پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا

کاش هنوز بود...


کاش هنوز بود...

چهار ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم هرکاری رو می‌تونه انجام بده.
پنج ساله‌ که بودم فکر می‌کردم پدرم خیلی چیزها رو می‌دونه.
شش ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم از همهٔ پدرها باهوشتره.
هشت …

چهار ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم هرکاری رو می‌تونه انجام بده.

پنج ساله‌ که بودم فکر می‌کردم پدرم خیلی چیزها رو می‌دونه.

شش ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم از همهٔ پدرها باهوشتره.

هشت ساله که شدم، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی‌دونه.

۱۰ساله که شدم با خودم گفتم اون موقع‌ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملا فرق داشت.

۱۲ساله که شدم گفتم طبیعیه، پدر هیچی در این مورد نمی‌دونه... دیگه پیرتر از اونه که بچگی‌هاش یادش بیاد.

۱۴ساله که بودم گفتم: زیاد حرف‌های پدرمو تحویل نگیرم.

۱۶ ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می‌کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده.

۱۸ ساله شدم. وای خدای من بازگیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم‌گیر می‌ده عجب روزگاریه.

۲۱ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مایوس‌کننده‌ای از رده خارج شده

۲۵ ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می‌دونه.

۳۰ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره.

۴۰ ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار برمیاد؟ چقدرعاقله، چقدرتجربه داره.

۴۵ ساله که شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش درباره همه چیز حرف بزنم! اما افسوس که قدرشو ندونستم. خیلی چیزها می‌شد ازش یادگرفت!