
نمیدانستم از چه حرف میزند. چیزهایی از فال ماه تولد و اینجور چیزها شنیده بودم ولی فقط در حد شنیدن. چون اطلاعات کافی نداشتم ترجیح دادم گوش کنم. از مغرور بودنم گفت، از اینکه آدم احساساتیای هستم، از اینکه یکدنده هستم. حرفهایش برایم جالب بود. مخصوصا اینکه تمام اینها را با اعتقاد کامل و شور و شوق تعریف میکرد. خلاصه اینکه قسمت این بود که مهرمان به دل هم بیفتد.
دوران نامزدی طولانیای نداشتیم. در این مدت از علاقهاش به ماوراءالطبیعه باخبر شدم. دورانی بود که باید دلش را به دست میآوردم. درباره خیلی از مسایل با هم صحبت میکردیم. روح، جن، فکر مثبت، قرار گرفتن اجسام، طالع و هر چیزی که تا آن موقع فکرش را هم نمیکردم. خیلی آدم ملاحظه کاری بود. سعی میکرد همیشه جنبه احتیاط را رعایت کند. حال و هوای او را درک کردن کمی مشکل بود ولی توانستم این کار را انجام دهم. دوران شیرینی بود.
اینکه قدیمیها میگویند «تا زن و شوهر زیر یک سقف نروند، همدیگر را نمیشناسند» عین حقیقت است. ما در مدت نامزدی زمان زیادی را در کنار هم بودیم ولی تنها در مواقعی که آماده دیدن هم بودیم. ما هیچوقت تجربه همیشه در کنار هم بودن را نداشتیم. شاید هم برای همین بعد از ازدواج حسابمان کمی اشتباه از آب در آمد.
روزهای اول اوضاع چندان بد نبود، همه چیز تازگی داشت ولی کمی بعد مشکلات ما شروع شد. یک شب مهمان داشتیم. نوک جوراب زهرا در رفته بود. با چشم اشاره کردم که ببیند. با سر اشاره کرد که «دیدم» ولی کار خاصی هم انجام نداد. مهمانها که رفتند، پرسیدم: «چرا جورابت را عوض نکردی». گفت: «از قصد آن را پاره کرده بودم». بعد کلی توضیح و تفسیر درباره چشم شور و چشم خوردن و اینجور چیزها تحویلم داد و گفت:«یکی از راههای دفع چشم شور همین کار است».
تقریبا روی دیوار همه اتاقها انواع و اقسام آویزهای دفع بلا و چشم شور آویزان کرده بود. خانه داشت شبیه اتاق کار رمالها میشد کمکم.
یک روز جمعه قراربود با چند تا از بستگان به پارک برویم. شب قبل هوا ابری بود. آمدم در بالکن ببینم هوا باز شده یا نه که دیدم هفت هشت تا سیخ کباب ریخته کف بالکن. تعجب کردم. سیخها را جمع کردم و به اتاق برگشتم. موضوع را برای زهرا تعریف کردم. فهمیدم خودش آنها را در بالکن گذاشته. میگفت از آمدن باران جلوگیری میکند.همیشه وسایل روی میز آشپزخانه باید ترتیب خاصی داشت که مبادا بد یمن باشد. ترتیب قرار گرفتن کفشها در جاکفشی، نوع قرار گرفتن وسایل سفره، ترتیب چینش شانهها در کشوی اتاق و خلاصه هر چیزی که فکرش را بکنید. بعضی وقتها سر همین مسایل بگومگو هم داشتیم. هر روز حس میکردم که کارهای عجیب و غریب بیشتری از او سر میزند.
میگفت «ناخنت را شبها نگیر، عمرت کوتاه میشود. دهانه قیچی را باز نگذار، شگون ندارد. دستت را به چهارچوب در تکیه نده، عزیزت را از دست میدهی. از زیر نردبان عبور نکن. در راه اگر گربه سیاه دیدی راهت را عوض کن. شبها از جاهای خیس عبور نکن و...»
یک شب بالشم را گذاشته بودم روی پایم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم. پرتقال خونی را پوست کنده بودم که بخورم. اما همین که اولین گاز را به آن زدم آب آن در آمد و روی بالش ریخت. برای اینکه آب پرتقال به جان بالش نرود، سریع روبالشی را درآوردم ولی... . زهرا داخل بالش را پر کرده بود از انواع و اقسام دعاها با خطوط عجیب و غریب که قابل خواندن نبود. برای خوشبختیمان پیش دعانویس و رمال رفته بود. کارهایش دیگر غیرقابل تحمل شده بود.
خیلی وقتها سر این موضوع و چیزهایی شبیه به این با هم مشاجره داشتیم. او هم داشت اذیت میشد اما انگار برایش مثل اعتقاد شده بود. هر وقت با هم بگومگو میکردیم، چیزهایی را زیر لب زمزمه میکرد و به رویم فوت می کرد. این کارش اعصابم را بیشتر خرد میکرد.
رفتارش طوری بود که همه متوجه کارهایش میشدند. بعضی کارهایش برای دیگران توهینآمیز بود. چند روز پشت سر هم تعطیل بود. قرار گذاشته بودیم برای مسافرت به شمال برویم ولی چند ساعت پیش از حرکت، عموی بزرگترم همراه خانوادهاش به خانه ما آمدند. ناچار شدیم مسافرت خود را چند ساعت به تاخیر بیندازیم. وقتی داشتند میرفتند متوجه شدند یک نفر در کفشهایشان گرد سفیدی ریخته. نمک بود. زهرا اعتقاد داشت با این کار میهمانها زودتر میروند داشتم از خجالت آب میشدم. قبلا هم این کار را کرده بود ولی نه به این وضوح.
خلاصه اینکه در این دو سالی که با زهرا زندگی میکنم به خاطر اعتقادات خرافی او دچار مشکلات زیادی شدهایم. بیشتر از اینکه حس کنم یک زندگی مشترک دارم، حس
میکنم در قلمروی جادوگرها اسیرم. هر کاری باید آداب عجیب و خاص خود را داشته باشد. خدا میداند تا به حال چند بار محلولهای دعاخوانده شده را به من خورانده است و چیزی نگفتهام. من زهرا را دوست دارم ولی دارم از دست کارهای او دیوانه میشوم. نمیدانم آیا این اعتقادهای او درمان دارد یا نه. کاش کسی میتوانست کمکم کند.
● پنج توصیه به اعضای خانواده فرد خرافاتی
۱) نباید سعی کنند این رفتار فرد را به زور ترک دهند.
۲) سعی کنند که دور کردن افکار خرافی از فرد به صورت تدریجی و آرام باشد.
۳) بحث کلامی در توجیه افراد خرافاتی کمتر نتیجهبخش است و باید کمتر وارد این حوزه شوند.
۴) به جای بحث کلامی سعی کنند فرد را در موقعیتی قرار دهند که بتواند اشتباه بودن افکارش را در زندگی دیگران به شکل عملی ببیند.
۵) میتوان با تجویز روانپزشک، از دارودرمانی نیز برای کاهش اضطراب در فرد مبتلا استفاده کرد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست