دوشنبه, ۲۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 17 March, 2025
چهره زشت خشم و فلاکت

داستان فیلم «در دنیایی بهتر» که برنده جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی شد، در واقع داستان ۲کشور است؛ یکی کشور دانمارک که سرزمین مادری سوزان بییِر، کارگردان فیلم است و دیگری یک کشور آفریقایی که ماجرای فیلم هم از همانجا شروع میشود. یک پزشک دانمارکی به نام آنتون (میکائیل پرزبرانت) ـ چشمان او مثل چشمان دانیل کرِیگ آبی است ولی نگاه یخ او را ندارد ـ در یک اردوگاه دور افتاده کار میکند. خیمهها در باد تکان تکان میخورند و افراد بیمار هم صبورانه در صف انتظار میکشند تا توسط این پزشک درمان شوند. آنتون و همکارانش هر از گاهی لباسهای جراحی را هم بر تن میکنند تا بیماران اورژانسی را عمل کنند که یک مورد آن جراحت شکمی زنی جوان و باردار است.
● صحنههای بیرحم
شروع کردن فیلم با چنین بیرحمی و قساوتی، در واقع موید مرامنامه بییِر در این فیلم است. آدم با دیدن این صحنه به یاد حرفهای شخصیت ادگار در شاه لیر میافتد که وقتی پدر نابینا شده خود را میبیند، میگوید: «مادام که میتوانیم بگوییم این بدترین وضع ممکن است، هنوز با بدترین وضع ممکن روبهرو نشدهایم.» همیشه اتفاقات بیشتری در شرف وقوع است و این واقعیتی است که در این فیلم ثابت میشود. ما در سراسر فیلم در بین ۲ قاره (آفریقا و اروپا) به پیش و پس حرکت میکنیم، طوری که گویی این دو قاره گرفتار یک رقابت بیکلام شدهاند تا نشان بدهند که کدام فرهنگ میتواند بیشترین درد را از خود به ارث بگذارد. بنابراین اولین تصویری که ما از اروپا میبینیم این گونه است: پسرکی حدودا ۱۲ ساله که اعتماد به نفساش تهدیدآمیز است، با موهایی که مرتب شانه شدهاند، در مراسم خاکسپاری مادرش با صدای بلند دعا میخواند. من برای لحظهای پیش خودم فکر کردم که این شاید فلاشبک به دوران جوانی آنتون باشد که البته نبود. ما هنوز در زمان حال قرار داریم و اسم این پسر هم کریسچن (ویلیام جانک نیلسون) است؛ کریسچن یک تک فرزند است که حالا به دلایل کاربردی به یک بچه یتیم هم تبدیل شده، چون پدرش کلاوس (ئولریچ تومسن)، همان طور که در مورد اغلب مردان داغدار رخ میدهد، حتی زمانی که در اتاق هست، نیز ظاهرا غایب است. کریسچن بیشتر اوقات پیش مادربزرگش در خانه ییلاقی ساکت او، به سر میبرد.
● پیچیدگی عاطفی
بیننده در باقی زمانهای فیلم با خود کلنجار میرود تا گرانیگاه فیلم را بیابد. این را میشود بیشتر به حساب پیچیدگی عاطفی فیلم گذاشت تا نقطه ضعف آن. کریسچن را داریم که از یک مدرسه جدید اخراج میشود و با کمک کردن به الیاس (مارکوس ریگارد) که یک کودک آزار دیده است، دیدگاه خود را نشان میدهد. الیاس را داریم با چشمان کاملا باز و دندانهای سیمکشیشدهاش که برای بچههای قلدر مثل یک کیسه بوکس طبیعی است و در خواب و خیال، خود را میبیند که به آدم قویتری تبدیل شده. ماریان (ترین دیرولم) مادر او را داریم که زنی قوی است و از پسر خود محکم و قاطعانه حمایت میکند. سرآخر آنتون را داریم که رفتهرفته متوجه میشویم پدر الیاس است، بییِر وقت میگذارد و این روابط را ایجاد میکند یا این که ما را مجبور میکند که این روابط را خودمان ایجاد کنیم. آنتون از ماریان جدا زندگی میکند و این جدایی هم به طرز اسفانگیزی اتفاق افتاده، چون او نصف ساعات عمر خود را در آفریقا به سر میبرد و دوچندان احساس میکند از پسر خود دور است؛ پسرش اغلب هم موقعی که پدرش از او دور است، به پدر خود ابراز علاقه میکند.
● بحث و جدل اخلاقی
آیا ما میتوانستیم حدس بزنیم که فیلم در دنیایی بهتر را یک زن ساخته است؟ ماریان که نقش او را یک بازیگر زن پرهیبت بازی کرده، شاید بتواند یک سرنخ برای این حدس باشد، هرچند برای این منظور باید نشانههای بیشتری از او ببینیم؛ از این گذشته، شاید فقط یک زن بتواند تا این حد قاطعانه به ضعفهای مردان بالغ و احساسات بالقوه و باورنکردنی پسران نوجوان، بپردازد. شوک واقعی فیلم آنجاست که کریسچن با یک شتاب بیفایده، اندوه خود را به خشونت تبدیل میکند. او در واکنش به پسرکی که الیاس را مورد اذیت و آزار قرار داده، چاقو میکشد؛ او برای شوخی میایستد و بر لبه یک برج بلند تاب میخورد؛ آنتون در حالی که پسر بچهها نگاهش میکنند، از سوی والد یکی از بچهها به دلیل حادثهای که در زمین بازی رخ داده، با تهدید مواجه میشود، کریسچن است که به او میگوید یک بار دیگر با او دعوا کند، به یاد داشته باشید که حتی پسر خودش هم چنین کاری نمیکند. آنتون از دیدن این صحنه منزجر میشود. او در حالی که مثل کسی که میداند عاقبت دعوا چیزی جز یک کشمکش خونین نیست، میگوید: «جنگ هم همین طوری شروع میشود.» بدون آن که کسی مرعوب بشود، کریسچن در حالی که الیاس را پشت خود دارد، میرود تا حرف خود را ثابت کند: او یک بمب میسازد.
