یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

برای زندگی


برای زندگی

هوا ابری بود و ابرهای سیاه چنان به هم فشرده بود که خبر از یک بارندگی شدید می داد. عجله داشت ولی به خاطر دخترش با احتیاط راه می رفت و چادرش را روی او کشیده بود تا از سوز و سرما در امان …

هوا ابری بود و ابرهای سیاه چنان به هم فشرده بود که خبر از یک بارندگی شدید می داد. عجله داشت ولی به خاطر دخترش با احتیاط راه می رفت و چادرش را روی او کشیده بود تا از سوز و سرما در امان باشد.

به آن طرف خیابان که رسید، نفس راحتی کشید و به سمت ایستگاه سرویس اداره رفت. اما هنوز به آنجا نرسیده بود که باران تندی شروع شد و در چند ثانیه آب در خیابان جاری شد. با نگرانی چترش را باز کرد و دخترش را بغل کرد. ثریا کوچولو هم لبخندی زد و سرش را روی شانه ی مادرش گذاشت و او هم محو تماشای دخترش بود که ناگهان سرویس اداره با سرعت از کنارشان رد شد و مادر هرچه داد زد فایده ای نداشت.

بی اختیار اشکش جاری شد و احساس ناامیدی کرد. دلش می خواست به خانه برگردد، در کنار ثریا بنشیند و از پشت پنجره، باران را تماشا کند ولی چاره ای نداشت، باید می رفت!

مدتی طول کشید تا ماشینی گرفت و به محل کارش رفت. وقتی رسید رییس اداره- که میزش نزدیک در ورودی بود- چند لحظه ای او را از بالای عینکش نگاه کرد. سری تکان داد و دوباره مشغول کار شد. طاهره خانم هر سرش را پایین انداخت. سلامی کرد و به سرعت از جلویش رد شد. دخترش را به مربی مهد کودک اداره سپرد و فورا پشت میزش رفت!

بعدازظهر وقتی به خانه برگشت حسابی خسته بود. برای همین بدون این که چیزی بخورد همراه دخترش روی تخت دراز کشید و یواش یواش به خواب عمیقی فرو رفت. چیزی که به آن خیلی نیاز داشت. اما انگار مشکلات تمام شدنی نبود چون نزدیک غروب با سرفه های شدید ثریا از خواب پرید! سرفه هایی که امانش را بریده بود. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و متوجه شد تب دارد. به سرعت از جایش بلند شد. لباسش را پوشید و او را به درمانگاه نزدیک خانه برد!

درمانگاه شلوغ بود و تقریبا تمام صندلی های سالن انتظار را بیماران و همراهانشان پر کرده بودند. برای همین چند دقیقه ای طول کشید تا جایی برای نشستن پیدا کند و منتظر شود.

سرانجام بعد از معاینه و خرید دارو به خانه برگشت. خیلی خسته شده بود. برای همین تصمیم گرفت چند روزی مرخصی بگیرد و در خانه بماند. حتی فکر کرد استعفا دهد و مثل خواهرش خانه دار شود! اما همان شب صاحبخانه با شوهرش راجع به اجاره سال بعد صحبت کرد. موضوعی که هر سال منتظر آن بودند!

او هم فردا، زودتر از همیشه، در حالی که دخترش را در پتویی پیچیده بود در ایستگاه سرویس اداره حاضر شد!

سیدرضا تولایی زاده