سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

سنت , هنر و معنویت


سنت , هنر و معنویت

برای آنکه هنر قدسی به معنای راستینش به وجود آید, هنر سنتی باید زنده و پابرجا باشد هنر دینی غیر سنتی, چه انسان انگارانه باشد چه انسان گرایانه یا فراواقع گرایانه, قادر به ایجاد هنر قدسی نیست این تمایز دقیق برای فهم دیدگاه های من در باب فلسفه ی هنر ضروری است

پروفسور دیوتش‌ مقاله‌اش‌ را این‌گونه‌ آغاز کرد که‌ ممکن‌ است‌ کسی‌ چنین‌ گمان‌ برد که‌ "نصر بی‌هیچ‌ هشداری‌ دارد از دوره‌ی‌ فرهنگی - تاریخی‌ کاملاً متفاوتی‌ با ما مواجه‌ می‌شود."

اگر تجددگرایی‌ مسلط‌ در غرب‌ را تنها واقعیت‌ فراگیر عالم‌ بدانیم، چنین‌ کلامی‌ صادق‌ است. اما در یاد آوریم‌ که‌ تجددگرایی‌ که‌ منشا اصلی‌اش‌ در غرب‌ است‌ و در طی‌ دو قرن‌ گذشته‌ به‌ قاره‌های‌ دیگر گسترش‌ یافته‌ به‌ یقین‌ حتی‌ در خود غرب‌ هم‌ با کل‌ زندگی‌ و اندیشه‌ غربی‌ معادل‌ نیست؛ جایی‌ که‌ در آن‌ هنوز سنت‌ پابرجاست‌ و جایی‌ که‌ در آن‌ آموزه‌های‌ جهان‌شمول‌ سنت‌ توسط‌ سنت‌گرایان‌ قرن‌ بیستمی، که‌ دیوتش‌ متذکر آنها شد، به‌ گونه‌ای‌ عالی‌ احیا گشته‌ است. در باب‌ باقی‌ عالم‌ هم، از جمله‌ عالم‌ اسلامی‌ که‌ من‌ بدان‌ تعلق‌ دارم، منظرهای‌ سنتی‌ زنده‌اند و در آنها رواج‌ دارند و به‌ دشواری‌ می‌توان‌ این‌ منظرها را متعلق‌ به‌ "دوره‌ فرهنگی‌ - تاریخی" دیگری‌ محسوب‌ کرد، مگر در چشم‌ اقلیت‌ متجدد مآب. به‌ هر روی‌ من‌ از منظر سنتی‌ صحبت‌ می‌کنم‌ که‌ ماهیتاً فرا - تاریخی‌ و جاویدان‌ است‌ و آن‌ را نباید معادل‌ یک‌ دوره‌ی‌ خاص‌ گرفت. هر چند به‌ کارگیری‌ گسترده‌ی‌ اصول‌ آن‌ را در ازمنه‌ و امکنهِ خاصی‌ باید جست‌ و نه‌ در هر جا و زمانی.

ما بعدالطبیعه‌ای‌ را که‌ در قلب‌ آموزه‌های‌ سنتی‌ قرار دارد، ما بعدالطبیعه‌ای‌ که‌ من‌ آن‌ را علم‌ قدسی‌(Scientia Sacra) خوانده‌ام، نباید با شاخه‌ای‌ از فلسفه‌ آن‌ گونه‌ که‌ خلا این‌ رشته‌ فعلاً در غرب‌ فهم‌ می‌شود در هم‌ آمیخت. همچنین‌ تا وقتی‌ که‌ معنای‌ سنتیِ فلسفه‌ تجدید نشده‌ است‌ نباید آن‌ را به‌ عرفان‌ فلسفی‌ فروکاهید.

در بسیاری‌ از بحثهای‌ امروزی، اهمیت‌ ما بعدالطبیعهِ سنتی‌ را صرفاً با معادل‌ دانستن‌ آن‌ با نوافلاطون‌گراییِ پیشتر بی‌اعتبار گشته، که‌ شاءن‌ آن‌ به‌ عنوان‌ یک‌ آموزه‌ قدسی‌ نظام‌ یافته، مدتهاست‌ که‌ مورد انکار است، نفی‌ می‌کنند. در این‌ گفتارها، فلوطین‌ عملاً به‌ یک‌ فیلسوف‌ معمولی‌ تقلیل‌ می‌یابد که‌ در مدرسه‌ای‌ نظیر دانشگاه‌های‌ کنونی‌ تدریس‌ می‌نمود با این‌ تفاوت‌ که‌ او هجده‌ قرن‌ پیش‌ زندگی‌ می‌کرد.

باز گردیم‌ به‌ موضوع‌ این‌ مقاله؛ دیوتش‌ با ارجاع‌ به‌ تمایز اولیه‌ من‌ میان‌ هنر "قدسی"،"دینی" و "سنتی"، هنر سنتی‌ را زیر مجموعه‌ هنر دینی‌ محسوب‌ می‌کند، اما این‌ بیان‌ دقیقی‌ از دیدگاه‌ من‌ نیست‌ و لغزشی‌ در توصیف‌ دیوتش‌ از دیدگاه‌ من‌ وجود دارد که‌ لازم‌ است‌ توضیح‌ داده‌ شود. (چنانکه‌ من‌ این‌کار را در مقاله‌ای‌ با عنوان‌ سه‌ نوع‌ هنر مذکور انجام‌ داده‌ام) چنانکه‌ در جملاتی‌ که‌ دیوتش‌ از من‌ نقل‌ کرده‌ منعکس‌ است‌ من‌ در عین‌ اینکه، هنر قدسی‌ را در دل‌ هنر سنتی‌ جا می‌دهم، اما میان‌ هنر دینی‌ و سنتی‌ تمایزی‌ دقیق‌ می‌افکنم، تمایزی‌ که‌ لازم‌ است‌ بر آن‌ تاکید شود. همه‌ هنرهای‌ سنتی‌ عمیقاً دلالت‌ دینی‌ دارند حتی‌ اگر یک‌ ظرف‌ یا یک‌ شمشیر باشند که‌ امروزه‌ آنها را مصادیقی‌ از هنر دینی‌ به‌ شمار نمی‌آورند. هر چند در مقابل، برخی‌ از مصادیق‌ هنر سنتی‌ همچون‌ معبد یا آیین‌ نماز کلیسایی‌(Litvrgy) حتی‌ بنابر فهم‌ امروزی‌ هم‌ هنر دینی‌ محسوب‌ می‌شوند. وی‌ مساله‌ مهم‌تر به‌ هنر دینی‌ در عالم‌ غیر سنتی‌ مربوط‌ است؛ هنری‌ که‌ به‌ موضوعات‌ دینی‌ می‌پردازد اما مطابق‌ با اصول‌ سنتی‌ نیست، هنری‌ که‌ من‌ نظیر دیگر مابعدالطبیعه‌ دانان‌ سنتی‌ هنر همچون‌ کوماراسوامی‌ و تیتوس‌ بورکهارت‌ کاملاً آن‌ را از هنر سنتی‌ مجزا می‌دانم.

افزون‌ بر این، برای‌ آنکه‌ هنر قدسی‌ به‌ معنای‌ راستینش‌ به‌ وجود آید، هنر سنتی‌ باید زنده‌ و پابرجا باشد. هنر دینی‌ غیر سنتی، چه‌ انسان‌ انگارانه‌ باشد چه‌ انسان‌گرایانه‌ یا فراواقع‌ گرایانه، قادر به‌ ایجاد هنر قدسی‌ نیست. این‌ تمایز دقیق‌ برای‌ فهم‌ دیدگاه‌های‌ من‌ در باب‌ فلسفه‌ی‌ هنر ضروری‌ است.

دیوتش‌ می‌پرسد که‌ چگونه‌ فلیسوفان‌ زیبایی‌شناس‌ و هنرمندان‌ معاصر می‌توانند از هنر دینی‌ سخن‌ گویند و نیروی‌ معنوی‌ پیوسته‌ با سنت‌ را از نو بدست‌ آورند، در حالی‌ که‌ قادرنیستند عضو عالم‌ سنتی‌ باشند. این‌ پرسشی‌ عمیق‌ و بنیادین‌ است‌ که‌ پاسخ‌ کامل‌ به‌ آن‌ رسالهِ مستقلی‌ می‌طلبد. اما من‌ در اینجا دست‌ کم‌ به‌ اجمال‌ می‌توانم‌ بدان‌ بپردازم. برای‌ پاسخ‌ به‌ این‌ پرسش‌ باید به‌ نوبه‌ی‌ خود بپرسیم‌ که‌ چرا این‌گونه‌ است‌ که‌ "ما"یِ مورد اشاره‌ دیوتش‌ نمی‌توانیم‌ عضوی‌ از عالم‌ سنتی‌ باشیم؟ اگر پاسخ‌ این‌ باشد که‌ چنین‌ جهانی‌ دیگر قابل‌ دستیابی‌ نیست، آنگاه‌ پاسخ‌ من‌ این‌ خواهد بود که‌ هر چند چنین‌ جهانی‌ را دیگر به‌ عنوان‌ یک‌ جامعه‌ کامل‌ دست‌ نخورده‌ نمی‌توان‌ یافت، اما همچنان‌ می‌توان‌ شخصاً به‌ طور سنتی‌ زندگی‌ کرد و در پیرامون‌ خویش، جو و فضایی‌ سنتی‌ به‌ وجود آورد. شاید از این‌ طریق‌ هم‌ بتوان‌ به‌ فهم‌ کامل‌ آموزه‌ها سنتی‌ راجع‌ به‌ هنر رسید و در باب‌ هنر به‌ عنوان‌ یک‌ فیلسوف‌ زیبایی‌ شناس‌ سخن‌ گفت‌ و هم‌ به‌ مدد نیروی‌ معنوی‌ نمادهای‌ موجود در عالم‌ سنتی‌ طرحی‌ زد و نقشی‌ کشید. اما اگر پاسخ‌ این‌ است‌ که‌ ما ترجیح‌ می‌دهیم‌ متجدد باشیم‌ و نمی‌خواهیم‌ که‌ به‌ جهان‌ سنت‌ متعلق‌ باشیم‌ تا همین‌ به‌ تنهایی‌ اذهان‌ و ارواح‌ ما را به‌ درک‌ نور و نیروی‌ معنوی‌ نمادها و هنرهای‌ قدسی‌ و سنتی‌ برساند، آنگاه‌ هیچ‌وجهِ معقولی‌ برای‌ این‌ امر وجود نخواهد داشت‌ که‌ چرا هنرمند مذکور باید به‌ نیروی‌ معنوی‌ مطلوبش‌ دست‌ یابد.

بله، من‌ تاکید می‌کنم‌ که‌ منکرِ امکان‌ "یک‌ معنویت‌ خود آیین‌ در هنر" هستم.

البته‌ اگر منظور از "خود آیین‌ بودن" استقلال‌ داشتن‌ از واقعیت‌ الوهی‌ مطلقی‌ باشد که‌ همه‌ی‌ امور معنوی، آنچنان‌ که‌ من‌ این‌ واژه‌ را می‌فهمم، از آن‌ ناشی‌ می‌شوند. اگر تعریف‌ ما از معنویت، ارتباط‌ داشتن‌ با عالمی‌ روحانی‌ باشد که‌ در زبان‌ لاتین‌ به‌ آن‌Spritus می‌گفتند که‌ من‌ آن‌ را این‌گونه‌ تعریف‌ می‌کنم‌ - یعنی‌ معنویت‌ را واقعیتی‌ عینی‌ بدانیم‌ که‌ شانِ وجود شناسانه‌ دارد، آنگاه‌ امکان‌ حصول‌ معنویت‌ صرفاً از طریق‌ مجراهایی‌ ممکن‌ خواهد بود که‌ خداوند برای‌ آنکه‌ بشر به‌ آن‌ عالم‌ دست‌ بیابد، فراهم‌ آورده‌ است. اما اگر مراد از معنویت‌ چیز مبهم‌تری‌ باشد که‌ پیوند بیشتری‌ با احساسات‌ و روح‌ و حالات‌ خوش‌ خود هر فرد(ego) دارد، ما در باب‌ واژه‌های‌ متفاوتی‌ صحبت‌ می‌کنیم. من‌ گمان‌ می‌کنم‌ که‌ بیشتر اختلافات‌ من‌ و پروفسور دیوتش‌ در این‌ موضوع‌ ناشی‌ از این‌ است‌ که‌ فهم‌های‌ متفاوتی‌ از واژه‌ی‌ معنویت‌ داریم. مثلاً هنگام‌ که‌ ایشان‌ می‌نویسد "ما کاملاً می‌توانیم‌ در نظام‌مندیهای‌ گوناگونِ عقلانی‌ تجربه، مسکن‌ گزینیم، نظام‌هایی‌ که‌ می‌توانند معطوف‌ به‌ خلاقیت‌ معنوی‌ - زیبایی‌ شناسانه‌ی‌ حقیقتی‌ باشند. فهم‌ کاملاً متفاوتی‌ از امر معنوی‌ دارند. چرا که‌ اگر امر معنوی، امری‌ باشد که‌ با عالم‌Spritus پیوند دارد، آنگاه‌ شاید صرفاً با مسکن‌ گزیدن‌ در "نظام‌مندیهای‌ گوناگون‌ عقلانی" نتوان‌ بدان‌ دست‌ یافت. چه‌ این‌ نظام‌ها ممکن‌ است‌ هم‌ نسبت‌ به‌ امر متعالی‌ و امر فطری‌ منکر یا لاادری‌ باشند و هم‌ معنوی‌ بودن‌ را به‌ معنای‌ ارتباط‌ داشتن‌ به‌ قلمروSpritus که‌ وجود آن‌ در معرض‌ شک‌ است، نفی‌ کنند.

من‌ کاملاً با دیوتش‌ موافقم‌ که‌ نظام‌های‌ سنتی‌ ضرورتاً، نظام‌های‌ بسته‌ جزمی‌ نیستند. در واقع‌ به‌ گفته‌ او می‌افزایم‌ که‌ سنت‌ هیچ‌گاه‌ نظامی‌ بسته‌ نیست‌ بلکه‌ واقعیتی‌ زنده‌ است.

سنت‌ یک‌ جهان‌بینی‌ و مجموعه‌ای‌ از آموزه‌ها است‌ که‌ "حقیقتاً" به‌ سمت‌ امر نامتناهی‌ گشوده‌ است‌ و ذهن‌ را هم‌ بدان‌ سو سیر می‌دهد و از این‌ جهت‌ در تعارض‌ است‌ با نظام‌هایی‌ فلسفی‌ عقل‌ گرایانه‌ که‌ حتی‌ اگر مدعی‌ جزمیت‌ هم‌ نباشند، نظام‌هایی‌ بسته‌اند. جزم‌ و عقیده‌]Dogma[ بیرونی‌ سازی‌ و تثبیت‌ یک‌ آموزه‌ است‌ در حالی‌ که‌ خود آموزه‌]Doctrinc[ ، از منظر ما بعدالطبیعی، چیزی‌ جز نشانه‌ای‌ از واقعیت‌ مطلق‌ نیست، واقعیتی‌ که‌ حصول‌ معرفت‌ نسبت‌ به‌ آن‌ ناممکن‌ است. در باب‌ شواهدی‌ که‌ از تیلیش‌ وریکور نقل‌ شده‌ است‌ باید بگویم‌ فهم‌ آنها از سنت‌ و امر سنتی‌ با فهم‌ من‌ از این‌ امور متفاوت‌ است‌ در یک‌ منظر کامل‌ سنتی، عنصر باطنی‌ هماره‌ محوریت‌ دارد و حاضر است. همهِ صورت‌بندیهای‌ آموزه‌ها، هر چند عزیز و مقدس‌اند، اما در منظر سنتی‌ به‌ آنها همچون‌ کلیدهایی‌ نگریسته‌ می‌شود که‌ درهای‌ پیش‌روی‌ ما را در راه‌ کسب‌ معرفت‌ می‌گشایند. این‌ تاکید خصوصاً در بحث‌ در باب‌ هنر مهم‌ است، چرا که‌ هنر سنتی‌ و قدسی‌ دقیقاً از وجه‌ درونی‌ سنت‌ ناشی‌ می‌شوند و از این‌ جهت‌ نسبت‌ به‌ فلسفه‌ و الهیات، ذات‌ معنوی‌ سنت‌ را بی‌واسطه‌تر منعکس‌ می‌سازند. ریشه‌های‌ هنر سنتی‌ عمیقاً در زبان‌ نمادین‌ و اسلوب‌ و روش‌های‌ بیان‌ عالم‌ خاصی‌ از صور، که‌ این‌ هنر بدان‌ عالم‌ تعلق‌ دارد، باقی‌ می‌مانند اما در عین‌ حال‌ همهِ این‌ امور به‌ واقعیتی‌ غایی‌ اشاره‌ دارند که‌ در ورای‌ خودِ اثر و فراتر از هر صورتی‌ قرار دارد، هنر سنتی‌ به‌ طرق‌ گوناگون‌ ما را از قید حدود می‌رهاند و - خصوصاً در صورت‌ اصلی‌اش‌ یعنی‌ هنر قدسی‌ - این‌ تجربهِ پرشور و جذبه‌ را برای‌ ما ممکن‌ می‌سازد که‌ در گسترهِ لایتناهی‌ بارگاه‌ الوهی‌ به‌ پرواز درآییم. انطباق‌ هنر سنتی‌ با قوانین‌ کیهانی‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ مانع‌ از خلاقیت‌ چشمگیری‌ که‌ ما در همه‌ آثار بزرگ‌ هنر سنتی‌ و قدسی‌ مشاهده‌ می‌کنیم‌ نیست.

چنانکه‌ دیوتش‌ اظهار می‌کند من‌ از بسیاری‌ جهات‌ با جاکیوس‌ ماریتین‌ همدل‌ و همراهم. اما در حالی‌ که‌ ماریتین‌ از حکمت‌ الهیاتی‌ در رابطه‌ با هنر قدسی‌ سخن‌ می‌گوید، من‌ از آموزه‌های‌ باطنی‌ مابعدالطبیعه‌ و جهان‌شناسی‌ بحث‌ می‌کنم. اما از آنجا که‌ نمونه‌ی‌ مسیحیت‌ در اینجا در میان‌ است‌ که‌ در آن‌ می‌توانیم‌ بگوییم‌ بر خلاف‌ اسلام‌ و آیین‌ هند و - الهیات‌ محوریت‌ دارد و به‌ نوعی‌ در آن‌ عناصر باطنی‌ و ظاهری‌ در هم‌ آمیخته‌اند شاید اختلاف‌ میان‌ ما، آنچنان‌ که‌ به‌ نظر می‌رسد زیاد نباشد. به‌ هر روی‌ من‌ علاقه‌ زیادی‌ به‌ شروح‌ ماریتین‌ بر نظریه‌ی‌ هنر و صور تومایی‌ دارم. هر چند که‌ دیدگاه‌های‌ خود را نزدیک‌ به‌ دیدگاه‌های‌ کوماراسوامی‌ می‌دانم‌ که‌ در "تعالیِ طبیعت‌ در هنر" و "فلسفه‌ هنر شرقی‌ و مسیحی" به‌ شرح‌ دیدگاه‌های‌ مایستراکهارت‌ و سنت‌ توماس‌ در باب‌ هنر پرداخته‌ است.

من‌ به‌ بحث‌ در باب‌ جملات‌ نقل‌ شده‌ از تیلیش‌ [در باب‌ هنر متجدد] نخواهم‌ پرداخت‌ که‌ کم‌ترین‌ سخن‌ در باب‌ آنها این‌ است‌ که‌ بغرنج‌ و پیچیده‌اند، اما به‌ عوض‌ به‌ موضوع‌ مهمی‌ که‌ آن‌ جملات‌ قصد طرح‌ آن‌ را دارند می‌پردازم‌ یعنی‌ تقلای‌ هنر متجدد برای‌ به‌ دست‌ آوردن‌ امر معنوی‌ و امکان‌ یک‌ هنر معنوی‌ "پسامتجدد". دیوتش‌ متذکر برخی‌ از هنرمندان‌ دوران‌ جدید در زمینه‌های‌ مختلف‌ شده‌ است‌ تا به‌ اثبات‌ برساند که‌ در دوران‌ متجدد اشخاصی‌ بوده‌اند که‌ برای‌ متحقق‌ ساختن‌ امر معنوی‌ در هنر کوشش‌ کرده‌اند. او نام‌ برخی‌ از نقاشان‌ و موسیقی‌دانها و همچنین‌ شاعران‌ را ذکر کرده‌ است. این‌ دو صورت‌ هنری‌ آخر در واقع‌ تا حدودی‌ با هنرهای‌ تجسمی‌ تفاوت‌ دارند. در مورد شعر، از آنجا که‌ در این‌ هنرنیست‌ به‌ آنچه‌ در هنرهای‌ دیگر نظیر معماری‌ می‌بینیم، حاجت‌ کمتری‌ هست‌ به‌ وابستگی‌ به‌ حمایت‌ گسترده، اقتصاد بیرونی، معیارهای‌ اجتماعی‌ و فشارخارجی‌ ناشی‌ از وابستگی‌ هنرمند به‌ سازمان‌ یا شخصی‌ خاص، حتی‌ امروزه‌ هم‌ در غرب‌ امکان‌ وجود شعری‌ با خصایل‌ سنتی‌ و معنوی‌ هست. می‌توان‌ این‌ نوع‌ شعر را که‌ در بردارنده‌ی‌ عناصر معنوی‌ در بستر سنتی‌ است، در آثار الیوت‌ که‌ یک‌ شاعر مسیحی‌ بود و همچنین‌ در آثار دبلیو، بی، ییتز۹۳۹۱ (Yeats)[ - ۱۸۶۵] یافت. ییتز از زبان‌ نماد پردازانه‌ به‌ معنای‌ سنتی‌اش‌ که‌ عرصه‌ای‌ جهان‌ شمول‌ دارد مدد گرفت، اگر چه‌ خود او به‌ تعبیر دقیق‌ یک‌ سنت‌گرا نبود.

در روزگار ما، در میان‌ سنت‌گرایان‌ برجسته، فریتهوف‌ شوان‌ و مارتین‌ لینگز اشعاری‌ سروده‌اند که‌ رایحه‌ی‌ معنوی‌ و خصلت‌ سنتی‌ عمیقی‌ دارند. هر چند باید افزود که‌ دقیقاً به‌ دلیل‌ حال‌ و فضای‌ تقدس‌زدایی‌ شده‌ی‌ زندگی‌ متجدد، زبان، قوت‌ نمادپردازانهِ [رمزی] خود را از دست‌ داده‌ است. به‌ این‌ جهت، شعر سنتی‌ در غرب‌ امروز، به‌ کوتاه‌ سخن، "رایج" نسبت‌ هر چند که‌ اشعارالهامی‌ سنتی‌ در جوامع‌ غیر غربی، از جمله‌ وطن‌ اصلی‌ خود من‌ ایران، همچنان‌ رایج‌ و متداول‌اند. همچنین‌ لازم‌ است‌ اشاره‌ شود که‌ خود شعر در غرب‌ متجدد به‌ حاشیه‌ رانده‌ شده‌ است‌ آنهم‌ تا به‌ حدی‌ که‌ در همه‌ ادوار تاریخ‌ غرب‌ بی‌سابقه‌ بوده‌ است‌ و امروزه‌ شعر در گفتارهای‌ عمومی، خصوصاً در عالم‌ فرانسه‌ و انگلیسی‌ زبان‌ نسبت‌ به‌ همه‌ دیگر ادوار در تاریخی، کمترین‌ نقش‌ را دارد.

در باب‌ موسیقی، در طی‌ زمانی‌ طولانی‌ که‌ غرب‌ هر چه‌ بیشتر دنیوی‌ می‌شد و هنر غربی‌ این‌ جهانی‌تر و انسانگرایانه‌تر می‌گردید، آمال‌ عمیق‌تر الهیاتی‌ و معنوی‌ انسان‌ غربی‌ بیش‌ از هر هنر دیگر در موسیقی‌ مامن‌ گزید. کیفیت‌ معنوی‌ موسیقی‌ پالسترینایِ دوره‌ رنسانس‌ قابل‌ مقایسه‌ با هنرهای‌ تجسمی‌ این‌ جهانی‌ و انسان‌گرایانه‌ زمان‌ خودش‌ نیست. همچنین‌ کیفیت‌ معنوی‌ موسیقی‌ باخ‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ قابل‌ مقایسه‌ با هنر و معمای‌ روکوکووباروک‌ عصر خویش‌ نیست. هنر و معماری‌ای‌ که‌ بسیاری‌ از اشخاص‌ فرهیخته‌ را از کلیساها بیرون‌ راند. مارتین‌ "مِس‌ درب‌ مینورِ" باخ‌ را در کنار "کمدی‌ الهی" دانته‌ و "کلیسای‌ جامع‌ شارتره" از عظیم‌ترین‌ آثار هنری‌ غرب‌ دانسته‌ است‌ و من‌ دلیل‌ آن‌ را کاملاً می‌فهمم. موسیقی‌ باخ‌ همچنان‌ موسیقی‌ سنتی‌ است‌ و موسیقی‌ مقدسش‌ تنها به‌ این‌ دلیل‌ که‌ به‌ عنوان‌ بخشی‌ از آداب‌ و آیین‌های‌ کلیسای‌ اجرا می‌شود مقدس‌ نیست، بلکه‌ به‌ علت‌ ماهیت‌ ذاتی‌ آن‌ که‌ کاملاً در تقابل‌ با معماری‌ کلیسایی‌ روزگار خود قرار دارد، چنین‌ است. بنابراین‌ "مِس‌ درب‌ مینور" را کاملاً به‌ نحوی‌ موجه‌ می‌توان‌ در کنار عظیم‌ترین‌ آثار شعری‌ و معماری‌ سنتی‌ غرب‌ نشاند ولو اینکه‌ این‌ اثر در قرن‌ هجدهم‌ پدید آمده‌ باشد.

به‌ دلیل‌ همین‌ پیشینه، حتی‌ وقتی‌ که‌ موسیقی‌ غربی‌ از اصول‌ سنتی‌ خود عدول‌ کرد، برخی‌ از کیفیات‌ معنوی‌ و کیهانی‌ موسیقی‌ در آن‌ باقی‌ ماند همچنانکه‌ در بسیاری‌ از آثار موزارت، بتهوون‌ برامس‌ چنین‌ چیزی‌ را مشاهده‌ می‌کنیم. موسیقی‌ کلاسیک‌ غربی، موسیقی‌ سنتی‌ نیست، اما همچنان‌ امکاناتی‌ را برای‌ آنکه‌ بیانِ بعد کیهانی‌ موسیقی‌ یا آمال‌ عمیق‌ معنوی‌ را آغاز کند عرضه‌ می‌دارد، چنانکه‌ می‌توان‌ چنین‌ چیزی‌ را در کوارتتهای‌ متاخر بتهوون‌ یافت. چنین‌ جست‌ وجویی‌ را در مالرهم، که‌ مورد اشارهِ دیوتش‌ است، می‌توان‌ دید. حتی‌ مالر برای‌ یکی‌ از مشهورترین‌ آثارش‌Das "Liedron der Erde" از یک‌ متن‌ سنتی‌ چینی‌ استفاده‌ کرده‌ است. تلاش‌های‌ مشابهی‌ را هم‌ در پسِ آثار برخی‌ از آهنگسازان‌ قرن‌ بیستمی‌ مشاهده‌ می‌کنیم. اما مساله‌ی‌ ما این‌ نیست‌ که‌ آیا این‌ آهنگسازان‌ میل‌ و خواستی‌ برای‌ تحقق‌ امر معنوی‌ در هنرشان‌ داشتند یا خیر، مساءله‌ این‌ است‌ که‌ آیا ایشان‌ در انجام‌ چنین‌ کاری‌ موفق‌ شدند، از آنجا که‌ جست‌وجوهای‌ این‌ آهنگسازان‌ تا حدود زیادی‌ شخصی‌ و فردگرایانه‌ بوده‌ است‌ - در حالی‌ که‌ امر معنوی‌ به‌ نظامی‌ جهانی‌ تعلق‌ دارد - در اکثر موارد تقلای‌ ایشان‌ تنها در حد یک‌ تقلا باقی‌ مانده‌ است‌ با سرآغازهای‌ نادری‌ که‌ دست‌ کم‌ در مورد برخی‌ از برجسته‌ترین‌ آهنگسازان‌ از جلمه‌ خود مالر، امکان‌ آن‌ را می‌دهد که‌ بارقه‌ای‌ از عالم‌ معنوی‌ پرتوافشانی‌ کند. اما اکثر آهنگسازان‌ طریق‌ دیگری‌ اتخاذ کرده‌اند که‌ نتیجه‌اش‌ پیدایش‌ موسیقیِ کلاسیکِ جدیدِ غربی‌ شده‌ که‌ نسبت‌ به‌ موسیقی‌ کلاسیک‌ دیگر ادوار تاریخ‌ غرب‌ بیش‌ از همه‌ از امر قدسی‌ و همچنین‌ از جمع‌ عمومی‌ دور مانده‌ است. البته‌ شاید برخی‌ بگویند که‌ موسیقی‌ کلاسیک‌ قدیم‌ هم‌ در روزگار خودش‌ مورد ستایش‌ نبود، اما آیا می‌توان‌ استقبال‌ از اثری‌ "انقلابی" همچون‌ سمفونی‌ نهم‌ بتهوون‌ را در اولین‌ اجرایش‌ با استقبال‌ از آثار شوئنبرگ‌ مقایسه‌ کرد؟ موسیقی‌ کلاسیک‌ جدید غربی‌ تا حدود زیادی‌ از حیات‌ موسیقایی‌ و آمال‌ معنوی‌ هم‌ "نخبگان‌ معنوی" و "جمع‌ عمومی" هر دو منقطع‌ گشته‌ است، در حالی‌که‌ آنچه‌ موسیقی‌ عوام‌ پسند خوانده‌ می‌شود تا حدود زیادی‌ ماهیتی‌ عمیقاً ضد معنوی‌ دارد و از حوزه‌های‌ پست‌تر نفس‌ برخواسته‌ است‌ و پست‌ترین‌ امیال‌ مخاطب‌ را به‌ خود جلب‌ می‌کند. اما در موسیقی‌ هم‌ همچون‌ شعر همچنان‌ امکان‌ ساختن‌ آثاری‌ که‌ بر اصول‌ سنتی‌ استوار باشند و کیفیت‌ معنوی‌ اصیلی‌ داشته‌ باشند، هست. چنانکه‌ در آثار آهنگساز انگلیسی‌ جان‌ تاورنر چنین‌ امری‌ را می‌یابیم.

همچنین‌ نباید از احیای‌ موسیقی‌ سنتی‌ محلی‌ در غرب‌ و از گسترش‌ موسیقی‌های‌ سنتی‌ غیر غربی‌ - هندی‌ و ژاپنی‌ و اسلامی‌ یا عربی‌ - و همچنین‌ تجدید علاقه‌ به‌ برترین‌ نوعِ موسیقی‌ سنتی‌ در غرب‌ یعنی‌ سرود گریگوری، چشم‌ بپوشیم. همین‌ پدیده‌ها نشان‌ از عطش‌ عمومی‌ در غرب‌ برای‌ موسیقی‌ای‌ دارد که‌ محتوایی‌ معنوی‌ داشته‌ باشد و گواه‌ این‌ واقعیت‌ است‌ که‌ این‌ عطش‌ به‌ واسطه‌ی‌ موسیقی‌های‌ متجدد و پسامتجدد غربی، به‌ رغم‌ تقلاهای‌ مالر، پولنک‌ و مِسیان‌]۸۰۹۱ - ۲۹۹۱ (oliver Messiaen)[ برای‌ وارد ساختن‌ عناصر معنوی‌ در هنرشان‌ کاملاً رفع‌ نگردیده‌ است.

اما هنگامی‌ که‌ از هنر در غرب‌ سخن‌ گفته‌ می‌شود، اغلب‌ نقاشی‌ مورد نظر است. این‌ امر بدین‌ دلیل‌ است‌ که‌ نقاشی‌ در هنر غربی‌ نقشی‌ ایفا می‌کند که‌ سابقه‌ آن‌ به‌ ماهیت‌ شمایل‌ انگارانه‌ی‌(Iconic) هنر مسیحی‌ باز می‌گردد. البته‌ چنین‌ چیزی‌ در همه‌ جا صادق‌ نیست‌ چنانکه‌ در هنر اسلامی‌ این‌ گونه‌ نیست. به‌ دلیل‌ محوریت‌ نقاشی‌ در غرب، این‌ صورت‌ هنری‌ آینه‌ای‌ شده‌ است‌ که‌ بیش‌ از هر چیز دیگر، عمق‌ روح‌ انسان‌ غربی‌ و همچنین‌ تمایلات‌ جدید جامعه‌ غربی‌ را از زمان‌ ظهور و بروزشان، منعکس‌ ساخته‌ است. ما ورود رنسانس‌ را در آثار متاخر جیوتو، بسیار پیش‌تر از آنکه‌ این‌ پدیده‌ رنسانس‌ به‌ طور کامل‌ در صحنهِ [تاریخ] ظاهر شود مشاهده‌ می‌کنیم. حالِ نقاشی‌ در هنر متجدد غربی‌ هم‌ که‌ پیش‌ از قرن‌ بیستم‌ دوران‌ کلاسیسم، رمانتیسم‌ و امپرسیونیسم‌ را پشت‌ گذاشته‌ است، غیر از این‌ نیست. شکسته‌ شدن‌ اشکال‌ در کوبیسم‌ و فراواقع‌ گرایی‌ (سورئالیسم) از پایین‌ صورت‌ گرفت‌ و نه‌ از بالا و مطابقت‌ داشت‌ با شکاف‌هایی‌ که‌ در قلمرو عقاید خشکی‌ پدید آمد که‌ حاصل‌ قرون‌ انسان‌ گرایی، عقل‌گرایی‌ و تجربه‌گرایی‌ بودند. اما این‌ شکاف‌ها اکثراً مجراهایی‌ برای‌ طرح‌ عناصری‌ از پایین‌ شدند، که‌ شامل‌ عقل‌گریزی‌ و روان‌ شناسی‌گری‌ می‌شد. فراواقع‌گرایی‌ (سورئالیسم) در هنر، در واقع‌ باید به‌ نام‌ فروواقع‌ گرایی‌ (ساب‌ رئالیسم) خوانده‌ می‌شد. این‌ شکستِ از جانب‌ پایین‌ دریچه‌ را برای‌ ورود انوار حقیقت‌ مطلق‌ - یعنی‌ امر فراواقعیِ حقیقی‌ - نگشود بلکه‌ تا حدود زیادی‌ بابی‌ شد برای‌ ظهور عناصر نفسانی‌ فرودست‌تر و در نهایت‌ مدخل‌ ورود امور غیر بشری‌ شد. هر هنرمندی‌ در پی‌ بیان‌ "خویشتن" است‌ اما هنرمند معاصر کدام‌ "خویش" را می‌خواهد بیان‌ کند؟ نه‌ آن‌ خویشی‌ که‌ هندوها آن‌ را "آتمن" می‌خوانند، بلکه‌ خود نفسانی‌ego) )اش‌ را به‌ یقین، هنرمندانی‌ هم‌ بوده‌اند که‌ به‌ طور جداگانه‌ در زندگی‌ و آثارشان‌ در پی‌ دلالتی‌ معنوی‌ بودند و عناصری‌ با این‌ کیفیت‌ را هم‌ در آثارشان‌ منعکس‌ ساخته‌اند.

نظیر آنچه‌ که‌ ما در آثار برخی‌ از امپرسیونیست‌ها می‌بینیم. اما اغلب‌ آنها به‌ پوچی‌ رسیدند که‌ در برخی‌ از موارد حتی‌ به‌ خودکشی‌ انجامیده‌ است. امری‌ که‌ نمونه‌ آن‌ را در زندگی‌ اسف‌انگیز نقاشی‌ به‌ بزرگی‌ ون‌ گوگ‌ یا به‌ همین‌سان‌ در زندگی‌ اسف‌انگیز روتکو می‌بینیم. اما این‌ پرگشودن‌ به‌ آغوش‌ نیستی‌(Void) در معنای‌ منفی‌اش‌ و پایان‌ بخشی‌ به‌ زندگیِ خود برای‌ دست‌یابی‌ به‌ "رهایی" خویش‌ چیزی‌ جز مضحکه‌ای‌ از آموزه‌ی‌ موکشا(Moksa)۱ی‌ هندوان‌ نیست.

به‌ جای‌ آنکه‌ من‌ نفسانی‌ به‌ خود واقعی‌ تبدیل‌ شود یا واقعیت‌ نیستی، به‌ معنای‌ ما بعدالطبیعی‌اش‌ در آموزه‌ی‌ سانیاتا۲(Sunyata) ، تحقق‌ یابد و از این‌ طریق‌ نجات‌ و آزادی‌ بدست‌ آید، این‌ هنرمندان‌ در نهایت‌ در پی‌ این‌ برآمدند که‌ از طریق‌ نابود سازی‌ بیرونی‌ زندگی‌های‌ زمینی‌شان، خود را از میان‌ بردارند، گویی‌ که‌ صرفاً با انداختن‌ یک‌ متن‌ مقدس‌ در درون‌ آتش‌ می‌توان‌ آن‌ را نابود ساخت.

به‌ یقین، در میان‌ هنرمندان‌ متجدد بوده‌اند کسانی‌ مانند کاندینسکی‌ یا موندریان‌ که‌ حتی‌ تلاش‌ کردند تا خود را با نظریه‌های‌ سنتی‌ هنر آشنا سازند. اما آنها قادر به‌ ایجاد چیزی‌ جز هنری‌ فردگرایانه‌ نشدند که‌ نفسانی‌ باقی‌ مانده‌ است‌ و معنویت‌ را به‌ معنای‌ عمیقی‌ در بر ندارد. حتی‌ در فرانسهِ قرن‌ نوزدهم‌ هنرمندانی‌ بودند که‌ با حلقه‌های‌ باطنی‌ ارتباط‌ داشتند و در جستجوی‌ کشف‌ معنا و نمادپردازیِ درونیِ هنر بودند که‌ برخی‌ از آنها نیز به‌ شهرت‌ رسیدند. شاید بهترین‌ نمونهِ این‌ افراد گوگن‌ باشد که‌ البته‌ رستگاری‌ خود را در جایی‌ بیرون‌ از عالم‌ متجدد جست. همچنین‌ دیگرانی‌ نظیر رائول‌ بودند که‌ به‌ اهمیت‌ نبود سنت‌ پی‌ بردند و با آگاهی‌ کامل‌ از فقدان‌ آن‌ نقاشی‌ می‌کردند. اشخاص‌ دیگری‌ نظیر اریک‌کیل‌ در بریتانیا]۲۸۸۱ - ۰۴۹۱ (EricGill)[ در پی‌ آن‌ بودند که‌ هنر مسیحی‌ را در حوزه‌ مجسمه‌ سازی‌ و حروف‌ نگاری‌ تجدید کنند و دیگرانی‌ هم‌ بودند که‌ کاملاً به‌ نبود معنویت‌ در هنر متجدد پیرامونشان‌ التفات‌ داشتند.

سید حسین نصر / امیر مازیار


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.