نکته: ما در سراسر فیلم در بین ۲ قاره (آفریقا و اروپا) به پیش و پس حرکت میکنیم، طوری که گویی این دو قاره گرفتار یک رقابت بیکلام شدهاند تا نشان بدهند که کدام فرهنگ دچار مشکلات بیشتر است
این وضعیت به لحاظ روانشناختی مفهوم وحشتناکی دارد. خشمیکه پسر بیمادر از خود در برابر والد جان سالم به در برده که باعث شد آن مرگ رخ بدهد و همچنین خشم این پسر نسبت به یک دنیای بزرگتر و خائنانهتر، چندان جای تعجب ندارد؛ همچنین اشتیاق پسرکی که والدینش از هم جدا شدهاند و او خود را در این جدایی مقصر میداند، برای عذرخواهی بابت همه چیز، چندان جای تعجب ندارد. الیاس بدون آن که مکثی بکند، در مورد نقشه بمبگذاری میگوید: «تقصیر من بود.» مهارتی که بییِر با آن مضامین فیلم خود را در هم میتند علت ویژگی اعصاب خرد کن فیلم است؛ وجود یک فضای خفه که در آن از تمامی شخصیتها و اشیا استفاده شده تا یک بحث و جدل اخلاقی شکل بگیرد. مثلا به چه علت دیگری ممکن است یک قربانی خشونت در دانمارک یک جراحت شکمی بزرگ و باز را تحمل کند اگر که دقیقا برای ایجاد ما به ازای مادر آفریقایی مثله شده، نباشد؟ و همین سوال در مورد یک وضعیت غیرقابل پیشبینی دیگر نیز مصداق دارد آنجا که آنتون نسبت به مشکلاتی که در وطنش رخ میدهد آگاهانه بی تفاوت است، خود را رودررو با مرد گنده در آفریقا میبیند، بنابراین با یک میل غیرقابل انکار، رفتار پر از خشونتی از خود نشان بدهد و نسبت به قسم پزشکیای که خورده بود، نیز بیاعتنا باشد.
● فیلمی که خستهکننده نیست
بییر پیش از این هم تجربه چنین موقعیتهایی را داشته است. ۲ تا از فیلمهای قبلی او به نامهای برادران و پس از عروسی هم به این صورت بوده که مردان فیلم از خارج به موطن خود باز میگردند ـ یکی از افغانستان باز میگردد و دیگری از هندوستان ـ طوری که گویی میخواهند به او کمک کنند تا هنجارهای دلگرمکننده تساهل لیبرالیستی دنیای غرب را متزلزل کند. چنین مکانهای جغرافیاییای به خودی خود چندان در مرکز توجه بییر نبودهاند، در فیلم در دنیایی بهتر حتی اسم کشور آفریقایی و اسم هیچیک از مردمی که در آن زندگی میکنند، نیز آورده نمیشود. با این حال وظیفه اساسی بییر در این فیلم یک وظیفه جدی است، اگر که بازیگوشی در فیلمش جایی ندارد نباید شگفتزده یا مأیوسمان بکند. ولی از این حرفها گذشته، لحظات زیبایی و ظرافت هم در فیلم پیدا میشود، البته به شرط آن که بدانید کجا دنبال آنها بگردید: مثلا، دریاچه خنک و وسوسهکننده کنار آن خانه تابستانی که آنتون پس از بازگشتش به درون آن میپرد یا آن توده گرد و غبار در حاشیههای خارستانی در آفریقا که وقتی کسی میمیرد، لحظهای رقصان دور میشود. این توده غبار را میتوان یک روح در حال دور شدن تفسیر کرد، از طرف دیگر میتوان آن را صرفا یک توده غبار دانست. از همه اینها گذشته چیزی که باعث میشود فیلم جان بگیرد و کارایی داشته باشد و باعث میشود که این فیلم فقط خستهکننده نباشد و راضیکننده نیز باشد، پسرهای توی آن هستند.
بییر بازیهای خوبی از بازیگران فیلمش گرفته، ولی نیلسون به طور اخص نقش کریسچن را به درامی که تمام از آن خودش است، تبدیل کرده. او در این فیلم کاری کرده که باعث میشود بازیگرانی که ۳ برابر او سن دارند، در برابرش شکست بخورند: او در ابتدا چهره یک نوجوان خوش چهره را از خودش نشان میدهد، ولی در ادامه یک جورهایی ظاهر زیبای خود را از دست میدهد یا این که بهتر گفته باشم، کاری میکند که خشم و فلاکت درونیاش تمام چهرهاش را تسخیر کند و اندک معصومیت باقی مانده در چهرهاش را از بین ببرد. او بر اساس تجربه مخوفی که شاهدش بوده، میگوید: «آدم بزرگها وقتی میمیرند قیافهشان شبیه بچهها میشود و ما هم در مییابیم بچههایی که شاهد مرگ بودهاند، در برابر دیدگان ما بزرگ میشوند.»
نیویورکر
فرشید عطایی

ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست