شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد


ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

نکته جالبی که در این داستان یا بسیاری از داستان های «چوب خط» دیده می شود فقدان وجود دعواهای کلامی میان زوج هاست زن ها و مردها در این کتاب بدون نمایش تنش بیرونی به شکل غریب با یکدیگر درگیرند

● بامحسن فرجی کاندیدای جایزه روزی روزگاری درباره «چوب خط»

نادرند داستان های کوتاهی که در این روزگار با عطف توجه به مسائل جامعه ایران نوشته شوند. شاید بیشتر داستان نویس ها حالا دیگر بر این باورند که کارکرد اجتماعی ادبیات را محل اعتباری نیست. اما هستند داستان نویسانی که هنوز بر بکر بودن مضامین داستانی پا می فشارند و اعتقاد دارند که نمی توان از این کارکرد غافل ماند.

آنها شاید با دقت درخور و نگاه موشکافانه دل می بندند به هر پدیده ای که ریشه ای جامعه شناسانه دارد. آنها از تهی بودن خط روایت از برش های مردم شناسانه می پرهیزند و ارجاعات زمانی و مکانی دقیق در داستان را نیک می دانند. این که نویسنده ای صاحب نظام ارزشی تعریف شده ای باشد فی نفسه خوب است یا بد، نکته ای است که خواننده یا مصرف کننده کالای هنری باید انتخاب کند. و مگر خود هنر جز برگزیدن همین انتخاب هاست؟ انتخاب هایی که نویسنده براساس پایگاه های جهان شناسانه خود به نمایش می گذارد.

از این منظر آنچه مجموعه داستان «چوب خط» نوشته محسن فرجی را بیش از هر چیز قابل درنگ می کند مضامین برگزیده نویسنده است. قصه نویسی که سودای اجرای تکنیک های داستان نویسی مد روز را ندارد. او در هر پانزده داستان خود تکه هایی از زندگی ملموس و عینی آدم های زمان ما را به شکلی ارائه می کند. تکه هایی که در زمینه زمان بعد از جنگ قابل تعریفند. آدم هایی که انگار هنوز ترکش های جنگ هشت ساله را در بدن دارند. ذهن به ظاهر منسجمی دارند ولی در لایه های ناخودآگاه و درونی خود از هم پاشیده اند.

آنها مصداق آدم هایی هستند که با کمی دقت حتی می توانیم در خود نشانی از آنها بگیریم. کافی است صادقانه با خود روبه رو شویم. مثلاً وقتی در داستان اول این مجموعه به نام «عاشقت بودن» به شکلی تقریباً غیرمستقیم با سرگذشت یا سرنوشت مصطفی از طریق راوی اول شخص آشنا می شویم- آن هم از طریق پسرعمویش- دغدغه های ذهنی شخصیت های داستانی برایمان به سبک مینی مال ساخته می شود.

دلمشغولی های آدم هایی که به راحتی می توانیم در اطراف خود سراغ کرده و حتی اگر باز در سطحی دیگر به آنها بیشتر نزدیک شویم هر خطایی را برایشان ببخشیم. در واقع شاید بتوان گفت زیبایی طرح های داستان محسن فرجی در همین نکته نهفته باشد که اگر پسرعموی مصطفی یا همان راوی خواسته و ناخواسته گوشه چشمی به رکسانا دارد، از سر اختیار نبوده بلکه بیشتر جبری اجتماعی بر او سایه افکنده است.

جبری که محصول خاستگاهی جامعه شناسانه است. نویسنده او را نه یک انسان کنش مند بلکه آدمی واکنشی نشان می دهد. او را مقتضیات اطرافش می سازد، نه این که او بتواند پدیده های پیرامونش را به شکل مقبول آراسته و از آنها لذت ببرد. راوی در شرایطی به رکسانا توجه نشان می دهد که این حرکتش توجیه پذیر نمی نماید. از سویی دیگر تراژدی داستان در لحظه ای اتفاق می افتد که راوی متوجه می شود مصطفی بر اساس حادثه ای نه چندان مشخص به قزوین رفته است. جایی که احتمالاً دغدغه ای عاطفی نسبت به آن داشته است. شاید بر همین سیاق حس راوی نسبت به رکسانا هم در نهایت قابل قبول شود. آنچه این قصه کوتاه را در ذهن ماندگار می کند بی تردید هوشمندی نویسنده است در طراحی موقعیت روابط انسانی اثر.

همین رویکرد به شکلی دیگر در داستان «انجیرها مال همسایه است» اتفاق می افتد. این داستان با فضاسازی درخور، بافت اجتماعی تهران را می سازد. تهرانی که حادثه داستانی در آن، در زمان بعد از جنگ تصویر می شود. فضای کلی داستان همچنین القا می کند که گویی جنگ تمام نشده است. افراد با نمایش کنش های بیرونی برجسته می شوند. همچنین دیالوگ های موفق و پیش برنده میان آدم های داستانی، اسباب همدلی خواننده را با موقعیت دردناک یک معلول جنگی و همسرش فراهم می کند.

زن بدون آن که عصبی یا بی قرار شود بارها در جا به جا کردن همسرش دچار مشکل می شود. اما هرگز لب به شکایت نمی گشاید؛«گوشه چادر را به دندان گرفت. به دسته های ویلچر فشار آورد. چرخ های جلو بالا رفت. پاهای مرد در هوا تاب خورد. به چرخ های عقب ویلچر فشار آورد. چرخ های جلو بالا رفت. پاهای مرد در هوا تاب خورد. چرخ های عقب ویلچر در جوی افتاد. زن به جلو خم شد. عضلات صورتش درهم رفت. ویلچر را رد کرد. وارد کوچه که شدند زن ایستاد. از کیفش تکه کاغذی بیرون آورد. نگاهی به کاغذ و دیوار اولین خانه انداخت. گفت همین جاست. راه افتادند.» (ص ۱۶)

و نکته جالبی که در این داستان یا بسیاری از داستان های «چوب خط» دیده می شود فقدان وجود دعواهای کلامی میان زوج هاست. زن ها و مردها در این کتاب بدون نمایش تنش بیرونی به شکل غریب با یکدیگر درگیرند. در واقع آدم ها با هم به دلیل جبر اجتماعی در تنشی زیرپوستی غوطه ورند. نویسنده راه نجات موثری هم پیش پای کاراکترها نمی گذارد و آنچه پس از خواندن هر داستان در ذهن خواننده اتفاق می افتد پایین رفتن از پله های سردابی است تاریک.

ما در کنار هر روایت به اوج ناتوانی انسان ایمان می آوریم که این می تواند ریشه در نگاه جبراندیشانه نویسنده داشته باشد. البته فراموش نکنید که غالب کاراکترهای اثر با تضادی درونی تصویر می شوند. تضادهایی که ریشه در ذات آدمی داشته و به همین دلیل به باورپذیری و واقعیت مانندی هسته های روایی کمک می کند.

اما به نظر می رسد که نویسنده در بیشتر قصه های خود، به آن نگاه جامعه شناسانه ادبیات که از آن سخن رفت توجه داشته. حتی گاه چنین اندیشه ای خود را به شکلی افراطی تر نشان می دهد وقتی که گویی نویسنده از فرط هیجان در مقابل سوژه داستانی به فرم آن دقت لازم را نکرده و در کوتاه ترین و مینی مال ترین شکل ممکن با رعایت الگوی ایجاز قصه را برساخته است. رسول فرجی در این مورد چنین می گوید؛ «با حرف شما موافقم. برای من محتوا و مضمون مهم تر از شکل و فرم است و گول این حرف ها را نمی خورم که فرم و محتوا دو روی یک سکه اند.

فکر می کنم در نزد محتواگرایان به نسبت فرمالیست ها یک تفاوت ساختاری و خیلی مهم نسبت به این دو مقوله وجود دارد که خودش را در دل کار نشان می دهد. جدا از بحث کتابم از آنجایی که انسان رویکرد اصلی اش در نگاه به جهان و متن مبتنی بر زبان است و زبان هم سازنده محتوا است در نهایت آنچه که ماندگارتر خواهد بود، معنا و مفهوم است نه فرم و شکل. در رابطه سه گانه انسان، زبان و جهان وسیله معنا کردن جهان برای انسان، زبان است و وقتی که صحبت از معنا کردن می کنیم پا به عرصه مضمون و محتوا گذاشته ایم. فرم برای من فقط شکل ارائه آن محتوا و مضمون است و البته طبیعی است که نمی توان از کنار این مقوله هم بی اعتنا و بی توجه گذشت.»

ولی آنچه در این مقوله قابل درنگ است، وجود نگاه اجتماعی یا کارکرد اجتماعی در متن های داستانی است. نگاهی که به عنوان نمونه در داستان «می گویم عیب ندارد»، «هزار راه»، «برو دستشویی» و «سردی دستمال تاریک» به وضوح دیده می شود. گویی که در این داستان ها ما با نویسنده ای با پایگاه های فکری خاص و سمت و سو دار روبه رو هستیم. طبیعتاً این که نویسنده ای با جهان بینی خاص خود، جهان داستانی اش را ابتدا برای خود و سپس برای خواننده اش طراحی می کند، فی نفسه نه تنها عیبی ندارد بلکه گاه حتی فقدان چنین رویکردی آزاردهنده است ولی وقتی این نگاه به شکلی برجسته شود که از ساختار داستانی و طرح آن پیشی بگیرد، طبیعتاً نیاز به درونی شدن آن احساس می شود.

نویسنده در این باب می گوید؛ «خیلی دوست دارم که نویسنده متعهد باشم. البته با این توضیح خیلی ضروری که منظورم از تعهد، تعهد در معنای ایدئولوژیک آن و القای اندیشه ها و آرایی از بیرون به نویسنده نیست بلکه منظورم یک التزام و تعهد کاملاً درونی به انسان و اجتماعی است که در آن زندگی می کند. با این حال باید این را هم گفت که هنگام نوشتن تمام این داستان ها هیچ جلوه یا اثری از آن نگاه متعهدانه مقابل روی من نبوده است.

به عنوان مثال با این پیش فرض داستانی را شروع نکرده ام که به مظلومیت زنان در جامعه خشن امروز بپردازم. بلکه این تعهد در پشت ذهن من و پس از داستان می آید و به آن می پیوندد. به همین دلیل می بینید که این تعهد با آن تعهدی که به معنای تزریق یا القای اندیشه ای از سوی نهادهای قدرت یا احزاب فکری و سیاسی باشد متفاوت است. قصد سرزنش یا نکوهش هیچ نویسنده ای را ندارم و نمی خواهم برای دیگران باید و نبایدی تعریف کنم چون در آن صورت خودم به جرگه کسانی می پیوندم که ادبیات متعهد دروغین را تبلیغ و ترویج می کنند. با این حال به شخصه نمی توانم و نمی خواهم درباره زوج های جوانی که در کافی شاپ نشسته اند و فارغ از دنیا به شکلی شبانه روزی سیگار دود می کنند، داستان بنویسم.»

ما در داستان «سردی دستمال تاریک» با برشی از زندگی زن و مردی آشنا می شویم که پس از مدتی دوری و بی خبری از یکدیگر در کافه ای نشسته و مشغول خوردن قهوه هستند. نویسنده در چنین موقعیتی با ظرافت و هوشمندی خاصی موقعیت ذهنی و رابطه این دو را می سازد، هیچ یک از این دو نفر دیالوگ تعیین کننده یا تکان دهنده ای ندارند ولی هر چه در روایت جلو می رویم بر تنش فضا افزوده می شود و آن کسی که نقش کنترل کننده این فضا را دارد، نهایتاً زن است. زنی که به شکلی نهانی از طبیعتی مقتدر برخوردار است.

چه در این داستان و چه در داستان «عاشقت بودن» شعر و ترانه موسیقی خاصی در متن داستانی وجود دارد که ممکن است از نظر بعضی از مخاطبان کارکردی بیرون متنی داشته باشد. هرچند که به خصوص در داستان «سردی دستمال تاریک» این جریان به ساختن فضای کافه کمک می کند. خود محسن فرجی بر این باور است؛ «دکتر حمید یاوری در ویرایش و بازنگری داستان ها به من خیلی کمک کرد که ممنون و مدیونش هستم.

یکی از نکاتی که این نویسنده با نگاه هوشمندانه اش به من یادآوری کرد این بود که اگر جایی به شعر یا ترانه خاصی اشاره می شود، اسامی خالقان آنها بیاید بیشتر جنبه و جلوه برون متنی پیدا می کند ولی با حذف آن اسامی و ارجاع ندادن به کتاب یا مولف خاصی، تا حدودی می توان آن شعر یا ترانه را جزء متن تلقی کرد.»

لادن نیکنام


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.